همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۲۷ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

04:26

من شاه قلعۀ خودم بودم، یه قلعه با دیوارهای سنگی بلند، اونقدر بلند که کماندار نخواد سر برج و باروش، اونقدر محکم که منجنیق ها، تهش یه لک سیاه بندازن روش، من شاه باروی خودم بودم، جام طلا دستم بودم، غروبُ تماشا می کردم و با سرآستین، چکه های واینُ پاک میکردم از لب و دهن و حرف هام، خراجُ خرج دیوار می کردم، چاره چی بود؟ من شاه یه مشت کشاورز بودم، دیوار اگه می ریخت، شوالیه نداشتم؛ سرباز و سواره و صدر اعظم، دستم اگه لرزید، اگه بازش کردم در بزرگ چوبی رو؛ حیلۀ جنگ ام نبود، تسلیم محض ام بود، تو نفهمیدیش، دونه دونه شونُ کشتی، قتل عامش کردی ملتِ بی پناهمُ، گوشه گوشه اشُ سپردی به خندۀ سواره هات، مشعل هاشون خرمن ها رو سوزوند؛ پرده ها رو خونه ها رو آذوقۀ انبارها رو، تو حتی بچه ها رو کشتی، تو حتی پیرمردهاشُ کشتی، صف به صف شوالیه فرستادی که لکاته گردن بزنه، بیرحمی؛ نه چون می جنگی، نه چون فاتحی، نه چون سردارِ اون همه زره پوشی، بیرحمی؛ نه چون اگه وقتِ تسلیم قلعه، لبم میلرزید و می گفتم اینا، فقط یه مشت کشاورزن، بیرحمی؛ نه چون اگه نکشتی منُ، بیدار نگه داشتی که خورشید، رو باروی قلعه ام بلند شه، روی باروی خودم، روی باروی قلعۀ خودم تلِ کشته هامُ ببینم، گوشه گوشه خندۀ سربازهای مستتُ ببینم، بیرحمی؛ نه چون اگه پرچم قلعه رو، با خنده کوبیدی تخت سینه ام، بیرحمی؛ چون پیک فرستاده بودم، من نامه مهر کردم شبش؛ نجنگ، نکش، قلعه مال تو
سه شنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۵
اکتاو آبی

04:25

مادام اینجا هنوز، وقتی بارون بگیره، خطِ کنار خیابونُ پر می کنه از خزه، از گِل و جای پا 
هنوز اگه بری جمعه بازار، هرچی هر کی خواست هست ، از ریمل چشات گرفته تا اردک 
هنوز اگه پا بده دنیا، بارون که بگیره، چتر دست شون نمی گیرن این جماعت، تاکسی قرمزاشون مادام.. آخ.. تاکسی قرمزاشون 
توری سیاه کلاهتُ وردار، آخر قصه های این جا، پشت اون در، نمی بندنت که بری 
بوی دریا داره این جا، بوی جیغ پل های پیر 
سر بذاری روی شونه ام واست میگم، اسکله از صبح خالیه، مه که بگیره، تور میندازیم به آب
مادام.. مادام.. مادام.. 
منُ برگردون به گریه، دکمه های پیرهنمُ ببند، سردم نشه.. سردم نشه یهو 
می شنفی؟ صدای جلز و ولز چوب های خیس توی پیتِ حلبی رو؟ ببین.. ببین چه گرمشون میشه اینجا، با اون کاپشن های خیس.. می بینی؟ 
دست هامو.. دست هامُ نیگا 
یخ کرده مادام.. مثل اون ماهی سفیدِ رو تخته داره میلرزه 
آخ.. مادام.. توری سیاه کلاهتُ وردار 
این جا هنوز، روی جعبه های نارنج، چند تا پاکت سیگار هست، که ارزون تر می خریش.. 
سقفاش شیب خوبی داره، به اینا میگیم شیرونی، برف اگه بگیره نمی مونه روش، بارون حق ناودون هاست مادام، اینجا.. بارون حق ناودون هاست... 
دست هامو.. دستهامو ببین.. ببین چطور دارن میلرزن، می بینی؟ 
سبزی تازه بخریم؟ سبزی پلو، ماهی، نجات میده آدمُ، آدمُ نجات میده مادام .. 
غصه ات گرفته، می دونم، دلت هوایی شده برت گردونم به گریه.. می دونم 
دلت مینی بوس های آخر شبُ می خواد، که ها کنی به شیشه هاش، پرده هاشُ کنار بزنی و با نوک انگشتات، دوباره قلب بکشی روی جاده های پشت شیشه.. 
می دونم مادام.. می دونم 
خیلی ها رفتن، مثل پرستوهای عید پارسال، تو حالت زودی خوب میشه ولی، توری سیاه کلاهتُ اگه ورداری.. 
خط افق گمه تو ساحل، این همه مه، دست بزن بهش، ببینن چه نَمی گرفته تنِ چوبی این درخت، صدای پرنده ها رو می شنفی؟ بوی کوکوی سر ظهر توی کوچه ها رو؟ 
یه کم دووم اگه بیاری، از دریا بر می گردن، از عید پارسال بر می گردن، گریه رو بهت بر می گردونم مادام، بارون و ناودون هاشُ، آدم و دلخوری هاشُ، ساحل و صدف هاشُ.. 
سر بذاری روی شونه ام واست میگم چرا رو قبرهای جمعه، گلاب می پاشن، هی دست میکشن به سردی سنگ هاش، واست میگم چرا گریه ام گرفت، وقتی از کافه های خالی بر می گشتی، واست ماهی قرمز می خرم، عید میشه.. زودی عید می شه.. می دونم 
مادام.. مادام.. مادام.. وقت فروش اثاث نیست، قشنگه دنیا به چشام، قشنگی هنوز برام، توری سیاه کلاهتُ وردار 
شیر کاکائو می خوریم با هم، پنجرۀ چوبی اتاقُ وا می کنیم به دریا، وا می کنیم به مه، بلند بلند می خندیم آخ.. بلند بلند می خندیم 
بذا دنیا بره واسه خودش، تو هستی، دینگ دینگ ساعت ها هست، اون پرنده ها که شیرجه میرن توی موج، شیب خوبی داره پریدن، دلخوری خوبی داره سقوط، وقتی از ارتفاع غصه هات، قصد پریدن کنی.. 
زیر سماورُ روشن کن، منم میرم چوب خیس بیارم واسه شومینه، باد بزنه توی صورتم، رنگم بپره از سرماش، بیفته دمپائی هام از پام، دلخوری خوبی داره، وقتی کف لخت پاهات، فرو میره توی شن، صدف جمع کنم برات؟ 
دیشب طوفان بود دریا، گم نشده باشن مرغ دریائی ها، گم نشده باشی یهو؟ 
رخت های روی بندُ جمع کن، ابر کرده هوا، ناغافل دیدی بارون گرفت یهو.. گیر نکنه یه وخ زیر پاهات، دنبالۀ ملافه ها؟ 
صورتت.. صورتت حیفه کتاب بشه، حیفه اگه خورده باشی زمین.. 
بیا ها کن تو دست هام، ببین چیجوری دارن میلرزن، یه قلب می کشی برام، با نوک انگشتات؟
دیر شده مادام، خیلی دیر شده 
مگه چند صفحه میشه گفت، مگه چقدر میشه نوشت، وقتی وا شده باشه این پنجره ها به مه، مگه چقدر می سوزه این تنِ خیس، دست بزن بهش، می بینی؟ میشنُفی؟ صدای جلز و ولز چوب های خیسِ توی پیت حلبی رو..؟ 
من.. من خودم ساعت ها رو از برم، پرنده ها و بارون ها رو از برم، جای پاهای خودم هم مونده رو گِل های اون ور جاده، من.. من خودم رخت ها رو جمع می کنم، زیر سماورُ روشن، خودم میافته دمپائی هام از پام، دلخوری خوبی داره وقتی نمِ این هوا، می مونه رو گردنت 
من دیگه دیرم شده مادام، خیلی دیرم شده، بوی نارنج پریده از تنم، طعمِ پائیزش رفته از دست هام، ببین چطور مثل اون ماهی سفید رو تخته، داره میلرزه.. 
صورتت حیفه اگه کتابش کنم، می برم تنتُ با خودم، اون جا که روی قبرهای جمعه اش، گلاب می پاشن، اون جا که دست میکشن به سردی سنگ هاش.. دلخوری خوبی داره مادام.. آخ که دلخوری خوبی داره.. 
بر می گردن از کوچ، ماهیگیر های توی مه، اسکله دوباره پرِ لنچ های پیر میشه، من.. من ولی آخرش شیرجه می زنم تو موج، نمیذارم رفته باشه طعم پائیز از دست هام 
شب که بزنه، یادشون میره طوفان دیشبُ، من ولی یادمه، توریِ سیاه کلاهتُ، بوی کوکوی توی کوچه ها رو، اسم نگفتۀ صدف ها رو.. 
چرا زل می زنی بهم؟ اونی که عکست کرد، من نبودم ، اونی که قابت کرد، اونی که کتابت کرد، اونی که خوابت کرد.. من.. من فقط دینگ دینگ ساعت ها رو از برم، چشاتُ ببند.. میرم چوب خیس بیارم، واسه شومینه..
پنجشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۵
ها کردن به شیشه های مات

04:24

"تو منُ مریض تر میکنی، من تو رو تنهاتر"
پنجشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۵
ظلّ اللّه

04:23

من بطور کلی یه حالتی تو چشم هامه که غم خودش باهاش میاد، یعنی تو حالت عادی چشام این حالتیه، متاسفانه عموما هیچ وقت تو حالت عادیم نیستم، تا جایی که یادم اومده همیشه تو حالت غیرعادیم بودم، چون تنها حالتیه که حالت دور و بریامُ عادی میکنه، تنها حالتی که حالتتُ عادی میکنه، حالت عادی دور و بری هاته؛ دور و بری هایی که بطور کلی یه حالتی تو حالت هاشونه، که غم خودش باهاش میاد
پنجشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۵
فانوس چروک

04:22

چی چی رو لا ادری ام؟ من اتفاقا خیلی هم ادری ام، ادریم از ادری تو، یه سر و سه تا گردن هم بلندتره، فقط دلم نمیخواد ادریمُ نشونت بدم، ادری هر آدمی مال خودشه، اونی که ادری نشون این و اون میده ادری بازه؛ پولِ وقت میذاره تو جیب ادریش، من اتفاقا خیلی هم میان کنشی ام، گرچه قوری رو چسبونده باشم رو لنز تلسکوپت، گرچه تهش بپرسم ئه مگه من چسبوندم؟ اتفاقا اگه در حضیض احتضار، بشینی پیشم و خیلی ادری دار ازم بپرسی که اگه مردی اگه دیدی نبود چی؟ بهت میگم نشانه هاش کافی بود، نشانه هاش واسه من کافی بود، چی آخه از عشق بزرگ تر؟ حتی اگه ماهُ چسبونده باشه رو تلسکوپم؟
پنجشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۵
فانوس چروک

04:21

نیزار روی آب بود؛ تن سبز و دل تهی، آخ که نمی آمد؛ به آشکارِ لبخندش، به تنِ سرد دست هاش، به رودی که فرو می ریخت هر بار هر بار هر بار؛ میانِ وسعت دریا، اسکله داشت پشت چشم هاش؛ مهِ آرامِ پشت پلک، ریز ریز خرده چوب ها، بطری های خالی آب، ردِ جا ماندۀ کفش ها، صدف صدف صدای دریا می داد؛ صدای بسترِ رود، صدای پرنده ای؛ که میان نیزار می دود
چهارشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۵
اولئک الحشاشین

04:20

میان اوفلیا تا ویرجینیا، اورفه بود که پاره سنگ می بلعید
سه شنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۵
پاژ

04:19

خب شما یادت نمیاد، در حقیقت ابدا اصراری هم ندارم که یادتون بیاد که یه سایتی بود به نام سایوک، یه سرویس دهنده ای بود مثل همین بلاگ اسکای، من بودم و اون بود و دو تا آدم غیر از من و اون و دو تا مدیرهاش، اون زمان هایی که شلوار شیش جیب مد بود یا نبود و ما پای مردم می دیدیم و فکر می کردیم که ئه از اینا مد شده؟ اونجا می نوشتم، روزی سه بار اسمشُ عوض می کردم تا تهش رسید به میرا، بعد تو کتابفروشی دانشور فهمیدم میرا اسم یه کتابه، حالت پیش فرضِ من خیلی خاص تر از اونم که اسم یکی دیگه روم باشه باعث شد که یه چند ساعتی بی اسم بمونه، یعنی اسمش شد هیچی، بعد خب همون دوره هایی بود که بدون عنوان و بدون نام و بی نام و من نام ندارم و هیچی مد شده بود و شعر می شد و کتاب می شد و چاپ می شد و می فروخت حتی، یا شاید ما فکر می کردیم که مد شده که فروخته، یا مد نشده بود و ما اصلا بهش فکر هم نمی کردیم اون روزها، سایوک رفت بغل رقاصۀ کلیپ های منصور، سِرورش داون شد و مدیرهاش متواری و اون یه چند سالی رفاقت کرد و دو تا آدمِ غیر از من و اون هم که خب، بطرز فجیعی در اثر سانحۀ جانگداز رانندگی کشته شدن، یعنی من از صمیم قلب هر شب آرزو میکردم که برن زیر تریلی، از نظر منِ اون روزها، اونایی که راجع به فستیوال ها برنده ها همایش ها، هرمنوتیک و هژمونی و تاریخ و سیاست، کتاب قاچاق و فیلم کالت، سیگار بعد و قبل و وسط سکس و دوالیسم حرف نمیزدن، حق حرف زدن که هیچ، حق نفس کشیدن هم نداشتن، حدِ آغشتگیم به وجدِ ابرانسان بودن، شعری پس مینداخت که توش جسیکا آلبا و وزغ و سبد و پیک نیک و شابک داشت، فضای چیدمانی و ابسورد، اسم نقاشی و سن کارگردان، یه مطلعِ آگاهِ پاپیون زده سیگار برگ می کشید پشت کیبوردش، روایت کردن مد نبود اون روزها، یا بود و ما فکر می کردیم مد نیست، یا دلمون میخواست اونایی که روایت میکنن برن زیر تریلی، حتی یادمه عکس سیاه سفید میذاشتم توش؛ از این عکس ترسناک هنری ها، از این زن های موهاشونُ باد بردۀ گونه استخونیِ دهه هشتادی، از اون بارونی سیاه پوش های بی صورت، آینۀ میز گریم و دکلته، پیک نصفۀ کنار ژتون، ماکروی جوراب شلواری راه راه، واید اتاق خالی هتل و این جور چیزها، یادم نیس، شاید هم عکس نمیذاشتم، یه چیزی می خواستم بگم یادم رفت، متاسفانه دیگه اصراری هم ندارم که یادم بیاد
سه شنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۵
صحاری

04:18

شاشیدم تو این دنیایی که منِ نخواسته و توی تونسته هنوز توشه
يكشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۵
صلوات ختم کن

04:17

مرگ، شیشۀ خالی نوشابه بود
يكشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۵
صحاری