۲۶ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است
از این آدمهای الکی مؤدب است. از همینها که اگر ماشین زیرش بگیرد و زیر خاک برود روی سنگ قبرش مینویسد شرمنده که زحمت نفله کردن ما هم افتاد گردن شما. از همین هاست که وقتی شانه اش میخورد به شانۀ یک رهگذری توی خیابان، سریع برمیگردد و سرش را پایین میگیرد و دوبار پشت هم میگوید ببخشید. از همینها که توی اینستاگرام صفحات تاریخ باستان ایران زمین و شکوه هخامنشیان را دنبال میکنند. حالا همین تاپاله گاو به ما که میرسد لات دشت و دمن میشود. صدای ماغ کشیدنش بلند میشود که دو قرون قرض دادی صد بار نگو. اولاً صدبار نگفتم و دو بار گفتم. آن هم چون قرار بود یکسال قبل پولم را پس بدهی. دو سال است لام تا کام نه حرف زدم نه حتی زنگ زدم که یک وقت پیش خودت فکر نکنی که واسه خاطر طلبم دارم حالت را میپرسم. درثانی اگر یک قرون دوزار است که خب بردار پرت کن جلوی من بگو سگ خورد. والا من هم راضیام که لیچار بارم کنی و همزمان طلبم را هم بدهی. نه اینکه هم متلکش را بشنوم هم پولم زنده نشود. آدم واقعاً نباید به دوست و رفیق پول قرض بدهد. چون مدل فکر کردن خیلیها اینطوریست که خب حالا ما که رفیق هستیم دیگر. مرام و معرفت و رفاقت پس کجا میرود؟ میرود همانجا که خود آدم آخرش میرود؛ به چال گور. از این سوء تفاهم بدم میآید که چون اساساً دست و دلباز هستم دوست و رفیق فکر میکند که میتواند وقتی قرض میدهم برنگرداند. حساب اینها سواست. پولی که مرامی خرج میکنی مثل گربهایست که توی خیابان ناز میکنی اما پول قرض دیگر گربۀ خودت است. خانگی است. هر جا برود شب باید برگردد پیش خودت. خلاصه که حسابی از دست این آدم عصبانی شدم سر صبح. دیشب آخر وقت دیدم باران آمده. این پارک نزدیک خانه هم خالی و خلوت است و پر از برگهای نارنجی و خیس. گفتم دو دقیقه پیاده بشوم یک قدری راه بروم. شارژ گوشی ام به زحمت بیست درصد بود. یک مرد میانسال مو سپید کردهای به سیاق قاپ زنها نزدیک آمد و گفت که میشود فلان شماره را برایم بگیری؟ گرفتم و یک صدای ملوسی با ناز و کشسانی بسیار جواب داد جووونم؟ عرض کردم واستا. بعد گوشی را دادم دست این مردک. باور نمیکنید! شروع کرد به لاس زدن. عین راکونی که ذرتش را ول نمیکند گوشی را گذاشته بود لای لپ و گردنش و با صدایی پایین آورده دل میداد و لابد قلوه گاه پس میگرفت. با انگشت زدم پشتش که آقا گوشی را بده لطفاً. آهان آهان کرد و قطع کرد و با لبخندی ملیح کلی سپاس و امتنان گفت. یکهو آخرش برگشت گفت ببخشید میشه لطفا شماره رو پاک کنی؟ واقعاً کشتن بعضی از آدمها مباح است. حالا مثلاً میخواستم با این شماره چکار کنم؟ زنگ بزنم که به من هم بگوید جووونم؟ مغز تو سر اینها نیست. گوش تا گوش خمیر بازی چپانده اند توی جمجمۀ اینها. خلاصه که تا جمعه وقت دادم. بهتر است حواسش را جمع کند. پولم نقد نشود و قرضش را ندهد، شک نداشته باشید که شروع میکنم به گریه کردن. شاید هم کنار خیابان خودم را بزنم. یکی فیلم بردارد و وایرال بشود و توی همان اینستاگرام هخامنشی، ناموس و حیثیتش را به باد بدهم. هنوز مطمئن نیستم
راه میره میپرسه چی خوشحالت میکنه. خب مثلاً همین که بوسم کرده باشی. بوس میکنه میگه خب اینکه خوبه نه؟ خوبه؟ چی چیش خوبه؟! خوشحال شدن که کار نداره. سختیش اینه که آدم خوشحال مونده باشه. هی بوس هی بوس هی بوس. بوی تف و بوی خاک و بوی بارون. بوی عطر و بوی تن و چروک روتختی. خب تهش؟ مثل خازن هی پر و خالی میشه آدم. از هر چیز. از همه چیز. از خوشحالی از غم از دلتنگی از دلزدگی. من مرگم اینه که میخوام خالی نشم. حالا از هرچی که هست. مثلاً پر باشم از خشم و پر بمونم. پر باشم از پوچی و پر بمونم. پر باشم از زندگی و پر بمونم. اینه که نمیشه. اینه که نمیتونمش. اینه که رفته رو اعصابم. و گرنه که ما خودمونُ کم خر نکردیم با لب و گونه. کم سر بسر خودمون نذاشتیم با زل زدن به کرک پشت گردن. من دلم میخواد خر بشم و خر بمونم. این اون چیزیه که دلم میخواد. این اون چیزیه که لازمش دارم. بعد اونوخ تنها چیزی که از این حرفها دست میگیره اینه که تو گفتی خوشحالی یعنی خر بودن. نه جانم. بد میری کج میری و شل و پل هم میری. خوشحالی یعنی یه چیزی بودن و همیشه این یه چیزی بودن رو توی خودت داشتن. اینُ ندارمش. توی گاو هم نمی فهمیش
میدونی انباری بدرد چی میخوره؟ بدرد اون دور ریزی که دلت نیومده دورش بریزی. بدرد جا دادن چیزی که اونقدری بدردنخور نیست که سر کوچه بذاریش، اما اونقدری هم اهمیت نداره که همیشه جلو چشمت باشه. ما یه سری آدم رو انبار میکنیم. دقیقاً همین کار رو باهاشون میکنیم. یه سری آدم که نه میذاریم که رفته باشند و نه اونقدری بهشون اهمیت میدیم که برشون گردونیم توی زندگیمون. بنظرم قدم اول توو خونه تکونی باید تمیز کردن انباریها باشه. همه اما سرگرم شیشه پاککن و صدای ژیکِ شیشه بعد از تمیزی اند، نگران چربیهای دور اجاق گاز و زیر هودند، نگرانِ لکِ روی سرامیکها و کاسه توالتها. کم دیدم کسی خونه تکونی رو از انباریش شروع کرده باشه. تو هم همینی مادموازل! بنظرم تو فقط اون وقتی میتونی باد به غبغب بندازی و از خونه تکونی حرف بزنی که واسه یک بار هم که شده، انباریت تمیزتر از شیشههات باشه!
شام نماز بیست دیقه مسافرِ تهران حرکت
شیخ را پرسیدند یا شیخ این روزها به چه کار مشغولی؟ پاسخ گفت مشغولم به شروع کردن چیزی که تمام شده. مریدان چو این سخُن بشنفتند همی برمیدندی و ماتحت از خویش بدریدندی و سر به بیابان همی گذاردندی. شیخ نعره برآورد که هوی کسخلها! وایستید هنوز حرفم تموم نشده! لیکن جمله مریدان همگی چونان اشترانِ تاتوره جویده، کف بر دهن از محفل تعلیف بجهیدندی و واحیرتا گویان به دور خود چرخ همی خوردندی و چون شفق دور و در خون شدندی تا بدانجا که شیخ با خود گفت شت! دوباره از آن موعظه خرکی ها کردی عبدالله
برای اینها خیلی فرق دارد که حرفها را چه کسی زده باشد. از تهِ دل آرزو دارند که یک کسی باشد که زورشان برسد یخه اش کنند. یک کسی که مثل خودشان توی صف نان بایستد سر قیمت کفش و لباس چانه بزند کارت سوختش را جا بگذارد. یک کسی که نهایت صدتا فالوور دارد یا توی سفر شمال، وسعش به اجارۀ ویلای درست و حسابی نرسد. یک کسی که دستشان نلرزد که توی دهنش بزنند و وقتی که توی دهنش زدند خاطرشان جمع باشد که یک لشگر آدم پشتش نیست. یک کسی که دست کم توی ذهن این احمقها هم قد و قواره های خودشان باشد. رنج ساده داشته باشد قرض ساده داشته باشد کفش ساده پوشیده باشد. همینها را اگر سلین مینوشت همینها -دقیقاً همینها- برایش تاپلس میشدند. اما اگر یکی مثل من بنویسد، سگرمه در هم میکشند که اوف بر تو نکبت کم عقل با آن طرز فکر سخیفت
از نظر من حمله به هر چیزی ممکن است. نمیگویم پذیرفته. دارم میگویم ممکن است. من هم آدم امکان ها هستم. لازم باشد به اوکراین حمله میکنم به ریش پروفسوری حمله میکنم به هگل و مسقطی هم حمله میکنم. لازم هم نباشد حمله میکنم. درواقع هر کار دلم میخواهد میکنم. شانس اینکه تسلیم هوچی گری و یا نگران دیدگاه غالب بشوم از شانس اینکه توی استخر نشاشم هم کمتر است. من به آن کسی که دودول دارد میگویم مرد و به آن کسی که ممه دارد میگویم زن. یعنی میخواهم بگویم که تشخیص افتراقی من اینطوریست. به این افتراق هم احتیاج دارم. حالا طرف بگوید من زن نیستم. من یک میلۀ فلزی هستم که رایش سوم روی سرش بلندگو گذاشته و ته سیمش را گرفته دستش. باشد. اما باز ممه داری. من به میله ای که ممه دارد میگویم زن. حالا میخواهد میلۀ فضاپیما باشد یا میلۀ اتوبوس، میخواهد مشتاق به میله ها باشد یا دستگیره ها. میخواهد ضمیرش دی باشد یا بهمن یا اسفند. این چیزها به من مربوط نیست. این چیزها حتی به تو هم مربوط نیست. شما جوگیرها حتی ضمیر این خل بازیها را توی فارسی پیدا نمیکنید. حرف هم که پیش میآید بلافاصله به آدم میگویند اطلاعاتت را بالا ببر. دربارۀ این چیزها مطالعه کن. خب گوسفند هم از علوفه و مرتع مطلع است اما در نهایت دارد بع بع میکند. در نهایت دارد برای کس دیگری پروار می شود. صرف اینکه آدم یک سری دری وری را حفظ کند و مثل علوم پنجم دبستان درس پس بدهد که این حق را به او نمیدهد که برحق باشد. ببینید. من کاملاً با این موافق هستم که بگویند ما هرکار دلمان بخواهد میکنیم. باشد. این قبول. اما اینکه بگوییم هرکاری که میکنیم چون لیبل دارد یا چون توی فلان کتاب نوشته یا چون فلان تعداد آدم را درگیر خودش کرده، درست و متقن است و مو لای درزش نمیرود خیلی حرف بیخود و بی جهتی است. مساله واقعا ساده است. من بیشتر وقتها هیچ اهمیتی نمیدهم که شما چیزتان را توی چه چیزی میکنید یا چه چیزی را توی کدام چیزتان اگر بکنید خوشحال تر یا پریشان ترید. در ازای این توقع دارم که کسی هم به این اهمیت ندادن من گیر ندهد. کار خودتان را بکنید. اجازه بدهید من هم کار خودم را بکنم. یک نفری میتواند بیاید به من بگوید که دخول در چرخ گوشت گرایش جنسی من است، من هم میگویم باشد. خوش بگذرد. اما در ادامه اگر بگوید که باید به این گرایش احترام بگذاری با پشت دست میزنم توی دهنش. این نمیشود که چون یک چیز لوس و تازهای توی زندگی راکد و پوک و بدردنخورتان پیدا کردهاید و با آن حال کردهاید بیایید همان را هم برای من تعریف کنید و توقع داشته باشید که من هم حسابی حال کنم. نخیر. از این خبرها نیست. واقعاً خیلی عجیب است. پیش از این تصور میکردم که بدبختی اصلی در میانسالی، سر و کله زدن با چیزهاییست که آدم نمیفهمد، حالا اما فهمیده ام که بدبختی اصلی اصرار و افراط دیگران برای تغییر دادن مفاهیم شماست، آن هم به شکلی مصرّانه و جنون آمیز. شما مثلاً در محاسباتتان به این رسیده اید که آ بعلاوۀ بی میشود سی. اما میبینید که در نظر عدهای میشود آ یا میشود بعلاوه یا حتی میشود منفی صفر. بعد میگویید خب باشد. به من چه. چه کار به کار اینها دارم. با حساب و کتاب من جمع اینها میشود سی. فکر میکنید دست از سرتان برمیدارند؟ محال است! پا روی گردنتان میگذارند که بگویید میشود آ یا میشود بعلاوه یا میشود منفی صفر. با همان پذیرشی که از آن حرف میزنند، جوری شما را نمی پذیرند که باورتان نمیشود. دست آخر هم که یا رانده میشوی یا ریشخند میشوی یا برایت خط و نشان میکشند و هکذا. حرف هم اگر نزنی و بحث هم اگر نکنی تصور میکنند داری قضیه را هضم میکنی و هی بیشتر توضیح میدهند. یعنی نه میشود لال شد و نه میشود اینها را لال کرد. بنظرم تنها راه بدون خشونت برای اینکه آدم بتواند از دست این ندید بدیدها خلاص بشود، این است که یک رنگین کمان بانضمام نصف حروف کیبورد انگلیسی را روی کونش تتو کند و تا گفتند گرایش جنسی؛ سریع شلوارش را بکشد پایین.
قیژِ ابراز در من بلند شده. صدای لولای روغنکاری نشده میدهم. کهنه و کند و از کار افتادهام برای بروز دادن. از حرّاف پردهدرِ سابق بدل شدهام به مجریِ ساکت پرفورمنس. حالا مثلاً نهایت دوست داشتن یا غایت دلتنگ شدنم اینجوریست که در آغوش بکشم و سرم را تکیه بدهم به گوشۀ گردن کسی. بعد در سکوت چند باری نفس بکشم. به صدای نفس زدنهای کوتاهش گوش بدهم. به هزار چیز کوچک و زنده در تنش و به آن نیستیِ بزرگ پشت سرش فکر کرده باشم و آنوقت، بی هیچ حرف و کلمه ای بی هیچ چشم در چشم شدنی، دوباره خودم را مثل دلخورها به عقب پرتاب کنم
این آخر هفته را کنار گذاشتهام برای صعود به یکی از ارتفاعات تهران. به توچال یا دربند یا دست کم فودکورت پالادیوم. به اگر شد طبقۀ هفتم یکی از آن برج های دود زدۀ اکباتان. احتیاج دارم به این. به ارتفاع گرفتن از زمین. به فرو رفتن در دالانی کشیده و کشیده شدن در تاریکیِ دری نیمه باز
از بخت بد نشسته بودم توی یک جمعی که این داشت با خشم به آن یکی میگفت عرزشی و آن داشت با نفرت به این یکی میگفت خودتحقیر و از اینجور حرفها. یعنی وضع مملکت یکجوری شده که ملت تا مادر همدیگر را لخت نکنند بیخیال بگو مگو نمیشوند. یکی هم نیست به اینها بگوید که خب آخر احمقها! بروید یکی لنگۀ خودتان پیدا کنید. با یکی مثل خودتان نشست و برخاست کنید. قدما الکی نگفته اند که کبوتر با کبوتر باز با باز. لابد میپرسید خودم آن وسط چکار میکردم؟ بنده قدما هستم. میروم وسط اینها ضربالمثل درست میکنم. به شما هم هیچ ربطی ندارد. تلخِ ماجرا اینجاست که توی سر اینها همه چیز دارد تبدیل میشود به گروکشی به جبهه بندی. یعنی تو نمیتوانی بگویی که من نه با ریخت تو حال میکنم و نه با ریخت آنها. یک مشت باراک اوبامای آروماتیک مثل بوگیر ماشین و خوشبو کنندۀ توالت توی تمام سوراخ سنبه های شهر پیدا میشود که مدام از خودشان رایحۀ یا با ما یا با اون ها متصاعد میکنند و پوست کنار کشالۀ آدم را اسکاج میکشند. دلم واقعاً میخواهد برگردم به همان سالها که نه ماشینها دزدگیر داشت و نه کسی پول ناهار را دنگی حساب میکرد. یک نخ سیگار به یکی تعارف میکردی و دو حالت بیشتر نداشت؛ یا تمام عمر رفیقت میماند یا خفتت میکرد و میبرد پشت ترمینال ترتیبت را میداد. میخواهم بگویم بهرحال پنجاه درصد ممکن بود که ترتیبت را ندهند. حالا اما اینطوری نیست. صد در صد ترتیبت را میدهند. اگر بشود تو را می چاپند اگر بشود به تو میرینند اگر بشود با دوست دخترت میخوابند اگر بشود تو را میکشند ساطوری میکنند و توی چند تا کیسه زباله میبرند میندازند توی بیابان های اطراف شهر. مشخصاً قرار نیست از آن حرفها بزنم که آدمهای راست کردار و دستمال گردن پوش میزنند. قرار نیست با تبسم از مدارا حرف بزنم یا مثل بزن بهادرهای تحتِ وب شما را به پاک کردن دنیا از لوث وجود گروه مقابل دعوت کنم. صرفاً حرفم این است که وقتی سن خر موسی را دارید دیگر باید انقدری عقل توی سرتان باشد که دست کم چندتا خر شبیه خودتان پیدا کنید. یک وقتی هم اگر یک الاغی جفتکی پراند و جفتکی به تلافی زدید و دیدید که یک صبح تا شب را مشغولِ پرتاب سم بودهاید به خودتان بیایید و آن طویلۀ کوفتی را ترک کنید. حالا بعداً دربارۀ ترک طویله هم مینشینم فکر میکنم و یک ضربالمثل محیرالعقولی سر هم میکنم. علی الحساب بدانید موسی خر نداشت آن خر وامانده مال عیسی بود