۵۰ مطلب با موضوع «ها کردن به شیشه های مات» ثبت شده است
بنظرم نامردیست که یک زنی انقدر قشنگ باشد. زنها وقتی انقدر قشنگ میشوند ماهیت انسانی خودشان را از دست میدهند. یک چیزی میشوند شبیه فرش دستبافت ابریشمی یا پورشه ماکان یا ساعت مچی چهارصد میلیونی که نه وسع آدم به آن میرسد نه اگر پولش را هم داشته باشی به سر و شکل خودت یا سر و وضع خانهات میآید. بنظرم ضرورت اقتضا میکند که زنهای خیلی قشنگ را بکشیم. اینطوری لااقل یک نسبتی با آنها خواهیم داشت. توی صفحۀ حوادث روزنامه یا توی ستون گوشۀ مجلات یا دست کم توی کانالهای فلّه ای تلگرام، تا ابد از ما بعنوان قاتل یک زن قشنگ یاد خواهد شد. همین باید برای ما مردها کافی باشد. امشب توی مترو با یکی از همین ناکس ها هم مسیر شدم. آخرش هم با هم قلهک پیاده شدیم. از آن زنهای حسابی قشنگ بود. از آن قشنگی های لج درآری داشت که حتی زنهای دیگر را هم وادار میکرد که با نفرت یا غمزه نگاهش کنند. در حالیکه برحسب عادت داشتم با کیف پولم به گیت خروجی ضربه میزدم که پول بلیت را کمتر حساب کند و با مثلاً سیصد و هفتاد و پنج تومن منفعت زیرزمین شهر را ترک کنم، یکهو برگشت و نگاهش افتاد به من. یک لبخندی از سرِ حالا همینجوری بیا این لبخند هم واسه تو، برای ما زد. ای لاکردار. من قرار بود توی لعنتی را بکشم. قرار بود یواشکی بیافتم دنبالت. مثل منحرف ها موهایت را بو بکشم. بعد هم توی تاریکی کوچه آنقدر گردنت را فشار بدهم که روی دستم جان بدهی. لبخند زدن -آن هم آن طوری، آن هم از آن دست لبخندهای بی دلیل- خیلی حقۀ کثیفی بود. ذلیل مرده با همین لبخند ساده و تصادفی اش، ایدۀ نابِ کشتن زنهای خوشگل را بر باد داد. زنها همین اند. هیچ نمیشود از کارشان سر درآورد. میتوانند کاملاً بی دلیل تو را از میان باد و توفان بیرون بکشند و فوت کنند و نازت کنند و حالت خوب بشود یا بزنند یکجوری الکی الکی عمر و زندگیات را به باد بدهند که آرزو کنی کاش گردبادی توفانی چیزی تو را با خودش ببرد و از هستی ساقط کند. مضاف اینکه اگر تا این اندازه خوشگل هم باشند و مثل این هم لبخند بزنند که دیگر هیچ. مثل آن قربانی که به پیشگاه خدایانش میبرند، تنها اجازه داری که با شرمساری پاسخ لبخندشان را بدهی. خلاصه که یک لبخند زدم و رو برگرداندم. بله. من رو برگرداندم. انگار مثلاً خوشگل داستان منم. گاهی وقتها یکجوری از خودم خوشم میآید که یادم میرود هر صبح با دیدن قیافۀ خودم توی آینه، چطوری قالب تهی میکنم. آدم باید فرصت های اینجوری را روی هوا بقاپد. دوتا لبخند اضافه تر بزند یا چه میدانم یک قدری نگاه کشدارتری بیندازد یا برود به زور دختر مردم را بوس بکند. هرکدام از این انتخاب ها بهتر از رو برگرداندن است. آدم که نباید از یک همچو چیزی رو برگرداند. آدم باید برای اتفاقی مثل این شعر بگوید. قصه بنویسد فیلم بسازد یا چه میدانم لااقل خودش را دو دستی بزند. یکجوری بالاخره باید از خود بیخود بشود با چیزهای ساده و قشنگی مثل این. مرگ اصلاً و دقیقاً یعنی همین؛ یعنی رها کردن زیبایی پشت سرت. دقیقاً اینطوریست که یک آدم میمیرد. متأسفانه آدم به اینجای زندگیاش که میرسد بنحوی انگار یقین میکند که حتی لازم نیست دیگر به این چیزها نگاه بکند، صرفاً انگار کفایت میکند که رو برگرداند و برود پی کار و عار خودش و آنچه را که یک جایی شروع کرده یکجوری به زور تمامش کند.. و اما شما! شما ای خانم جوانی که حوالی هفت و سی دقیقۀ امشب، توی متروی قلهک به من لبخند زدید؛ بنظرم شما واقعاً زیبا بودید. آنقدر زیبا که می توانستید سالها همانطوری لبخند بزنید و من حتی به شما سلام هم نکنم. از صمیم قلب آرزو میکنم که در وعدۀ موعود، زیباترین و کارکشته ترین قاتل دنیا نصیبتان بشود! سینسرلی؛ موسیو کوقیون، طهران، زمستان یکی از همین سالها
دلم برایت تنگ شده. خیلی عجیب است. آدم وقتی این جمله را به زبان میآورد آنقدرها فرقی ندارد با گفتن صبح بخیر یا عصر بخیر و یا احوالپرسی دوتا همسایه با هم. اما همین که این چندتا کلمه را می نویسید، اوضاع کاملاً عوض میشود. یک اثر غریبی میگذارد روی قلب آدم. انگار قلب آدم را مچاله میکند. انگار توی همین چند کلمه یک خیلی دوستت دارم هم هست. یک ببخشید غلط کردم هم هست. یک بیا توی بغلم هم هست. یک کاش امروز سر کار نروی هم هست. یک شب میآیم دنبالت هم هست. یک چه چشمهای قشنگی داری یا چقدر دست هایت را دوست دارم هم هست. یک اگر ولم کنی گریه ام میگیرد هم هست و آدم همه این ها را خلاصه کرده توی فقط چند کلمه؛ دلم برایت تنگ شده. بسیار هم تنگ شده. کار دیگری هم، از دستم برنمی آید
نشستم جمع تفریق کردم دیدم حالا دیگر حتی یک رفیق هم ندارم که خداباور باشد. حتی یکی که آدم وقتی دلش گرفته، برود به او بگوید واسه من هم دعا کن -آن هم بدون اینکه طرف پاچه تو را مثل سگ گاز بگیرد- بهرحال برای من که یک ارزشی هستم و آن وقتها که بچه بودم ساندیس هم میخوردم و پاکت خالی ساندیس ها را هم میبردم برای مادر علی که باهاش ساک دستی درست کند، خیلی زور دارد این موضوع. کاش اقلاً رفته بودم حلب یا یمن یا اوکراین یا خلاصه یکی از همین مناطق جنگی و در حال شمشیر زدن خودم را به کشتن میدادم. آنوقت به من میگفتند شهید و بعد پرچم مملکت را می پیچیدند دور تابوتم و نصف مردم برایم گریه میکردند و نصف دیگر مردم بهم فحش خوار مادر میدادند. هرچه بود بهتر از حالا بود. مرد که نمیشود همینطوری روی هوا باشد. مرد یا باید یک آرمانی اعتقادی چیزی داشته باشد یا حسابی پولدار باشد یا اقلاً اگر عرضه اینها را هم نداشت، دست کم بلد باشد که اقلاً با زنها قشنگ لاس بزند. کمتر از این اگر باشد هیچ فرقی با برگ کاهو ندارد. من یک برگ کاهو هستم. یک برگ کاهو که حتی یک برگ کاهوی دیگر هم سراغ ندارد که خیلی شاعرانه بگوید تا خدا یک رگ گردن باقیست. یا مثلاً اینطوری تسلایش بدهد که مرگ پایان کبوتر نیست و اینها. هیچکس عزیزم! عجب صبح گند و سرد و بدی بود. دیدم توی صفحه ات نوشتهای که آن اتفاق ترسناک افتاده. خواستم یک تسلیت قشنگی برایت بنویسم و آخر کار، یک خدابیامرزد بزنم تنگش. لیکن یادم آمد که این حرفها به کارت نمیآید. شوخی هم که سرت نمیشود و هر طور هم که حساب کتاب بکنم اساساً حالا وقت شوخی نیست. فلذا خیلی ساده و سرراست مینویسم که بسیار متاسف شدم و حسابی برایت غمگین شدم و اگرچه همچنان با تو قهر هستم و مایل هستم که به قیافه گرفتنم ادامه بدهم، لیکن روی ماهت را هم میبوسم و امیدوارم که ردّ خراش این چنگ، زودتر از صورتت پاک شود
باید بروم. یک سفر بروم لب آب. روی ماسه ها کفش بکنم. قدم بزنم. مثل برگ از درخت افتاده روی آب معلق بشوم. روی مرز محوِ غرقه و امن غلت بزنم. در تلاقیِ آب و خاک مثل چوب نیم سوخته گر بگیرم و باد، هوهوکنان خاکسترم را ببرد با خودش. باید بروم دوباره یک دل سیر گریه کنم پیش موجها. سبک بشوم از خودم. خنکای بوی رخوت آن هم آب را نفس بکشم. گوش بدهم به همه آن صداهایی که آدم میشنود از دریا و نمیفهمد که چه دارد میشنود. دست دراز کنم به سمت ابر سفید پراکنده. نوک انگشتم را روی خط افق بکشم. کف پای برهنه ام را ببرم توی آب کف آلود و کوچکترین گوش ماهی توی ساحل، لای دو انگشت چروک پایم گیر کند. یک سفر باید بروم دریا. یک سفر که دوباره مثل برگ از درخت افتاده روی آبها بالا پایین بشوم. زیر ناخن ها و لای موهایم پر بشود از ماسه. چشم ببندم با صدای دور پرنده ها. بی لب بشوم. بی حرف بشوم. دوباره بیافتم به بی وزنی. نامتعلق و رها راه بروم برای خودم. دور بشوم از خودم نزدیک بشوم به خودم و مثل موجها، تمام بشوم در همین آمد و رفت ها
یک جایی تنهایی گریه خواهم کرد. یک جایی شانه میگذارم بر دیوار و مثل دیوانهها جیغ میکشم. یک صبح خیلی سرد زمستانی که از دیشبش برف میباریده، لخت میدوم توی کوچه. سرما خواهم خورد. دماغم قرمز میشود. ناصر دوچرخهام را بر میدارد و قسم میخورد که تا شب برش میگرداند. مادرم سوپ درست میکند. تو هم مرا ماچ میکنی. اما دیگر خوب نمیشوم. خسته و مریض میشوم. یک گوشه کز میکنم توی خودم، درست مثل عنکبوتی که توی تار خودش کز کرده. بعد منتظر میمانم. خیلی زیاد. منتظر اینکه زود برگردی. برگردی که دوباره بوسم کرده باشی. بغلم کرده باشی. که دوباره کف آن دستهای گرمت را بگذاری روی صورتم. برایم خیلی اهمیت دارد که آن روز، تو را به یاد داشته باشم. برایم اهمیت دارد که تو مرا به یاد داشته باشی. از میان حافظۀ آن همه آدم، کفایت میکند اگر تنها توی حافظۀ تو مانده باشم. تو وارث تنها عکس من هستی. همان که از شرم سرش را روبروی دوربین دوازده مگاپیکسلیات پایین انداخته. من همیشه احتیاج دارم به تو. تا ابد آرزومند تو هستم. آرزومند تویی که هیچوقت دست از آرزوهای قشنگ برنمیدارد. تویی که حتی بلد نیست ناامید شود. تویی که شک ندارم که روی تاج گلی که برای تسلیت میفرستد، یکی از آن کارتها ضمیمه میکند که رویش نوشته: قول میدهم عزیزم قول میدهم که حالت زود خوب میشود. زودِ زود!
اوّل صبحِ یک هتل کم ستاره را توی فصل کسادی اش تصور کنید. خودتان را هم تصور کنید که پشت میز پذیرش ایستادهاید و منتظرید که اتاق تان را تحویل بگیرید. آن گوشه کارگر رستوران هم توی لابی نشسته و دارد پای تلویزیون خمیازه میکشد. دکمه آسانسور را فشار میدهید. روی فرش قرمز راهروی یکی از طبقات قدم برمیدارید. از در نیمه باز اتاقهای تازه خالی شده بوی شوینده بیرون میزند. یکی از خدمتکارها روتختی مچاله شدهای را با بی قیدی پرت کرده توی راهرو. یکی از مسافرها سینی سرویس چای اش را پشت در اتاق گذاشته. همه چیز مستولی و هولناک و ساکت است، آنقدر ساکت که میتوانید بوضوح صدای موسیقی توی لابی را هم از آن فاصله بشنوید. هرچه پیشتر میروید بیشتر سعی میکنید که سایر مسافرها را تصور کنید. مثلاً حدس میزنید که پشت یکی از آن درهای بسته مسافری دارد با کنترل تلویزیونش سر و کله میزند بی حوصله کانالها را بالا و پایین میکند. توی یکی دیگر از اتاقها یکی با دهانی که بوی الکل و استفراغ میدهد دنبال آسپرین میگردد. یکی آنطرف دارد زیر دوش خودش را دستمالی میکند. یکی اینطرف دارد نقشه ها را با دقت زیر و رو میکند و مقصد گردشگری عصرانه اش را انتخاب میکند و شما غرق در همین خیالات، به در اتاق خودتان می رسید. در را باز میکنید. کورمال کورمال دست به دیوار میکشید. کلید برق را پیدا میکنید و همه چراغ ها را روشن میکنید. لحظهای همانجا دم درگاه مکث میکنید و خلاء مثل نوک کارد توی استخوان هایتان فرو میرود. آنوقت از خودتان میپرسید چرا آمدم؟ چرا اینجا؟ چرا این سفر؟ من فکر میکنم که توی زندگی هر آدمی یک جایی هست که اندازه تنهایی اش اندازۀ پریشانی و تعلقش به جایی که در آن هست؛ هم اندازۀ همین هتل هاست. آنجاست که احتمالا به خودش میگوید که کاش پشت در یکی از این اتاقها کسی منتظرم بود؛ مضطرب روی لبۀ تخت و با چمدانی که دسته اش را هنوز جمع نکرده باشد
کارش چیست؟ حرام کردن کلمه. دری وری پشت دری وری. از آن طرف همه چیز دارد. جنم نوشتن، حرف برای گفتن، نونواری در زیستن. من را ببینید. سرتاپا دوزار نمیارزم. نه خودم نه زندگیام و نه آن چیزی که از من به جا میماند. با این همه کلمه را حرام نمیکنم. حیف است. واقعاً حیف است. آدم بعضی از دیگران را میبیند که خیلی شانس بهتر بودن دارند. شانس این را دارند که یک کسی باشند که تحسین بشود. نقل قول بشود از او. گل سرسبد آدمهای عصر خودش باشد. اما افسوس که غالب این بدردبخورها سر به هوا و زبان نفهم اند. واقعاً حسرت میخورم این بچه را میبینم. خیلی با کیفیت است. از آن کیفیتهای اصیل و ناآموختنی دارد. بالذات پدرسوختهای است که میتوانست همه چیز را زیر و رو کند، حداقل برای ده بیست سال آینده و در همین جغرافیایی که هست. تازه من مثل عوام آنقدرها زود جوگیر نمیشوم. آنقدرها راحت افسوس چیزی را نمیخورم. ارزشش را دارد. یک بار دیگر هم تلاش میکنم. یک بار دیگر هم میروم میگویم خاک توی سرت با این سر و شکل و مسیرت. سعی میکنم به سبک خودم استارتش را بزنم. هلش بدهم. شیشۀ آمونیاک را بگیرم زیر دماغش و پرتش کنم روی استیج مسابقات. امیدوارم وزنه را روی سر ببرد. رکورد جهانش را بزند. حیف است این بچه. بنظرم واقعاً یکی از آن حیف هاست. خیلی بیشتر از خیلیها مرا یاد خودم میندازد
امروز خسته ام. از همین سر صبح. از همین پنج صبح اش. چیزی نمی خواهم بنویسم. دلم میخواهد فقط خمیازه بکشم. چون جمعهها تعطیل است. جمعه لازم است که تعطیل باشد. آدم باید بخوابد تا لنگ ظهر. خیلی اگر بیقرار باشد صبح زود بلند بشود برود سنگک بگیرد. سماور روشن کند. پنیر لیقوان یا ارده شیره بگذارد روی میز. رادیو را روشن کند. آهسته با بال زدن قمری ها لقمههای صبحانهاش را بجود. بعد برود توی حیاط با یک سطل آب و یک اسفنج بیافتد به جان پیکان سفیدش. درها را باز بگذارد. زیرپایی را کف مال کند. تیغۀ برف پاککن را بلند کند و شیشۀ زیرش را حسابی بسابد. قالپاق ها را برق بیندازد. همزمان برنامۀ صبح رادیو را هم از توی پخش فابریک پیکانش گوش کند. امروز شروع نشده خسته ام. چون دیگر جمعهها تعطیل نیست. قرار نیست با پیکان جوانان احساس جوانی کنم. قرار نیست ظهر توی جمعه بازار با موهای کتیرا زده به دخترها چشمک بزنم. عصر برگردم خانه فروغ بخوانم یا وقتی نوار توی ضبط میپیچد یک خودکار بردارم بکنم توی یکی از آن دوتا سوراخِ کاست و همه چیز را برگردانم سر جای خودش. نمیشود شب با بچهها برویم دم رودخانه یک گوشهای پشت نیزاری جایی یواشکی عرق بخوریم و من مدام به این فکر کنم که الان است که پاتیل بیافتم توی آب. آب پذیرنده آب جاکشِ پذیرنده دیگر پذیرا نیست. حتی خاطرۀ نعش نجسی خوردۀ مرا هم تحمل نمیکند دریا. مثل صدف تف میکندم توی ساحل. مثل توپ پاره پس میدهدم به نیزارها. تحمل کثافتی که دارم این روزها با خودم حمل میکنم از عهدۀ همهکس و همه چیز خارج است. دوست دارم یک دوبار اخ بکنم. بعد تمام خودم را مثل خلط بالا بیاورم. یک پوسته فقط بماند از من. سبک. خالی. سبک از آن دست که سبکی تحمل ناپذیر خطابش کنم. بعد خودم را مثل کیسه خرید بردارم ببرم جمعه بازار. چوچاق و اناریجه بخرم. ترشی بخرم. ماست کیسه و ماهی بخرم. خودم را پر کنم از همین چیزها. خودم را ببرم خانه. چرا نمیشود که آدم دستش برسد به همین آرزوهای سادهاش؟ چرا نمیشود آنکه نمیخواهد، بتواند که نخواهد و آنکه خیلی همه چیز را میخواهد، بتواند که به همۀ آن چیزهایی که خیلی میخواهد برسد؟ اینجوری هم جهان عادلانه تر بود هم چرخ روزگار بی کم و کاست میچرخید هم دل آدم آن قدر ناشاد نبود. دیشب رفته بودم یکی از این بازارچهها. از همین انتیک فروشیها. وسط یک مشت پریموس و تنگ قرمز نیزه ای قدم میزدم. به ساعت رومیزی زنگدار و نعلبکی ژاپنی های آبی نگاه میکردم. از کنار تلفن قدیمیها و رادیو لامپی ها و آباژورها میگذشتم و مکث میکردم. یک چیزی را در من زنده کرد و کشت. توامان ذوقزده کرد و غمگینم کرد. چند روز پیش لای خرت و پرتهای خودم، یک مشت دستنوشته پیدا کردم. قدیمی است. مربوط است به همان سالها که آدم میرفت جمعه بازار. نسبت به این چیزی که حالا دارم مینویسم خیلی چیز بهتری است. یک پوچی ناطقی دارد یک عصیان شستهرفتهای دارد. الکن نیست. تپق نمیزند. کهنه شروع نمیشود کلیشه تمام نمیشود. آدمِ کلماتش هم آنقدری جوان هست که نشود به تلاطمش انگ بحران میانسالی زد. دلم گرفته برای خودم. بنظرم آمده که خیلی گناه دارم. در حالیکه واقعاً خیلی گناه ندارم. غمگینم کرده که حتی آنوقتها هم میجنگیدم. میجنگیدم که بخندم. اما مقدورم نبود. لابد همینها یخه ام کرده سر صبح. لابد دوباره بی اجازه برگشتهام به عقب. دوباره کتیرا زدهام به موها. شیشه را دادهام پایین. ولوم سیاوش صحنه را بردهام بالا و سپر به سپر کردهام با نوستالژی. خیلی آرام و متین. در حدّ خط و خش. لابد دوباره دختر اسماعیل آقا آمده کنارم ایستاده و برای آن خطی که روی کاپوت انداخته ام نچ نچ میکند. الکی وانمود میکند که برایش اهمیت دارد. همانطور که برای پدرش وانمود میکرده که زیر ابرو ور نمیدارد. بعد هم خیلی زود حوصله اش سر میرود و میپرسد کی میای دنبالم؟ یک ساعت و نیم است نشستهام دارم همین چرت و پرتها را می نویسم. هی وسطش بلند شدهام رفتهام. نارنگی آوردم خوردم. جیش کردم. پشت بام همسایه و آسفالتِ کف کوچه را نگاه کردم ببینم شاید حالا خبر مرگ پاییز، یک بارانی چیزی زده باشد. آب گذاشتم توی کتری جوش بیاید. بعد حال نداشتم رفتم دوباره خاموشش کردم. چند دقیقه از این فیلم مزخرفی که حال دیدنش را ندارم دیدم. ته ماندۀ حسابم را چک کردم. بعد دوباره برگشتم اینجا و از اول شروع کردم به خواندن که چی نوشتهام و چی قرار بود بنویسم. آخرش که چه؟ چرا بعضی وقتها آدم یقین میکند که آنقدر الکی است همه چیز؟ چرا نمیشود آدم مثل آنوقتها که بچه بوده و مادرش بغلش میکرده خودش را تاب بدهد این وقتها؟ خودش را خواب کند این وقتها؟
دنیا کامل بود. مردها میکشتند. مردها می مردند. زنها هم گریه میکردند. برای هم از قصۀ رشادت مردشان میگفتند. از اینکه چقدر دلشان برای بوی جوراب و زخم و زیل زیر زره مردشان تنگ شده. بعد هم ادامه میدادند به زندگی به ریسندگی به بزک کردن توی آبگینه ها. زنها خاک بودند، خاک رستن بودند؛ تن سرد و پوشا و نرم. محال بود که بذری توی سینههاشان نباشد. محال بود که جوانه ندهند ریشه درونشان ندود. دنیا کامل بود آن روزها. واقعاً کامل بود. مردها به خاک میافتادند. تنهاشان توی خاکِ تنِ زنهاشان آرام میگرفت. جوانه میداد ریشه میدواند سبز میشد. نه مثل حالا که همه چیز پژمرده است زرد است خونین است. نه مثل حالا که آدم دوست ندارد دنیا را
کیا هم رفت. مهاجرت کرد و تمام. خودش و زنش و دوتا دخترش. دلم خاصّه برای آن تولۀ کوچکتر تنگ می شود. تازه داشتم عادت میکردم که دوستش داشته باشم. حالا اما خودش و آن عروسک زشتش و آن دست کوچکش از اینجا رفته. باورم نمیشود که اینهایی که این همه سال اسپند دود میکردند و سنگ نمک گوشه کنار خانه میگذاشتند که چشم زخم اثر نکند و فنگ شان را بشوید، دست به خرق عادت زده باشند. راستش برآورد من این بود که اینها رفتنی نیستند. محض همین محاسبات غلط هم، یک گوشهای از آینده را برای دخترها خالی گذاشته بودم که مثلاً بزرگتر که بشوند فلان قلق زندگی را یادشان میدهم یا سر فلان بزنگاه فلان جوره پشتشان در میآیم و در عوض آنها هم دوستم دارند و وقتی که پیر شدم هی بوسم میکنند و برایم توی تولدها پولیور یقه هفت میخرند و این چیزها. متأسفانه به سمت کودن خودم اجازه دادم که فریبم داده باشد. اجازه دادم که اینها را بیاورد و مثل بذر رؤیا توی خاک تاریک سینهام بکارد و امّید مثل هرز علف، توی حفره های من نشو و نمو کند. حالا اما احساس میکنم که رودست خوردهام. حالم حسابی گرفته. واقعاً دمغم کرده این اتفاق. این روزهای من شباهت بسیار دارد به روزهای آخر زندگی توی خوابگاه. مثل آن وقتهاست که بچهها یکی یکی اتاقها را تحویل میدادند و میرفتند سراغ شهر بعدی دانشگاه بعدی هم اتاقی بعدی و آدمهای بعدی