همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۹ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

01:48

امروز هم مثل همیشه شروع شد. حوصله نداشتم بخوابم. خوابیدم. بعد هم که چشم باز کردم نیم ساعت پهلو به پهلو شدم. چون حوصلۀ بیدار شدن نداشتم. تلو تلو خودم را کشاندم تا روشویی. یک مشت آب اسنیف کردم. فینگ کردم و دوباره تکرار کردم. لعنت به یک صبح جدید. اصلاً لعنت به روشویی، به این قیافۀ نکبتِ عزا گرفته ام. برای خودم توی آینه زبان درآوردم. بعد هم با انگشت اشاره پلک پایینم را پایینتر کشیدم. مشخصاً کم خونم. لُپ گلبول هایم گل نینداخته. یکی انگار توی مویرگ های پلک پایینم شاشیده. یک مشکل مشخص با یک راه حل مشخص؛ باید اسفناج بخورم. چون اسفناج آهن دارد. البته اگزالات هم دارد. یک جای دیگری هم نوشته بود که زیاده روی در مصرف اسفناج ممکن است منجر به از کار افتادن کلیه ها بشود. هیچی. همین را کم داشتم. آنوقت دیگر توی همه مویرگ هایم را شاش میگیرد. جگر هم هست. این یکی هم حسابی آهن دارد. اما هیچ‌وقت یک گزینه نیست. صرفاً یکجور امکان است؛ امکان جذب آهن از احشای ذی قیمتِ دام مرده. سرانگشتی حساب کردم دیدم آنقدر گران در می آید که بعد از چهار هفته جذب آهن، در نهایت ممکن است که استخوان کمرم زیر بار قیمتش کلسیم خالی کند. در نتیجه گزینۀ معقول طبق معمول پناه بردن به فیک و فاجره هاست. فروگلوبین و چهارتا قرص و دوا شبیه همین. بعد هم باید حواسم باشد که دوباره پلکم را پایین بکشم و توی آینه مستراح از صحت و سلامت خودم اطمینان حاصل کنم. یک جوش هم روی شقیقه ام زده. مثل تخم تیپا خورده، ملتهب و دردناک است. باید پماد کلیندامایسین بخرم. هی بردارم بمالم روی جوش. که زودتر خوب بشود. که زودتر پوستم صاف و خوشگل بشود. که چهارتا عن تر از خودم عن شان نگیرد که آه چقدر پوست صورت این یارو تخمی است. از این‌ها گذشته شکمم هم حسابی چاق شده. خیلی متاسف هستم. حالا هیچ‌وقت آنقدرها هم تخت نبوده اما لااقل اینجوری مثل ماده گاو پا به ماه هم نبوده ام. کاش یک پمادی هم برای این پیدا میکردم. با ژست دانای کل لیبل زده ام؛ پرخوری عصبی. بعد اینطوری خیال خودم را از اینکه شبیه هزار هزار آدم سست و بی عرضۀ دیگر هستم راحت کرده ام. آدم کافیست که به هر کوفت و کثافتی لیبل بزند، آنوقت پذیرشش نسبت به آن چیز کثافت و کوفتی هزار برابر می‌شود. متأسفانه غذاها حتی بنظرم خوشمزه هم نمی‌آیند. بنظرم کاملاً نفرت انگیزند. در عین حال اما بسیار هم پذیرنده اند -درست شبیه پیرزنی که لنگش را برایت باز کرده- آنقدر میخورم که شروع میکنم به عق زدن. بعد دوباره انقدر میخورم که صدای عق زدن خودم را نشنوم. لازم دارم که دست از نشخوار بردارم. لازم دارم که یک حرکتی انجام بدهم که نشان بدهد که هنوز لااقل خودم به تخم خودم هستم. مثلا بروم بدوم یا طناب بزنم یا یک ترینر خانوم پیدا کنم که وجدِ جفتک پراندنم باشد. احتیاج دارم به شکم شش تکه که آخرش یکی توک زبانش را بکشد لای کرت های دور نافم. ببوسد و از من بالا بیاید و با من بیامیزد. همین است دیگر. سقف آرزوها و خواسته های آدم‌های حقیری مثل من، نهایتاً همین چیزهاست دیگر. بیشتر از این‌ها که نیست. علیرغم همه چیز، تمام چیزی که از همه چیز برایم باقی مانده همین کسشرهاست؛ فکر کردن به مزخرفاتی مثل این‌ها و فراموش کردن مزخرفاتی مثل این‌ها. یک سیکل تمام نشونده، یک سنگ بالا نرونده، یک گه تمام‌عیار شده این روزها. اخیراً زیاد به این فکر میکنم که حالا دیگر از همۀ آدم‌ها متنفرم. متنفر با پنج تا ف. اما خیلی زود گوش خودم را می تابانم که این نباید و نمیتواند که حقیقت داشته باشد. مدام به خودم توضیح میدهم که یک همچو احساسی زودگذر است. حتی اساساً ناممکن است. چرا که عنصر تعریف کنندۀ من در تمامی این سال ها، دوست داشتن بی قید و شرط دیگران بوده. نمی‌شود که به همین سادگی از این بیانیه دست کشید. آنوقت دیگر چجوری باید خودم را برای خودم تعریف کنم؟ چجوری خودم را برای دیگران پروموت کنم؟ اعلان جدیدم نمیتواند این باشد که من یک بی حوصلۀ تکراریِ منزجر نفرت انگیزم. نه. اصلاً این را دوست ندارم. احساس میکنم اعتراف به یک همچو چیزی حسابی غمگینم میکند -حتی غمگین تر از این چیزی که حالا هستم- خیلی احمقانه است مرتضی. ادامه دادن و زنده ماندن واقعاً خریت است. مشکل من این نیست که تخم آویزان شدن ندارم. مشکل من این است که مثل سگ از این احتمال میترسم که خودم را نفله کرده باشم و بعد آنوقت دوباره وسط یک جهنم دیگری توی یک دنیای کوفتی دیگری چشم باز کنم. از این واهمه دارم که وقتی تمامش میکنم واقعاً تمام نشود. یک بدبختی دوباره ای شروع بشود که حتی جورِ بدبختی‌اش را هم بلد نباشم. می‌بینی مرتضی؟ من حتی توی احتمالات خودم هم بدبختم. حتی توی تخیلات خودم هم نمیتوانم که به رخ دادن اتفاق خوشایندتری فکر کنم. انگار کفِ تاریک و نمور زندان دراز کشیده بودم و خواب فرار دیده‌ بودم. حالا هم با سردرد از خواب پریده ام و نمیدانم که شب این سلولِ تنگ کثافت را چجوری باید سر کنم. چند وقت پیش آن نشیمنگاهی معلوم الحال، با گوشه چشم یک نگاه طعنه واری به من انداخت و گفت: مشهود است که بسیار بی‌قرار هستی. تکه عن ِ وامانده حتی همین حرف ساده را هم نمیتواند به فارسی بگوید. انگار توی خایه پدرش بجای منی کریما بوده. بعد هم خیلی جدی پیشنهاد داد که با خودم ور بروم. یعنی دستم را بکنم توی شورتم و خودم را توی دستمال خالی کنم؛ هرچه بیشتر بهتر. تأکید هم کرد که این کاملاً انسانیست. که این یکی از همان کمیت های اثرگذار است. حواسم بود که دارد از کلمات خودم برای تهاجم به خودم استفاده میکند. می‌بینی؟ یک مشت کفتار دوره ام کرده‌اند، آن هم درست حالا که زخم خورده افتاده‌ام. کثافت های بی همه چیز. یک پسیو اگرسیو به نافت می بندند و پیش خودشان باورشان می‌شود که همه چیز تو را میدانند. بشدت منتقم هستم. توی نوبت گذاشتمش برای آن وقتی که ابرهای سیاه می آیند. جالب این است که این‌ها پوست های آویزان را دیده اند. وصف دباغی را شنیده اند. باز هم اما اینطوری در روزهای حرام، توی آغل چُرت من نعره میزنند. أقلّ الاعتبار حج آقا مرتضی أقلّ الاعتبار. در ضمن با تو هم مشکل دارم. از طرفی خوشحال شدم که اینجا را میخوانی و از طرفی دوست ندارم که اینجا را میخوانی. احساس میکنم وقتِ خواندن از این لبخندهای آرام میزنی. از همان صورت‌های فسیکفیکهم الله داری. این ادا اطوارهای تو، گاهی واقعاً کفرم را در می‌آورد. هیچ‌کس اجازه ندارد که توی نقش من فرو برود. هیچ‌کس حق ندارد که از جوهر من برای خط خطی کردن خودم استفاده کند. مضاف بر این‌ها از این هم بدم می‌آید که غالب آن‌هایی که اینجا را می‌خوانند، خودم را بیرون از این خراب شده می شناسند. دلم میخواست ناشناس مینوشتم. مثل این تینیجرهای سراپا اکلیلی و ستاره شالگردنی می خزیدم یک گوشه و با یک نام مستعار انتلکت طور، یک سری یادداشت شیک و خیلی باکلاس پس می‌انداختم و در جواب کامنت های دیگران لبخند میزدم. یا مثلاً مثل ده پانزده سال قبل راه می‌افتادم اینور و آنور و فدایت شوم و تصدقت بروم راه می‌انداختم و کل کل میکردم و جریان سازی میکردم و از این کارها. حتی به این هم فکر کردم که می‌شود از مهارتم در روایت کردن و تصویرسازی برای نوشتن داستان‌های شهوانی استفاده کنم. یعنی یکجورهایی جامعۀ هدف را عوض کنم. باور کن حتی صرفۀ آن بیشتر از این بود. یعنی هرجور حساب میکنم هرکاری که بکنم و هر تصمیمی که بگیرم از تمام کارهایی که تا بحال کرده‌ام و تمام تصمیم هایی که تا بحال گرفته‌ام بهتر است. یک مسواک گذاشتم توی دهنم و شروع کردم به نوشتن. حالا هم دهنم مثل سگ هار کف کرده. فکر کن خمیردندان پیدا نمی‌شود. یک مشت خمیر بازی را اسانس میزنند و تحت عنوان دستاورد ملی توی تیوب می فروشند. تمیز که نمی‌کند هیچ، لثه های آدم را هم حساس میکند. میو قرار شده نگاه کند ببیند توی آنلاین شاپ رفیقش خمیردندان خارجی چند است. با خودم عهد کرده‌ام زیر نیم میلیون اگر باشد بخرم. صبح گه شما هم بخیر.
دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۲
صحاری

01:47

یک چیز احمقانه به من بگو. یک چیز احمقانه که با آن بخندیم. یک حرف ساده به من بزن. یک حرف ساده که با آن، وحشتِ عصر جمعه را سر کنیم. من با تو از راز قوها حرف میزنم، از اینکه هیچ شکلی از در آغوش کشیدن، آهستگیِ گردن بر گردن نهادن را ندارد. از تاب خوردن در آغوش و از خواب رفتنِ دلشوره در گهوارۀ تن ها حرف میزنم. اندک مجالی دارم که کف دست‌ها را بر گودی کمر یا زیر کتفت بگذارم، که صورتم را به سینه ات بچسبانم و هزار هزار سلول در حال مرگ را در تنم، از یاد برده باشم. اندک مجالی برای آن که انگشتانم را لای انگشتان باریکت بلغزانم و تای بند درهم تنیدۀ انگشت ها را با تو تماشا کنم. در آغوش کشیدنِ چیزی که از ما باقی مانده؛ در زمان باقیمانده. آرام و بیقرارم؛ مثل سریدن دانه‌های شن در ساعت باژگون و تو، توقف همه چیزی در من. وقفه‌ای در دویدن وقفه‌ای در ایستان وقفه‌ای در مردن. یک بدن به تصویر صبح من بده، یک تصویر به کالبدِ عصر من. قدری از آن خنده هایت را روی لب‌هایم بگذار، قدری از آن گونه هایت را روی بوسه هایم. قدری رؤیا به من بده؛ درست به اندازۀ پر کردن حفره‌ای که حیرت پشت سر خودش جا گذاشته. بخند، حرف بزن، یک چیز احمقانه به من بگو و اجازه بده که تماشایت کنم، لبخند بزنم و تو را به لبۀ ابری تشبیه کنم؛ که ماه از پشتش پیداست
جمعه ۲۷ مرداد ۱۴۰۲
اکتاو آبی

01:46

تاریکم. بسیار تاریکم و بوی نفت مشعل ها، منزجرم میکند
جمعه ۲۷ مرداد ۱۴۰۲
پاژ

01:45

چه جالب. نوشته باید بدانید که در چه صورت ونربل میشوید. بعد هم توضیح داده که چرا یک همچو چیزی لازم است. آدم چرا باید به این چیزهای وحشتناک فکر کند؟ چرا برای تاب آوردن بدبختی‌های بزرگ، لازم داریم که بدبختی‌های کوچک را دوباره و با وسواس به خاطر بیاوریم؟ چرا نمی‌شود این‌ها را برای همیشه پشت سر گذاشت و همه چیز همانجا؛ درست پشت سر آدم جا مانده باشد؟ نشستم و یک قدری فکر کردم. راستش به نتیجۀ درخوری نرسیدم. اما خوب یادم هست که آخرین بار، آن وقتی بود که پاریسین مونلایت را گذاشته بودم روی رپیت و برفِ بی موقع، چتر درخت‌های نارنج را سفید کرده بود و سیگارِ پای کاناپه، رسیده بود به فیلترش
پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۲
ها کردن به شیشه های مات

01:44

دقت کرده‌ام همه بی‌تربیت شده اند. دهن مردم دیگر مثل سابق چاک و بست ندارد. عجیب اینکه حتی چهرۀ فحش ها هم عوض شده. سال‌ها در جامعۀ مردسالار از کشیدنِ عضو جنسی زن‌ها بعنوان فحش استفاده می‌شد، حالا زن‌ها دارند متقابلا از حواله دادن اندام تناسلی مردها بعنوان فحش استفاده میکنند. این نه فقط یک موفقیت سترگ در برابری خواهی که گام استوار دیگری به سمت پذیرش جنسیت سیّال است. سین تصادف کرد. زنده ماند. خیلی هم عجیب. ماشینش مثل لقمۀ نان و پنیری که وسط روزه خواری در ملا عام و از ترس مامور تف کرده باشی مچاله و جویده شده. از مزایای لاغری یکیش همین است که اینجور وقت‌ها جای کافی برای نمردن دارید. آدم چاقتر بی شک توی این تصادف میمرد. تازه چاق ها دی اکسید کربن بیشتری هم تولید میکنند و مستقیماً در گشاد کردن لایه اوزون و گرمایش جهانی موثرند. غذاهای ما را مصرف میکنند یخچال های ما را خالی می‌کنند و با کاهش سمت عرضه، تورم مواد غذایی را بالاتر میبرند. خلاصه که چاق و ستمگر نباشید. رژیم بگیرید و به شانس بقا در تصادفات فکر کنید. سین بسیار سرحال است. احساس میکند که حالا یک مزیت زیستی نسبت به دیگران دارد. دست انداخته دور گردن ملک الموت و با تبختر اینجا و آنجا می‌نشیند و عکس ماشینش را نشان میدهد. چهار تا عضو تناسلی مردانه هم حواله میدهد به رانندۀ نیسان و خودروسازی ملی و وضعیت پذیرش بیمارستان ها و حواله خورِ همیشگیِ بالاسری. خوشحالم که نمرد اما متعجبم که چرا انقدر خوشحال است. چرا انقدر دارد فحش میدهد؟ یعنی تا جاییکه یادم هست این اصلاً فحش نمیداد. خیلی بندرت. خیلی لطیف. وقتی عصبانی میشد نهایتاً یک چیزی می‌گفت که مثل پر مرغ گوشۀ گردنت را قلقلک میداد. فکر میکنم توی تصادف آن بخش از مغزش که مدیریت مدارا را بعهده داشته ضربه خورده، چون همینجوری بیهوا یک آلت تناسلی هم به من حواله داد. حالا من دوتا آلت دارم. چرا؟ چون یک کلمه گفتم بدبخت آن راننده دیگر که رفته توی کما. قتل که نکردم؛ صرفاً داشتم از معدود ژتون های نوع دوستی‌ام یکی را روی میز خرج میکردم. این را یک بیانیۀ شدیداللحن قلمداد کنید؛ از امروز در برابر تمام زن‌هایی که الکی الکی آلت به سمت من پرت می کنند از تکنیک آینه آینه استفاده خواهم کرد. یا شاید هم فقط جاخالی بدهم. جاخالی بهتر است. همیشه توی رابطه‌ام با زن‌ها جواب داده. آلا سه روز است برگشته. دوبار پیام داده که بیا تا نرفتم ببینمت. لابد دوباره میخواهند بروند یک جای گران دور هم جمع بشوند. یک فنجان قهوه که نهایت پنج هزار تومن خرجش شده را دویست هزار تومن توی پاچه شان بکنند و این‌ها هم لبخند بزنند و سلفی بگیرند. از طرفی این را هم دوست ندارم که لنگر دلتنگی کسی باشم. همینطوری مثل گلۀ ملخ از این مملکت رفته‌اند و بعد که بر میگردند توقع دارند یک خوشۀ گندمی مانده باشد که در معاد کوتاهشان به خاورمیانۀ غمگین، مکدّر نشوند. این اگر ابیوز گندمها نیست پس چیست؟ در جواب دلم برایت تنگ شده اش، هشتگ می تو زدم و سند کردم. مشخصاً دلم برایش تنگ نشده بود. اما خب، یاد گرفته‌ام دارم دروغ میگویم. خیلی حال میدهد. بنظرم صادقانه ترین کار آدم این است که شروع کند به دروغ گفتن. هیچ رقمه ممکن نیست که با صداقت تعاملات خودتان را پیش ببرید. راست گفتن وقت تلف کردن است؛ این را تازه حالا دارم می فهمم. ریشم میخارد. یکجوری میخارد که دلم میخواهد صورتم را بکنم توی پرّه های پنکه. هنوز اما مصمم هستم که کوتاهش نکنم. مشخصاً نگهش میدارم برای زمستان. آنموقع سمت تقاضای پشم سنگین‌تر است. دری به تخته اگر بخورد این وسط یک پولی هم دستم را میگیرد. یک قدری دوباره خودم را توی آینه ورانداز کردم. سر و وضعم بدرد گپ و گفت نمیخورد. قیافه‌ام شبیه این تروریست های پاکستانی شده‌. یکجور محرومیت و عصبیت توی صورتم ریشه دوانده؛ توامان حرام لقمه و معصوم بنظر میرسم. یک چیزی بوضوح دارد در من تغییر میکند. یک چیزی که دلم نمی خواهد با آن کنار بیایم. شاید تناقضات همیشگی بالاخره کار خودش را کرده یا شاید هم این آلت آخری که حواله ام داده اند تراریخته بوده. نمیدانم. برای فیوری نوشتم که خب میتوانی آنقدر آکنده نباشی. آسمان که به زمین نمی آید، می آید؟ در جواب دو نقطه بانضمام یک پرانتز فرستاد که یعنی تبسم. مردم چه مرگشان شده؟ راهکار میدهی با پوزخند میگویند راهکار لازم ندارم. همدردی میکنی با خشم میگویند نیاز به ترحم ندارم. حرف خودشان را که یاد خودشان می‌اندازی لبخند چپکی تحویلت میدهند. نظرت را که بی پرده میگویی سگرمه هاشان توی هم می‌رود. همه چیز قاتی پاتی شده. همه مترصد این هستند که خشتک آدم را روی سرش بکشند. آنی سوپ درست کرده بود. آن هم پر از هویج. گفت برایت می آورم. تشکر کردم و گفتم لازم نیست. اولاً سوپ هویج دوست ندارم. درثانی حالا حالم بهتر است. یک دلیل سومی هم آوردم که به شما ربطی ندارد. خلاصه حسابی دمغ شد. بعد پیش خودم فکر کردم و دیدم حق دارد که توی ذوقش بخورد. یا حتی حق دارد که توی دلش خطاب به من بگوید کون لقت. کار درست این بود که دروغ میگفتم. بعد هم ظرف سوپ را خالی میکردم توی سینک
دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۲
رمز چهار تا یک

01:43

افتخار هفته؛ کشتن پشه‌ای که چهار بار مرا گزیده. بقدری از پشه ها متنفرم که حاضرم با دست خالی هم آن‌ها را بکشم. کشتن به سبکِ کف زدن. قلق اش هم اینجوریست که پشه باید وسط تشویق بیاید. سابقاً سرچ کردم دیدم این‌هایی که پوستشان اسیدی تر است، مصون ترند. ماهایی که قلیایی تر هستیم را پشه بیشتر میزند. می بینید؟ ترشروها حتی در چیز ساده‌ای مثل این هم، دو متر از ما جلوترند. یک رقابت عجیب و چرندی هم هست بین این‌هایی که پشه زیاد می گزدشان. هرکدام از این قلیایی ها را که می‌بینی تا حرفش پیش می‌آید بی درنگ میگوید که پشه ها هیچ‌کس را به اندازۀ او نیش نمیزنند. حتی ممکن است که کار به قسم و آیه هم بکشد. انگار این هم یکجور موهبت است یا انگار گزیده شدن توسط پشه، فلاکتِ انتلکت هاست که روایت متفاوت یا دست اولش، ممکن است پولیتزر ببرد. خلاصه که یک بار دوبارش ایرادی ندارد؛ ملافه میکشی روی سرت. خودت را شبیه پیراشکی هات داگ لای پتو میپیچی. یک قدری آبلیمو به پوستت میمالی یا توی یک‌کاسه آب جوش، اسپند میریزی و میگذاری پایین تخت. میخواهم بگویم تا این حد مخالف خونریزی هستم. اما پشه هم دیگر نباید لاشی بازی دربیاورد. نباید پیش خودش فکر کند که چون مخالف خشونت و اعمال قدرت هستم میتواند هر گهی که دلش میخواهد بخورد -ولو اگر گهی که میخورد خون خودم باشد- چهار تا جای نیش توی کمتر از نیم ساعت اسمش دیگر گرسنگی نیست، به این میگویند حرص زدن. بدتر اینکه حتی میتواند نشانۀ اضمحلال باشد. یکجور تمنای مرگ؛ مرا بکش، بکش و از این کثافت خلاصم کن. چند بار به شتک خونِ کف دستم نگاه کردم. به لکه سیاهی که وسطش مچاله شده. حالا چی کثافت؟ حالا اگر راست میگویی وز وز کن. مانیفست بده اگر میتوانی! سرخورده باش. نیش بزن. نزن. به درک! دیگر هیچ چیزی دربارۀ تو اهمیتی ندارد. هیچ چیزی از تو باقی نمی‌ماند، جز آن چیزی که از تو به یاد خواهم داشت! اطمینان دارم که ماده بود. توی همان جستجوها فهمیدم که نر این‌ها خون نمی مکد. درِ ماده میمالد و تخم خونخواهی را توی شکمش میکارد و می‌رود پی زندگی خودش. آنوقت این‌ها هم می‌آیند و انتقامش را از ما میگیرند. با لذت و نفرت به پشۀ کف دستم نگاه کردم. همزمان پاشنۀ پایم را هم میساییدم روی فرش که خارشش تسکین پیدا کند. احمق کف پاشنه را زده، لای انگشت را زده، پشت کمر و توی گوشم را زده؛ بدترین انتخاب ها برای خون جاری و سخت ترین قسمت‌ها برای خاراندن. دوست نداشتم دستم را بشورم. دلم میخواست همینطور زل بزنم به مرده اش. مثل کسی که چکمه روی گردن غزال گذاشته، کنج لبم از فتح اخیر کج شده بود. پشه را روی هوا زده بودم؛ یک دستاورد بزرگ برای یک روز معمولی
يكشنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۲
صحاری

01:42

بیکار بودم. در انتظار و بدون سرگرمی. نشسته‌ بودم و داشتم سعی میکردم تیک بزنم. البته نه از آن تیک زدن های مصطلح دهه پنجاه؛ از همین تیک های کلینیکی. فکرش را هم آن همراه مریض روبرویی توی سرم انداخت. مدام خم میشد بند کفشش را سفت میکرد و دوباره تکیه میداد به پشتی صندلی. با ابرو پراندن شروع کردم. تیک ابرو خوب نیست. پوست پیشانی را زیاد اذیت میکند. موهای روی ملاج آدم هم‌ درد میگیرد. انتخاب بعدی تیک گردن بود -تیک محبوب من در کفترها- این یکی بنظرم یک قدری بهتر است. خصوصا برای من که گاه بیگاه آرتروزم عود میکند. بدی‌اش این بود که احساس میکردم زجاجیه این چشمم دارد میریزد روی شبکیه آن یکی چشم دیگرم. بعد با شانه انداختن ادامه دادم. شبیه این‌هایی که هرچه که بهشان میگویی میگویند به من چه. یک قدری که گذشت استخوان لگنم درد گرفت. اساساً کون نشستن ندارم. یعنی خیلی مجبور باشم پنج دقیقه، خیلی رودربایستی داشته باشم ده دقیقه، خیلی مریض احوال اگر باشم پانزده دقیقه میتوانم یک جا بنشینم. من حتی کون وایستادن هم ندارم. توی صف نان سنگک نمیروم چون خیلی طول میکشد. همین را بگیرید بروید جلو تا بفهمید چرا نان تستِ ماندۀ سوپری را به بربری کنجدی عزیزم ترجیح میدهم. نوبت آزمایشگاه یا صف اتوبوس هم همین است. مکافات است. بارها شده که بیخیال پیگیری درمان یا رفتن به جایی خاص شده‌ام، آن هم صرفاً به این دلیل که صفش زیادی صف بوده. در انتظار چیزی ماندن، به من احساس تلف شدگی میدهد. این تقریباً عجیب ترین رویکرد من در زندگی است. یعنی اینطوریست که میتوانم یک هفتۀ تمام با یک شورت سفید و یک جفت جوراب راه راه و یک قوطی کره بادام زمینی روبروی تلویزیون دراز بکشم و احساس تلف شدگی نداشته باشم اما اگر چیزی یا کسی حتی برای لحظه‌ای مرا توی صف گذاشته باشد، بلافاصله توی دلم میگویم: آه چه اتلاف وقت بزرگی!
سه شنبه ۳ مرداد ۱۴۰۲
صحاری

01:41

صید دامش را می‌شناسد اما هر بار، روی آزمودنِ سهل انگاریِ صیاد قمار میکند
دوشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۲
جماهیر

01:40

سرما خوردم. ته گلویم میخارد. آبریزش دارم. یک سر رفتم داروخانه. یک شیشه پلارژین خریدم به یک دلار و هشتاد و هفت سنت. تازه فردا هم کریسمس نیست. قیمت ها اگر اینطوری بخواهد بالا برود آدم آخرش باید آبشار گیسوانش را بفروشد. چه حیف. اینطوری این دختری که قبل از من فیش گرفته بود باید اپل واچش را بفروشد، چون آنقدرها موی بلندی نداشت. با صدای رسا گفت کاندوم شیت میخواهد. خارجی باشد. سایز بیست و پنج. مشکوک شدم. قیمت ها هرچقدر هم که بالا رفته باشد روی کشسانی لاتکس که اثر نمیگذارد. فری سایز است دیگر. یکی خار دارد یکی دندانه. یکی بوی گل میدهد یکی طعم توت فرنگی. شیت دیگر چجور کوفتی ست؟ پیش خودم گفتم خوش بحال این‌ها که سر صبح یک روز اول هفته به فکر پیشگیری هستند. حتی خوشتر به حال پارتنرش که توی خانه خوابیده و یکی دیگر می‌آید و کاندومش را هم میخرد. محض فضولی توی گوشی سرچ کردم کاندوم شیت. کاشف بعمل آمد که یکجور سوند است. یعنی بجای اینکه لولۀ سوند را بکنند توی سوراخ فلان جای آدم، این را مثل گونی میکشند روی آنجای آدم. یک قدری مورمورم شد و یک قدری هم حالم گرفته شد. مریض و معلول توی خانه مصیبت است. مصیبت بزرگ‌تر این است که من میتوانستم فضول نباشم و با تصور اینکه کاندوم خریده و حالا می‌رود از نانوایی روبرو نان داغ هم میگیرد و پیش از صبحانه میپرند روی هم؛ کلی روزم خوش می‌شد. در عوض اما حالا همچنان احساس میکنم که یک چیزی توی سوراخ فلان جایم کرده‌اند و این کیسۀ توی دستم هم یورین بگ روزهای میانسالی من است. بدن درد دارم. بی رمق نشسته‌ام لب جوبی که توی آب کثیفش چند تا تکه کاهو افتاده. برای چند لحظه به تتوی کمرنگ شدۀ روی سینۀ دختر صندوق دار فکر کردم. جای سوندم تیر کشید. حالا هم دارم تصمیم میگیرم که نفس چاق کنم و سربالایی را بروم بالا یا همین دو قدم راه را اسنپ بگیرم به یک دلار و هشتاد و هفت سنت
يكشنبه ۱ مرداد ۱۴۰۲
صحاری