همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۵۳ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

03:27

خب ازت میخوام یه تیغُ تصور کنی، از این ژیلت های صابون دار دسته صورتی نه، از اون تیغ هایی که توی حموم عمومی ها می چسبوندیم رو کاشی؛ ساده و نقره ای و باریک، ازت میخوام تصورش کنی، ازت میخوام تصور کنی گرفتیش بین انگشت شست و اشاره ات، میخوام تصور کنی استیل تنش چقدر سرده، حالا آروم بکشش رو شست اون یکی دستت، یه خط صاف بکش اما زیاد عمیقش نکن، فقط میخوام مطمئن بشی که کند نیست، هوی هوی! مفهومُ ولش کن! حواست به تیغ باشه، تصورش کن، نازکه سرده استیلش تیزه، به لبۀ برگشتۀ پوستت نگاه کن، اگه ضخیم بریده باشه خوب نیست، برشش باید خیلی نازک باشه، باید چند ثانیه طول بکشه که خون بیافته زیرش، همینُ داری می بینی؟ برشش مثل برش لبۀ کاغذه؟ خوبه، حالا یه نفس عمیق بکش؛ نگهش دار، چند ثانیه به هیچی فکر نکن، آها خوبه، حالا نفستُ بده بیرون، حالا ازت میخوام همین تیغُ تصورش کنی، یه کم هم میسوزه شست دستت، ازت میخوام به شست دستت فکر نکنی، تصور کن تیغت عریض تر شده، داره میشه یه تیغِ نازک و سرد و استیل دو متری، همون تیغه همون شکلیه، فقط بزرگتر از اونیه که شستتُ بریده، ایراد نداره! یادمون می مونه که این تصوره، حقیقت هم نداره، حالا ازت میخوام چشاتُ ببندی، یه بار ببند باز کن بعد بقیه اشُ بخون.. مرسی، ازت میخوام خودتُ توی یه تالار بزرگ تصور کنی، ستون های بلندُ می بینی؟ لوسترهارو می بینی؟ اون پنجره های مخروطی رو چطور؟ آفرین خوبه، آره خیلی بزرگه، اصلا تهش پیدا نیست، کسی هم نیست، اونقدر ساکته که صدای نفس کشیدن خودتُ می شنوی، حالا یه نفس عمیق بکش، با بینی نفس بکش، هوای تالارُ بو کن، چه بویی میده؟ سرده یا گرمه؟ تصورش کن؛ سرده یا گرمه؟ خوبه، ازت میخوام یادت بیاد دربارۀ اون تیغ دو متری چی گفتیم، آفرین، درسته، حقیقت نداره، اینا همش تصور خودته، همه چیزشُ هر وقتی که خواستی میتونی کنترل کنی، میخوایم ادامه بدیم، اگه اذیتت کرد دستمُ فشار بده، خوبه آفرین همین طوری، حالا اون تیغُ بذار روبروت، ازش بخواه ادامه پیدا کنه، بشه چهار متر، بشه چهل متر، نه نه نه نه! شک نکن! بذار بشه صد متر، بذار طولانی تر بشه، هر چندمتری که دلت میخواد، حالا دوباره چشاتُ ببند، چی شد؟ می دونم داره اذیتت میکنه، چشاتُ ببند، دوباره نفس عمیق بکش، آفرین همین طوری، آروم نفستُ بده بیرون، میخوام کمکت کنم، باشه؟ یادت باشه اینا همش تلقینه، هیچ کدومش حقیقت نداره، دوباره اگه دستامُ فشار بدی یه بشکن میزنم و تمومش میکنم، باشه؟ خوبه، تالارُ یادته؟ تیغی که ساختی رو یادته؟ ازت میخوام تصور کنی اون تیغ طولانی رو واست گذاشتیمش وسط تالار، دو تا چهار پایه هم گذاشتیم دو تا سر تیغ، تو روی چهارپایه واستادی، رو زمین چی می بینی؟ سنگ های سفید؟ انعکاس نور زرد لوسترها؟ حالا ازت میخوام به روبروت نگاه کنی، میخوام دور تا دورتُ پر کنم از تیغ های ریز؛ از همون ها که می چسبوندیمش به کاشی ها، می خوام انقدر تیغ بریزم که تلنبار شه، دور تا دورتُ مثل تپه های شنی، تیغ گرفته باشه، حالا به دور و برت نگاه کن، نترس، من نشستم پیشت، ازت میخوام خودتُ برسونی به اون چهارپایۀ تهِ تالار؛ همونی که روبروته، سست نشو! جا نزن! تا اینجاشُ اومدی، همیشه از همین جاش میترسی، بذار کمکت کنم، بهم اجازه بده کمکت کنم، جوراب هاتُ در آر، لبۀ شلوارتُ برگردون، فکر کن میخوای پاهاتُ بذاری تو شالیزار، نه نه نه فشار نده دستامُ! آفرین، آروم باش، خوبه خیلی خوبه، داری عالی پیش میری، پاتُ بذار روش، می دونم سخته، ازت میخوام کف پاتُ بذاری روش، می سوزه؟ طبیعیه، حالا اون پاتُ بذار، می دونم می دونم، حالا راه برو، مواظب باش نیفتی، آفرین عالیه ادامه بده، حس میکنی سوزش کف پاتُ؟ حس میکنی ترس دنیاتُ؟ هی هی هی! تعادلتُ حفظ کن! عیب نداره نیم خیز شی، از دست هات کمک بگیر، بُریدیشون؟ خوب میشه، ادامه بده، نزدیک شدی، باشه باشه، چشاتُ وا کن، واسه امروز کافیه، شجاعتتُ تحسین میکنم، امروز عالی بودی عالی! حالا ازت میخوام تالارُ تصور کنی، پرده های بلندشُ می بینی؟ میز غذای طولانیشُ می بینی؟ شمع ها رو چطور؟ خوبه، نفس بکش؛ عمیق نفس بکش، امروز عالی بودی، فوق العاده بودی، الان میخوام در بزرگُ وا کنم، مهمون هات بیان تو، لیاقت یه مهمونیه خوبُ داری، ازت میخوام تصور کنی مهمونا رو، یکی یکی دارن میان تو، پرلبخند و زیبا، لباس هاشون دوست داری؟ دارن صندلی هاشونُ عقب می کشن، دارن میشینن، می بینی؟ همه واست خوشحالن، وقتشه بری، یه لحظه واستا، بذار قبل اینکه بری یه چیزی بهت بگم، ازم پرسیدی چطوریه، یادته؟ هی رفتم و رسیدم به چهارپایۀ روبرو، یهو غیبش زد، نگاه کردم پشت سرم، اون یکی چهارپایه هنوز سرِ جاش بود، برگشتم، غیبش زد، دوباره سرمُ برگردوندم، چهارپایۀ ته تالار اونجا بود، دوباره راه رفتم، دوباره غیبش زد، نشستن اونقدرهام که فکر میکنی راحت نیست، تیغش فرو رفته تو کف دست هام، دو بند انگشت فرو رفته توی گوشت رونم، تا حالا شده تو زمستون خودتُ خیس کرده باشی؟ همونطوری گرم و جاری؛ خونیه که سُر خورده از پشت پاهام، شره کرده تا کفِ بریده بریدۀ پاهام، چکه کرده ریخته رو تیغ ها، ازم نپرس نشستن چجوریه! من عادت نداشتم دست فشار بدم، عادت نداشتم جا بزنم، فقط دیگه رمقم رفته ازم، تالار و مهمونیاش قشنگه، به جان تو قسم منم دوستش دارم؛ لاجونم، درمونده ام، خسته ام، فقط میخوام ببندم چشامُ، صداش هم بیاد خوبه؛ صدای قاشق چنگال ها، صدای گیلاس های بهم خورده، بوش هم بیاد خوبه؛ بوی پرفیوم ها بوی ودکا بوی تند پیپ، فقط میخوام ببندم چشامُ، آروم لم بدم رو تیغ ها، مخروطِ پنجره ها رو نگاه کنم؛ نور زرد آویزها رو
جمعه ۳۰ مهر ۱۳۹۵
ها کردن به شیشه های مات

03:26

آن که به راهِ خانه ام می خواند، سال هاست که بر نمی گردد
جمعه ۳۰ مهر ۱۳۹۵
برزخ مکروه

03:25

شناخت من بالقوه ست، یعنی آدمِ بالقوه رو درک میکنم، گیر و بدبختیم آدمِ بالفعله، سر در نمیارم ازش، شکلِ شناخت من، یه اصلِ ساده داره؛ احتمال چیز دیگه ای بودن، و خب شکل صریح آدم ها ناکار میکنه منُ؛ شکلِ مقید و مفتخر و دست نخوردنی شون
پنجشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۵
فانوس چروک

03:24

بهانۀ کدام بهار؛ گرفته دل ات؟
پنجشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۵
اکتاو آبی

03:23

کارناوال
پنجشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۵
سک

03:22

گیرِ کار همین جاست؛ مرزی که درست یا نادرست، آدم میذاره بین خودش و دیگری؛ بین خودش و دیگران، این دقیقا و مطلقا همون کاریه که تمام آدم های دیگه هم میکنن، اون هم صرفا چون گاهی فراموش میکنیم که مرز خوب شمرده شده و بد شمرده شده؛ تا چه اندازه باریکه؛ چقدر کمرنگه، فارغ از این گیرِ کار؛ تهش اون آرامشِ ته دل آدمه، بد کردم به کسی؟ شاید، تعمدا بد کردم به کسی؟ هرگز، این هرگز؛ آرامش میده به آدم، این که بپذیری حتی توی خوب، تویی که بد نبودی؛ ممکنه رنجونده باشی، اما هرگز تعمدی نبوده باشه توش، این بی عمدی رو نگه دار، خصوصا واسه روزهایی مثل امروز، که دلت از عمدِ آدما میگیره
چهارشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۵
جماهیر

03:21

و زندگی من، حسرت لبخندهای توست، ورای جسارتِ با هم بودن
سه شنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۵
برزخ مکروه

03:20

یه سبکی از مرحمت در من هست که شما بهش میگین ندیده گرفتن؛ اما اون نیست طبیعتا، مثلا من میدونم اگه وزن کتونی های لیمویی و سوئیشرت بیربط به فصل و پاکت سیگار و هندزفری و فندک و کیف پول و سگک کمربندُ از خودم حذف کنم، سرجمع یه هفتاد هشتاد کیلو ازم میمونه، اما خب این خودآگاهی الزاما نباید خسّت بیاره، و خب ربطی هم به اون یارو پیرمرده که بدتر از خودم همیشۀ خدا سردشه و جلوی ترازو و پشت به ویترین قنادی میشینه نداره، عادتم شده هفته ای یه بار برم رو ترازوش، اسکناسُ میگیره کف دستش، شستشُ کج میذاره رو قطر مربع اسکناس و همونطوری بلند میکنه رو به آسمون که؛ خیرت بده، من حتی همون وقتایی که نوع دوستی مثل شهوت اندروفین شتک میزنه تو رگ هام، ترجیح میدم هندزفری رو از گوشم در نیارم؛ بس که هی میافته، و خب هر چقدر هم مثل شستی که تو شیشه نوشابه فرو کرده باشی، فشارش بدم؛ باز هم لق میزنه و به دقیقه نکشیده وا میده و پس میافته، بذار یه چیزی یادتون بدم؛ هیچ وقت وا ندین، هیچ وقت پس نیفتین، مهم تر از همۀ اینا، هیچ وقت دستتونُ از روی چیزی که لقه ورندارین، شوخی میکنی؟ این هم بلد بودین؟ خب پس بذار برگردم به همون مقولۀ مرحمت؛ حتی همون سرمازدۀ کلاه پشمی هم می دونه که واقعا لازم نیست که هر بعداز ظهری که رد میشم از اونجا، دوباره بخوام بدونم چند پوند اضافه کردم، واسه همین هم بساطشُ جمع میکنه و میره جلوی ویترین صرافیه، مرحمتش هم از همون جا شروع میشه؛ این که پنج روز از هفت روز هفته خودشُ به ندیدن میزنه، درست از سر اون کوچه ای که مثل وحشی ها میپیچین توش که رد میشم؛ روشُ میکنه اون ور، منم واسه این که شوکت رحمانیشُ بهم نزنم، خودمُ ده پوندی فرض میکنم و عین پر؛ پر میزنم و رد میشم ازش، این ندیده گرفتن ها گاهی مرحمته، گاهی آدم زیر سبیلی رد میکنه خیلی چیزها رو، به روی خودش هم نمیاره، نه که تا حالا خودشُ نسپرده باشی به وزن کِشی؛ نه اصلا؛ مطلقا حرفم این نیست، بحثِ ترس آسمون و وحشت زمین خوردن هم نیست، این فقط یه سبکه؛ سبکی از لگد نکردن حرمت؛ به گند نکشیدن ته موندۀ چیزها، و خب اگه کسی نمی فهمه تو رو، و خب اگه آدم های توی صرافی، پوندِ توی این ور ویترینی رو به ریال هم نمیگیرن؛ دلخور نشو، هیچ وقت دلخور نشو، تقصیر تو نیست، اصلا کسی مقصر نیست این وسط، دنیا گشادتر از دلخوری های تو و پوزخندهای اوناست، کیف کن واسه خودت؛ واسه وزن شدن، چشات هم ببند، هندزفریت هم فشار بده تو گوشت
دوشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۵
فانوس چروک

03:19

او رفت، بی آنکه پرنده ای، از قاب پنجره ای، پریده باشد
شنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۵
خط یک به سمت کهریزک

03:18

ابر سفیدِ میانی
شنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۵
سک