۸ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است
ای آویخته از نخِ نازک استغاثه! سقوط کن در آغوش استجابتم که برهان ما خلف است و رویا؛ یدالله بود -فوق ایدیهم- و آن بهار رونده که در رگت می زیست؛ گسیل داشت مرا به چینِ جین پشت زانویت، ای لبِ غرق شده در وان! کجاست آن تکه استخوان؟ کجاست آن جفت جفت سکوتی که دستت داده بودم و میدویدی؟ و اکنون در گوش که میخوانی فرات و بر لبهای که مینویسی دجله؟ ای تا شده روی میز و ای تا زده در دراورها! تای ابرویت را باز کن تا من تای تابت را تا بزنم، تا لب بر حفرۀ گردنت بگذارم و در قُل قل خونت بخوانم برهان، ای محشرِ رستِ من آخیزِ تو! پس کجاست رستاخیز تو؟ کجاست که دوباره بر من بیافتی ساقه در من بپیچی و بالا بیافتی از من؟ که القصه هنوز عشقهای و علیرغم آفتاب، ریشه در من داشتی
فایق آمدن بر رنج ممکن نیست، کار آدم صرفا این است که تا حد امکان، مواجهه با رنج را به تعویق بیندازد
چی میخواستی بگی؟ هیچی، لوس نشو دیگه! بگو! این که گریهات آدمُ مقیم میکنه، مقیمِ کجا؟ همین دورو ورا، دیگه چی؟ این که نمیدونم چرا جدی نمیگیریش، چی رو جدی نمیگیرم؟ این حرفای نانازی رو که سالی یه بار بهت میزنم، خودت داری میگی ناناز! چرا جدیش بگیرم؟ اوکی دوکی.. باز قهر کرد! یه جملۀ دیگه بگو! تو رو خدا! گمشو بابا.. بگو دیگه! مرگ بر اقامت -واه! چرا رم میکنی! میخوام گریهات بگیره -که مقیمت کنم؟ نه بابا قیافت بانمک میشه شبیه این کاراکتر خنگهای انیمهها میشی که صورتشون مچاله میشه و از بغل چشاشون اشک میپاشه، زهرمار! هوم.. یه سوال! بپرس؟ تو دوستم داری؟ -من سر بسرت میذارم ولی جونم واست میره.. یجوریم شد کثافت.. جدی گفتی مگه نه؟! -نه والا
واتسپ کارم را راحت کرده، یکی میآید مینویسد چطوری؟ دونقطه ستاره میفرستم که یعنی ماچ، جواب بیشتری نمیخواهد، محترمانه درخواست کردهام لال شود، لال میشود، دیگر به سوال دوم نمیرسد که چه خبر؟ به کی و کجا ببینمت ختم نمی شود، مثل جنّی که توی صورتش بسمالله فوت کرده باشی برمیگردد توی تاریکی، همین قدر مصاحبت لازم دارم، تا همینجای معاشرت را میتوانم تحمل کنم، اسمش را میگذارند دپرشن میگذراند نیهیلیسم، من اسمش را میگذارم حاصلجمع صدایش میکنم واقعگرایی، دنبال آدم جدید نمیگردم، دنبال چیز جدیدی توی آدمهای قدیم نمیگردم، با تماشای همان ماهیچۀ زبانی که دارد توی دهانشان تکان میخورد و صدا تولید میکند راحتم، اساسا گوش نمیدهم موضوع گفتگو برایم اهمیتی ندارد، شبیه تلویزیونی که صدایش را میوت کرده باشی صرفا به تغییرات چهره به نوشتۀ روی تیشرت فرم زاپ شلوارش و یا ابرهای توی آسمان نگاه میکنم، همین اندازه کفایت میکند بیشتر از این بدردم نمی خورد، دیگران بیجهت اصرار میکنند، برای یک حرف تازه تو را میکاوند؛ برای کشف یک غنیمتِ ارزشمند، این می شود همان حاصلجمعِ صفری که میگویم، میشود کشف کردن صندوق مروارید در کشتی غرق شده و غرق شدن غواص پیش از رسیدن به سطح، تعلقم به این مبتذلات پایین است، آنقدرها برنمیانگیزد راه نمیاندازد تکانم نمیدهد این کشف شدن یا کشف کردنِ هیچ، یک مرطوب کننده برداشتهام، کف دست راستم را به پشت دست چپم میمالم انگشت آن یکی دستم را مثل فاروئر گِلمال شده میکشم لای انگشتهای این یکی دستم، جذب نمیشود مرطوب نمیکند از این برندهای آشغال است که دو قاشق خامه و بزاق قورباغه و یک لاخ لوندر میریزند توی تیوب، دور نمی شود انداخت، پول دادهام هزینه کردم امید داشتم که رطوبت دستم را حفظ کند -که بیشتر از این خشک و چروک نشود، حالا به هر دلیلی افاقه نکرده، چاره چیست؟ -هیچ، بیشتر فشارش میدهم که زودتر تمام شود، که تیوب خالیاش را زودتر پرت کنم توی سطل زباله
تنها چیزی که تا اینجای زندگی از آن مطمئن هستم این است که وقتی بمیرم تاریخ وفات را روی سنگ قبر اردیبهشت ١٤٠١ نمینویسند، در حقیقت یک قدری فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که توی زندگی حتی از این هم نمیشود مطمئن بود، ممکن است یک سنگتراش کسمغزی بخورد به پُست آدم که فاکتورها را قاتی کرده تاریخ یادش رفته یا کلا همیشه دست و پاچلفتیست، حتی ممکن است در ادامۀ خیر و برکاتی که بر مملکت نازل میشود ده پانزده سال دیگر وارد یک سیاهچالۀ مقعدمانند بشویم و برگردیم به اردیبهشتِ امسال، البته اگر این اتفاق بیافتد صرفا در تایملاین جابجا میشوم منطقا پیر نمیشوم و خب قرار نیست که در این سفر به گذشته بمیرم، چون اگر قرار بود مرده باشم الان این کسشرها را تفت نمیدادم، من پیچیدگی را دوست ندارم، یک کسشری میگویم بگویید چشم، خودم هم اینور میگویم بله دقیقا همینطور است آفرین کوریون، بعد ولش میکنم میرود، شما هم ولش کنید برود، من فکر میکنم که این خیلی غمانگیز است که ما حتی در تریبونهای حقیرمان هم حرفی برای گفتن نداشتیم، وقتی هم که حرف میزدیم از آن مطمئن نبودیم و وقتی هم که اطمینان داشتیم درنهایت به تخم هیچجا و هیچ کسی نبودیم، شخصا معتقدم این که یک نفری نامطمئن و کسشر باشد حرفهای دریوری بزند هیچ ردّ و اثری در جهان نداشته باشد لیکن به تخمِ یک نفری باشد برایش کافیست، پندِ امروز این است که بروید بگردید یکی را پیدا کنید که به تخمش باشید، متاسفانه تصویر سنگ قبری که خلاف سلیقهام تراشیده میشود گفتمانم را تلخ و بیان گیرای مرا تخمی کرده، این وظیفۀ شماهاست که به تخمتان باشد و وقتی مردم بیایید چک کنید که تاریخ وفات را اردیبهشت ١٤٠١ ننوشته باشند، حواستان باشد عین مزار شهدای گمنام از این لالهها و گلبتهها هم حکاکی نکنند، نستعلیق شکسته دوست ندارم، فونت تاهوما یا بینازنین خوب است، دوست ندارم دور سنگ خطچین و یا زیر حروف سایه بگذارند، اجازه ندهید پورترهام را حکاکی کنند، یک عمر آزگار از عکس گرفتن فراری بودهام، عکس درست و حسابی هم ندارم، شماها هم که عادت دارید میگردید کیریترین عکس میّت را پیدا میکنید و میدهید دست سنگتراش، مضاف بر اینها شمارۀ تماس سنگفروشی را از پایین سنگم پاک کنید، یا با برچسب یا دسته کلید یا هر زحمتی که شده با شمارۀ خودم عوض کنید که عوض پولی که از وراثم گرفته کاسبیاش کساد شود، گرانیت گران است، مرمر هم شبیه سنگ توالتش میکند، آجرچینی کنید، کسی پرسید بگویید مرحوم از موبدان و آتشبانان بوده، البته آجر هم تخمیست، موزاییک کنید، دوتا جالیوانی هم تویش در بیاورید از همین جالیوانیهایی که توی کنسول ماشینهاست، سر قبرم انگشت توی دماغتان نکنید پشت گلدانها نشاشید تهسیگارتان را روی گودیِ حروف اسمم خاموش نکنید دو دقیقه که پیش من مینشینید با پارتنرتان توی گوشی درتیبازی و قرتیبازی درنیاورید، فکر نکنید نمیبینم من همه چیز را میبینم چون همیشه به تخمم هستید حتی وقتی مرده باشم، از این شعرهای ستون خانه بودی و فروریختی یا شمعی که سوخت و سپوخت و خیام و سعدی و ابوالقاسم حالت هم ننویسید، یک چیزی بنویسید که برود توی مخ رهگذر، مثلا بنویسید شاشیدم پس کلۀ پدرت یا یکسری حروف کپیتال و رندومِ انگلیسی و چندتا عدد بنویسید و بزنید کد تخفیف خرید از فلان سایت که طرف اُسکل بشود، یا یک کیوآر کد بگذارید لینک استریم دوربینی که بالای قبرم روی درخت پنهان است را نشانشان بدهد کنارش هم بنویسید از آسمان نگاهتان میکنم که از ترس جفت کنند، چند تا تکه پارچه سبز و سورمهای هم ببندید به دور و بر قبرم به شاخههای درخت و ساقههای گلدانها، یک مدت که بگذرد ملت رد میشوند دخیل میبندند، جوگیر میشوند حرف توی حرف و خرافه روی خرافه میآید، بقعه و بارگاه میسازند، یک پولی هم این وسط گیر خودتان میآید، چند تا ایدۀ دیگر هم دارم که الان وقت ندارم بنویسم و باید بروم بگردم دنبال این چیزی که از صبح دارم میگردم و پیدایش نمیکنم و حسابی شاشیده به اعصابم
از دستگیرۀ در ورودی بدم می آید از لبۀ شکستۀ سنگ کف پارکینگ، از برچسبهای تخلیۀ چاه دور آیفون، از آن شاخۀ امینالدوله که تا روی زمین رسیده از شیر آب توی حیاط که چکّه میکند از خاک سفتِ باغچه از همسایۀ کناری که سرظهرِ خرداد توی تراس مگنا میکشد، از گربۀ فحل و نمیر بالای دیوار، از تایمر لامپهای راهپله بدم میاید و برای این نفرت، هربار تا فشردن دکمۀ آسانسور فرصت دارم
به خودم که نگاه میکردم همیشه مثل یک تکّه نایلون بودم یک ورق روزنامه که در کشاکشِ نسیم ملایمی شناور و معلق مانده باشد؛ همین قدر سبک و تا همین اندازه بیمسیر، همه چیز روی دور کُند پیش میرفت، همه چیز بشدت قابلیت تکرار شدن داشت؛ بیدار شدن، شکستن قولنج، چک کردن گوشی، لخلخکنان تا مستراح رفتن، از زردی پررنگ شاش غافلگیر شدن، صورت شستن، سرسری مسواک زدن، روشن کردنِ زیر کتری و ته ماندۀ لیوان آب دیشب را سر کشیدن، ایستادن، روشن کردن، کام گرفتن بیرون دادن فکر کردن، فکر کردن به این که چگونه بدون آن که گریهات بگیرد محکم بایستی، اضافه را فراموش کنی و ضرورت را به یاد داشته باشی، خرج و دخل تراز کنی، چک بگیری نقد نکرده قبض پاس کنی، گوشت و روغن و میوه را ارزانتر بخری، همۀ آن کارهایی که نمیخواهی را تکرار کنی و آن وسط اگر تسلایی بود به آغوش اشتباهی بیافتی که افتراق تو را از تسلسل تعریف کرده باشد، چه چیز در من عوض شده؟ چه چیزی دارد همه چیز را خراب میکند؟ چرا باید بعد از این همه سال ناگهان وحشت کرده باشم؟ مطمئن نیستم، لابد زیر سر آن مرکز ثقل است؛ آن دایرۀ سیاه وسط ساعت، همانجا که آدم عین عقربه حولاش میگردد، به آن تکیه میدهد؛ آن تکیهگاهی که در ناخودآگاه آدم جاودانگیاش محتملتر است، آنقدر وزن دارد آنقدر حضور دارد آنقدر رنگ دارد که قلبا نمیتوانی بپذیری که قرار است روزی دستخوش تغییر شود، آن گرانیگاه دلپذیری که پشتت را گرم میکند قلبت را آرام میکند و تعادلت روی آن نقطه برقرار است و شاید حالا دارم بوضوح میبینم که دارد از دستم میرود، دارد پشتم را خالی میکند، دارد رنگ میبازد، ذرّه ذرّه آب میشود و کاری هم از دستم برنمیآید، مادر تعلّق ترسناکیست برای کسی که دیگر هیچ تعلقی ندارد
به مامان نگاه میکنم که به زحمت نفس میکشد، بیجان افتاده روی تخت، هذیان میگوید، خودش لابد فکر میکند ذکر میگوید، چشمهایش شبیه تیلهای شده که تهِ برکهای کمعمق افتاده، پوست دستش نازک شده، آنقدر نازک که جریان خونِ توی رگهایش را میشود دید، آن قدر نازک که وقتی پد الکی را برداشتم تا اطراف آنژیوکت را پاک کنم فهمیدم خون آن زیر شتک زده؛ زیر پوست، مثل وقتی که یک گنجشک با سر خوده باشد پشت شیشۀ اتاق، موهای سفیدش مثل الیاف شده مثل پشمک، از همان موهای سفید و نرم و حالتداری که مختصّ جانبهلبشدههاست، باید ببینید تا بفهمید از کدام فرمِ مو حرف میزنم، به کاناپه لم دادم، ابرو بالا دادم و زیر لب گفتم خواهشا تو فعلا نمیر واقعا دیگر نمیکشم، بعد به خودم آمدم دیدم انگار پذیرفتهام، فقط آن وسط یک قید زمان گذاشتهام؛ فعلا، من هیچوقت نمیتوانم با مرگ مادرم کنار بیایم این آن قید درست است؛ هیچوقت، امیدوارم حالشان بهتر شود؛ کسشر، دارو در مراحل آزمایشیست احتمالا جواب بدهد؛ کسشر، فلانی سفره انداخته نذر کردهایم؛ سرتاپا کسشر، قید ندارد فایده ندارد، آدم زارت میمیرد یک جایی موتورش خاموش میشود یک جایی برای همیشه از کار میافتد، زمان متغیر است مرگ اما همیشه ثابت است، بگردید دنبال قیدها خصوصا قیدهای زمان، بگردید دنبال آن جایی که دارد نفسهای آخرش را میکشد، بگردید ببینید چطور میشود جوری سفت ببوسیدش که کلافه شود، بعد نگاه کنید ببینید که چطور حتی در کلافگی هم سعی میکند دستهای شما را بفشارد و موها و گردنتان را ناز کند، اجازه بدهید بوی دست تکیدهاش بماند روی گونهها روی پیشانی یا کف دستهایتان، بگردید ببینید چطور میشود آدم پیش از مرگ مادرش بمیرد بدون آن که خودش را کشته باشد و مادرش را دقمرگ کند، بعد بیایید به من هم یاد بدهید، قید پیدا کنید همین حالا همین امروز پیدا کنید، پیش از آن که مجبور باشید قیدش را بزنید یا وسط جمله قیدهای بیفایده بگذارید؛ من مادرم را دوست داشتم، مادرم برای همیشه رفته، او قول نداده که دوباره برگردد یا چیزهایی شبیه این، نتوانستم، هرچه قدر فکر کردم دیدم هنوز تحمل این یکی را ندارم