امروز هم مثل همیشه شروع شد. حوصله نداشتم بخوابم. خوابیدم. بعد هم که چشم باز کردم نیم ساعت پهلو به پهلو شدم. چون حوصلۀ بیدار شدن نداشتم. تلو تلو خودم را کشاندم تا روشویی. یک مشت آب اسنیف کردم. فینگ کردم و دوباره تکرار کردم. لعنت به یک صبح جدید. اصلاً لعنت به روشویی، به این قیافۀ نکبتِ عزا گرفته ام. برای خودم توی آینه زبان درآوردم. بعد هم با انگشت اشاره پلک پایینم را پایینتر کشیدم. مشخصاً کم خونم. لُپ گلبول هایم گل نینداخته. یکی انگار توی مویرگ های پلک پایینم شاشیده. یک مشکل مشخص با یک راه حل مشخص؛ باید اسفناج بخورم. چون اسفناج آهن دارد. البته اگزالات هم دارد. یک جای دیگری هم نوشته بود که زیاده روی در مصرف اسفناج ممکن است منجر به از کار افتادن کلیه ها بشود. هیچی. همین را کم داشتم. آنوقت دیگر توی همه مویرگ هایم را شاش میگیرد. جگر هم هست. این یکی هم حسابی آهن دارد. اما هیچ‌وقت یک گزینه نیست. صرفاً یکجور امکان است؛ امکان جذب آهن از احشای ذی قیمتِ دام مرده. سرانگشتی حساب کردم دیدم آنقدر گران در می آید که بعد از چهار هفته جذب آهن، در نهایت ممکن است که استخوان کمرم زیر بار قیمتش کلسیم خالی کند. در نتیجه گزینۀ معقول طبق معمول پناه بردن به فیک و فاجره هاست. فروگلوبین و چهارتا قرص و دوا شبیه همین. بعد هم باید حواسم باشد که دوباره پلکم را پایین بکشم و توی آینه مستراح از صحت و سلامت خودم اطمینان حاصل کنم. یک جوش هم روی شقیقه ام زده. مثل تخم تیپا خورده، ملتهب و دردناک است. باید پماد کلیندامایسین بخرم. هی بردارم بمالم روی جوش. که زودتر خوب بشود. که زودتر پوستم صاف و خوشگل بشود. که چهارتا عن تر از خودم عن شان نگیرد که آه چقدر پوست صورت این یارو تخمی است. از این‌ها گذشته شکمم هم حسابی چاق شده. خیلی متاسف هستم. حالا هیچ‌وقت آنقدرها هم تخت نبوده اما لااقل اینجوری مثل ماده گاو پا به ماه هم نبوده ام. کاش یک پمادی هم برای این پیدا میکردم. با ژست دانای کل لیبل زده ام؛ پرخوری عصبی. بعد اینطوری خیال خودم را از اینکه شبیه هزار هزار آدم سست و بی عرضۀ دیگر هستم راحت کرده ام. آدم کافیست که به هر کوفت و کثافتی لیبل بزند، آنوقت پذیرشش نسبت به آن چیز کثافت و کوفتی هزار برابر می‌شود. متأسفانه غذاها حتی بنظرم خوشمزه هم نمی‌آیند. بنظرم کاملاً نفرت انگیزند. در عین حال اما بسیار هم پذیرنده اند -درست شبیه پیرزنی که لنگش را برایت باز کرده- آنقدر میخورم که شروع میکنم به عق زدن. بعد دوباره انقدر میخورم که صدای عق زدن خودم را نشنوم. لازم دارم که دست از نشخوار بردارم. لازم دارم که یک حرکتی انجام بدهم که نشان بدهد که هنوز لااقل خودم به تخم خودم هستم. مثلا بروم بدوم یا طناب بزنم یا یک ترینر خانوم پیدا کنم که وجدِ جفتک پراندنم باشد. احتیاج دارم به شکم شش تکه که آخرش یکی توک زبانش را بکشد لای کرت های دور نافم. ببوسد و از من بالا بیاید و با من بیامیزد. همین است دیگر. سقف آرزوها و خواسته های آدم‌های حقیری مثل من، نهایتاً همین چیزهاست دیگر. بیشتر از این‌ها که نیست. علیرغم همه چیز، تمام چیزی که از همه چیز برایم باقی مانده همین کسشرهاست؛ فکر کردن به مزخرفاتی مثل این‌ها و فراموش کردن مزخرفاتی مثل این‌ها. یک سیکل تمام نشونده، یک سنگ بالا نرونده، یک گه تمام‌عیار شده این روزها. اخیراً زیاد به این فکر میکنم که حالا دیگر از همۀ آدم‌ها متنفرم. متنفر با پنج تا ف. اما خیلی زود گوش خودم را می تابانم که این نباید و نمیتواند که حقیقت داشته باشد. مدام به خودم توضیح میدهم که یک همچو احساسی زودگذر است. حتی اساساً ناممکن است. چرا که عنصر تعریف کنندۀ من در تمامی این سال ها، دوست داشتن بی قید و شرط دیگران بوده. نمی‌شود که به همین سادگی از این بیانیه دست کشید. آنوقت دیگر چجوری باید خودم را برای خودم تعریف کنم؟ چجوری خودم را برای دیگران پروموت کنم؟ اعلان جدیدم نمیتواند این باشد که من یک بی حوصلۀ تکراریِ منزجر نفرت انگیزم. نه. اصلاً این را دوست ندارم. احساس میکنم اعتراف به یک همچو چیزی حسابی غمگینم میکند -حتی غمگین تر از این چیزی که حالا هستم- خیلی احمقانه است مرتضی. ادامه دادن و زنده ماندن واقعاً خریت است. مشکل من این نیست که تخم آویزان شدن ندارم. مشکل من این است که مثل سگ از این احتمال میترسم که خودم را نفله کرده باشم و بعد آنوقت دوباره وسط یک جهنم دیگری توی یک دنیای کوفتی دیگری چشم باز کنم. از این واهمه دارم که وقتی تمامش میکنم واقعاً تمام نشود. یک بدبختی دوباره ای شروع بشود که حتی جورِ بدبختی‌اش را هم بلد نباشم. می‌بینی مرتضی؟ من حتی توی احتمالات خودم هم بدبختم. حتی توی تخیلات خودم هم نمیتوانم که به رخ دادن اتفاق خوشایندتری فکر کنم. انگار کفِ تاریک و نمور زندان دراز کشیده بودم و خواب فرار دیده‌ بودم. حالا هم با سردرد از خواب پریده ام و نمیدانم که شب این سلولِ تنگ کثافت را چجوری باید سر کنم. چند وقت پیش آن نشیمنگاهی معلوم الحال، با گوشه چشم یک نگاه طعنه واری به من انداخت و گفت: مشهود است که بسیار بی‌قرار هستی. تکه عن ِ وامانده حتی همین حرف ساده را هم نمیتواند به فارسی بگوید. انگار توی خایه پدرش بجای منی کریما بوده. بعد هم خیلی جدی پیشنهاد داد که با خودم ور بروم. یعنی دستم را بکنم توی شورتم و خودم را توی دستمال خالی کنم؛ هرچه بیشتر بهتر. تأکید هم کرد که این کاملاً انسانیست. که این یکی از همان کمیت های اثرگذار است. حواسم بود که دارد از کلمات خودم برای تهاجم به خودم استفاده میکند. می‌بینی؟ یک مشت کفتار دوره ام کرده‌اند، آن هم درست حالا که زخم خورده افتاده‌ام. کثافت های بی همه چیز. یک پسیو اگرسیو به نافت می بندند و پیش خودشان باورشان می‌شود که همه چیز تو را میدانند. بشدت منتقم هستم. توی نوبت گذاشتمش برای آن وقتی که ابرهای سیاه می آیند. جالب این است که این‌ها پوست های آویزان را دیده اند. وصف دباغی را شنیده اند. باز هم اما اینطوری در روزهای حرام، توی آغل چُرت من نعره میزنند. أقلّ الاعتبار حج آقا مرتضی أقلّ الاعتبار. در ضمن با تو هم مشکل دارم. از طرفی خوشحال شدم که اینجا را میخوانی و از طرفی دوست ندارم که اینجا را میخوانی. احساس میکنم وقتِ خواندن از این لبخندهای آرام میزنی. از همان صورت‌های فسیکفیکهم الله داری. این ادا اطوارهای تو، گاهی واقعاً کفرم را در می‌آورد. هیچ‌کس اجازه ندارد که توی نقش من فرو برود. هیچ‌کس حق ندارد که از جوهر من برای خط خطی کردن خودم استفاده کند. مضاف بر این‌ها از این هم بدم می‌آید که غالب آن‌هایی که اینجا را می‌خوانند، خودم را بیرون از این خراب شده می شناسند. دلم میخواست ناشناس مینوشتم. مثل این تینیجرهای سراپا اکلیلی و ستاره شالگردنی می خزیدم یک گوشه و با یک نام مستعار انتلکت طور، یک سری یادداشت شیک و خیلی باکلاس پس می‌انداختم و در جواب کامنت های دیگران لبخند میزدم. یا مثلاً مثل ده پانزده سال قبل راه می‌افتادم اینور و آنور و فدایت شوم و تصدقت بروم راه می‌انداختم و کل کل میکردم و جریان سازی میکردم و از این کارها. حتی به این هم فکر کردم که می‌شود از مهارتم در روایت کردن و تصویرسازی برای نوشتن داستان‌های شهوانی استفاده کنم. یعنی یکجورهایی جامعۀ هدف را عوض کنم. باور کن حتی صرفۀ آن بیشتر از این بود. یعنی هرجور حساب میکنم هرکاری که بکنم و هر تصمیمی که بگیرم از تمام کارهایی که تا بحال کرده‌ام و تمام تصمیم هایی که تا بحال گرفته‌ام بهتر است. یک مسواک گذاشتم توی دهنم و شروع کردم به نوشتن. حالا هم دهنم مثل سگ هار کف کرده. فکر کن خمیردندان پیدا نمی‌شود. یک مشت خمیر بازی را اسانس میزنند و تحت عنوان دستاورد ملی توی تیوب می فروشند. تمیز که نمی‌کند هیچ، لثه های آدم را هم حساس میکند. میو قرار شده نگاه کند ببیند توی آنلاین شاپ رفیقش خمیردندان خارجی چند است. با خودم عهد کرده‌ام زیر نیم میلیون اگر باشد بخرم. صبح گه شما هم بخیر.