کسی تنه می زند، می رود توی مغازه ای که ایستاده ام و زل زده ام به اتیکتِ قیمت هاش، آن طرف تر هنوز، بساط آکواریوم و لامپ های صد است؛ گوشه ای از پیاده رو که سبزه ها را برده اند کنار هم نشانده اند، ببخشید آقا! زن جوانی اجازه می گیرد، کنار میکشم و راه می افتم، زل میزنم به ویترین ماهی ها، می پرسم چقدر می شود، توری را فرو می کند توی آب، پولش را که حساب می کنم، یک سوراخ دیگر هم میگذارد روی جای ماهی ها، جوری که حواس کسی را پرت نکرده باشد؛ کیسه را میبرم بالاتر، اجازه می دهم با رفقاش خداحافظی کند، خر است، نمی فهمد، کِز کرده گوشۀ تیز نایلون، دوباره راه میافتم و توی سرم، خط فرضیِ حرکت ماهی هاست، به این فکر میکنم که پیش از رسیدن توری، دنیاشان را دوست داشته اند یا نه؟ هوا بوی خوبی دارد، بوی سردی دارد، آدم دلش می گیرد، دلش تنگ می شود برای خیابان های اسفند