۷۴ مطلب با موضوع «اکتاو آبی» ثبت شده است
خوشحالم میکند، در همان دقایق کوتاه حضورش. دقیقاً تا همان لحظهای که میگوید خب؟ هروقت خبردار میشوم که دارد میآید و یا دارد میرود جایی که من هم دارم میروم، طولانیتر روبروی آینه میایستم. جزئیات صورت و موی شکستۀ کنار شقیقه هایم را چک میکنم. سر حوصله کمد لباس را میگردم. دو پاف پرفیوم میزنم و شیو هم نمیکنم که نه زیادهروی کرده باشم و نه کم گذاشته باشم؛ بدون چشمداشت یا توقع رخ دادن چیزی خاص. صرفاً یکجور تدارک است برای مهمانی، مهمانی خوشحالی من! حتم دارم که او نیز مخفیانه از این اشتیاق حظّ میبرد. از اینکه برای تماشایش وقت میگذارم. از اینکه ذوق دیدنش را پنهان نمیکنم و وقتی به لحظۀ پرسیدنِ نازآلودش میرسد میگویم همین! اطمینان دارم که در همین برخوردهای کوتاه و دیر به دیر، جزئیات همه چیز را بخاطر میسپارد. جزئیاتی که هر بار به نحوی زیرکانه به آنها اشاره میکند. این اشاره میتواند تکرار دقیق یک جمله باشد یا ارجاع به یک شوخی و یا حتی تعمدش در انتخاب رنگ لباس. بله. من یک سرگرمی تازه پیدا کرده ام. اسمش را هم گذاشتهام: رخ دادن چیزهای کوچک میان آدمهای اتفاقی. آخرین بار سه انگشت دست راستش را روی پشت دست چپش کشید و از دیگری پرسید که توی کیفش کرم مرطوب کننده دارد یا نه. بعد هم رو کرد بسمت من. با دلخوری پشت دستش را نشانم داد. اسم این را هم گذاشتهام؛ اطمینان یافتن از اینکه آدمِ گوشۀ چشم، حواسش پرتِ چیز دیگری نباشد. متأسفانه برای امشب چیز خاصی در چنته ندارم، جز آنکه به خشکی دستهایش اشاره کنم؛ یک اشارۀ شرمآور و ناکافی. حتم دارم که در ابتدا وانمود میکند که نمیداند دارم از چه حرف میزنم. بعد هم دوباره با لبخند میپرسد خب؟! و من پاسخ میدهم همین! و چشمهایش دوباره همانطوری برق میزند. ساده لوح است اگر خیال کند که نمیدانم میداند! من ستایشگری صریح و دیوانهای بلامنازع هستم و این هر زنی را در جهان، به لبخند وا میدارد
وحشتناکه. گاهی چنان دقیق و با جزئیات به یاد میارمت که انگار زمان متوقف شده. انگار هنوز اونجام. انگار هنوز همون روزهاست. اونقدر واضح همه چیز در من زنده میشه که قلبم رو مچاله میکنه، دست و دلم رو میلرزونه. این چیزی که میگم خیلی فرق داره با به یاد آوردن. این دقیقاً دوباره توی همون لحظه بودنه. یک چیز عجیب و هولناکیه. هلاکِ قطعی من اصلاً همینه. یجوریه که دقیقاً یادم میاد که چه صدایی از توی کوچه می اومد. کی داشت حرف میزد. زیرنویس تلویزیون چی بود. تندی بوی سیگاری که تازه توی زیرسیگاری مچاله اش کرده بودم چقدر بود. موهات بوی کدوم شامپو رو میداد. چی تنت کرده بودی. چندتا و کدوم ظرف ها توی سینک نشسته مونده بود. کدوم لباس افتاده بود روی کجای کاناپه. قرار بود عصرش بریم کجا و شبش کی بیاد و مزه چی بیاره و الی آخرش. همه چیز مثل یک دژاووی کثافت، یهو واضح و دقیق و قابل لمس میشه؛ اون هم بعد از بیست سال آزگار. گاهی چنان این حضور زنده ات به دلشوره میندازتم که دلم میخواد توی تخت پهلو به پهلو بشم و یجوری رو برگردونم که انگار هنوز هستی هنوز کنارم خوابی. هنوز گذاشتم که همۀ پتو رو کشیده باشی دور خودت. بعد اونوخ محکم بغلت کنم و چشم ببندم و وسط نفس کشیدن ها به شکل نوازش کردن دست هات فکر کنم. آه که من چقدر دوستت داشتم زن! و چه حیف که پاره پاره های تو رو هر بار تیکه تیکه از تن یکی دیگه گدایی کردم و سر همش کردم و یک وهمِ هرزه از پاره های همه آدمهای بعد از تو بیرون کشیدم که واضح بود که نمیشه بجای تو دوستش داشت. من باید به همین لحظههای کوتاه حضورت، به همین دلتنگِی دلهره آورت اکتفا میکردم همه عمر. اما ترس! این ترس از بی طاقت شدن، این ترس همیشگی من از احتمالِ بیاختیار شدن، تو رو در من رقیق کرد. خودم رو رقیق کرد. منُ کشت و تو رو کشت و دور و بری هام هم کشت
آخ اگر بدانی! یک پنجره پیدا کردم. در ارتفاع. طبقۀ سوم است یا چهارم. مشرف به باغ ویلای روبرویش و البته پیادهرویی که خیلی وقتها پیاده ازش عبور میکنم. پرده ندارد. یک دو باری که ایستادم و هیزبازی درآوردم، ملتفت شدم که شید هم ندارد انگار. روی نقشه باید اتاق خواب باشد. از دور اما به اتاق کار میزند. یک اتاق است مثل اتاق نقاشی. با کمدهای دیواری سفید و نور زردِ آویز بالاسرش. زنِ توی اتاق موهایش را میبندد. پشت گردن هم نه، مثل بستنی قیفی جمع میکند بالای سرش. وضع اهالی این محدوده خوب است. عموما انتلکت اند. لابد یکی از آن گرامافونهای آنتیک هم دارد. توی سینک جزیره آشپزخانهاش هم میوهها را غرق کرده توی آب و پنجشنبه شبها، بخار بیف استروگانفش هم آرام زیر هود بالا میرود. کسی چه میداند؛ خصوصا کسی در پیادهرو. کنج پایین، درست سمت راست قاب پنجره؛ لبۀ میز تحریرش هم پیداست. یکی از این صندلی های پشت بلند و فوم دار هم چسبانده به میز. گاه میبینم روی صندلی چرخ میزند. یک دوباری هم دیدم که دارد برای خودش میرقصد. گاهی هم شبیه به هالهای اثیری پشت پنجره میایستد و منظرۀ خیابان و باغ را تماشا میکند. بعضی وقتها دلم میخواهد که از توی پیادهرو برایش دست تکان بدهم؛ سلام زنِ توی پنجره! کوفتت بشود این اتاق! آن هم در حالیکه یک تکّه از بربری کنجدی توی دستم را کندهام و لُپ هایم دارد مثل یک گاوِ در عافیت میجنبد
این را نمیدانم؛ این که تو را چطور به یاد خواهم آورد. با این همه میدانم که از یاد نمیبرم که با تو حرف زدن، مرا به گریه میانداخت. یادم میماند که همیشه ته آن خندهها، یک پرده اشک توی چشمهایت حلقه میزد و این در حالی بود که من در گرفتنِ خنده از هر کسی تبحر داشتم. در پنهان کردن غم و در طفره رفتن از گریه تبحر داشتم. در نیمه پسندیدن و نصفه تعلق داشتن تبحر داشتم. تو در آغوش کشیدن تیغ بودی و من چگونه میتوانم که محض خاطر این زخم ها تو را سرزنش کرده باشم؟ من برای تو بسیار متاسف خواهم بود؛ دست کم این آن چیزیست که حدس میزنم. مجدانه دارم تلاش میکنم که از یاد نبرده باشمت، اما هر بار تکهای از تو در تکهای از روزی که پشت سر گذاشتهام گم میشود. تو ذره ذره داری به عقب پرتاب میشوی. به گذشته رجعت میکنی. در چیزی شبیه خلاء کشیده میشوی، در وحشتِ تاریکی به نام بی نهایت. این گم شدنت را اصلاً دوست ندارم. اینکه اینقدر ساده فراموشت کردهاند را دوست ندارم. اینکه آن وقتها که میآیم دیگر حتی چند شاخه گل پژمرده هم آنجا نیست را دوست ندارم. اینکه توی سرم حساب و کتاب میکنم که من احتیاجم به مرثیه را در فقدان تو ادغام کردهام را دوست ندارم. دوست ندارم به این چیزها فکر کنم. فقط دلم میخواهد که یکجوری خبردار شده باشی که آمدم. یکجوری به گوش ات برسد که برای تو بسیار دلتنگ هستم بسیار غمگین هستم و فکر میکنم که آن پایین تنهایی. چون من هنوز هم فکر میکنم که آن پایین وجود دارد آن بالای لعنتی وجود دارد و هر بار با حسرت سر تکان میدهم که کاش تو هم مثل من فکر میکردی. آنوقت شاید آن روز در انتخاب لحظۀ گم شدنت، قدری مردّد میشدی. متأسفم که به اندازه کنارت نبودم. متأسفم که به قدر کافی در آغوشت نکشیدم وحالا تقلا کردن، عجیب بیفایده بنظر میرسد، حتی آن روزها که میآیم و چند صفحه از مسکوب را برایت میخوانم. حتی آن وقتها که خلاف خواسته ات، یواشکی حمد و سه تا قل هو الله میخوانم و به آن تکه فلز زنگ زدۀ دم درگاه نگاه میکنم که با رنگ سبز روی آن نوشتهاند؛ کیف وجدتم قول لا اله الا الله
یک چیز احمقانه به من بگو. یک چیز احمقانه که با آن بخندیم. یک حرف ساده به من بزن. یک حرف ساده که با آن، وحشتِ عصر جمعه را سر کنیم. من با تو از راز قوها حرف میزنم، از اینکه هیچ شکلی از در آغوش کشیدن، آهستگیِ گردن بر گردن نهادن را ندارد. از تاب خوردن در آغوش و از خواب رفتنِ دلشوره در گهوارۀ تن ها حرف میزنم. اندک مجالی دارم که کف دستها را بر گودی کمر یا زیر کتفت بگذارم، که صورتم را به سینه ات بچسبانم و هزار هزار سلول در حال مرگ را در تنم، از یاد برده باشم. اندک مجالی برای آن که انگشتانم را لای انگشتان باریکت بلغزانم و تای بند درهم تنیدۀ انگشت ها را با تو تماشا کنم. در آغوش کشیدنِ چیزی که از ما باقی مانده؛ در زمان باقیمانده. آرام و بیقرارم؛ مثل سریدن دانههای شن در ساعت باژگون و تو، توقف همه چیزی در من. وقفهای در دویدن وقفهای در ایستان وقفهای در مردن. یک بدن به تصویر صبح من بده، یک تصویر به کالبدِ عصر من. قدری از آن خنده هایت را روی لبهایم بگذار، قدری از آن گونه هایت را روی بوسه هایم. قدری رؤیا به من بده؛ درست به اندازۀ پر کردن حفرهای که حیرت پشت سر خودش جا گذاشته. بخند، حرف بزن، یک چیز احمقانه به من بگو و اجازه بده که تماشایت کنم، لبخند بزنم و تو را به لبۀ ابری تشبیه کنم؛ که ماه از پشتش پیداست
عزیزکم! به دویدن با گریه ادامه بده و اجازه نده که گریستن، تو را از دویدن باز دارد. این تنها چیزیست که حالا به ذهنم میرسد. کمی دلزده هستم. کمی احساس بیهودگی میکنم. کمی بابت چیزی خوشحال هستم. کمی بیحوصله ام. کمی مشتاق رسیدن محمولۀ پست هستم. در حقیقت حالا که دارم می نویسم کمی از هرچیزی هستم. کمی از میز صبحانه، کمی از کتری، کمی از صف نان سنگک، کمی از ابر آسمان، کمی از مردی که با دوچرخه دارد پنجشنبۀ تهران را رکاب میزند، کمی از چک کردن گوشی، کمی از خاراندن باسن، کمی از دلشوره و کمی از دلتنگی. این چند روز فرصت نشد تا چیزی برایت بنویسم -با اینکه سعی داری اطمینان داده باشی که نمیخوانی- ساعت پنج صبح است و استقرای محزون من این است که این آخرین فرصت من، برای تماشای سپیده دم پانزدهم تیرماه امسال است. همین میتواند مرا هلاک کند. همین یادآوری ساده میتواند مرا به گریه بیندازد. ایستادن در گریه؛ این هم بنحوی مشیّت من است. بهت مثل رزین مرا بلعیده. بی حرکت در کهربا ایستادهام و بسیار امّیدوارم به چشمهای تو، به فراگرفتن چیزی از سرگذشتِ فسیل ها. عزیزکم! به دویدن با گریه ادامه بده و اجازه نده که گریستن، تو را از دویدن باز دارد
من اینجا هستم. توی یک تصویر. مثل عکسی کهنه توی جیب. تکیه دادهام به دیوار. پاهایم را جمع کردهام توی خودم. توی ویلایی که پنجره هایش به سفال های نارنجیِ سقف همسایه باز میشود. نگاه کن. تصورم کن و این آخرین عکسها را توی جیبت بگذار. من اینجا هستم. درز کاشی حمام، بوی خزه میدهد. آب به زحمت از دوش سولفاته اش بالا میرود. لابد دوباره پمپ چاه سوخته. یک باریکه آب در تنهایی. صابون عطری و پارگی بند دمپایی. خشک کردن تن با حولۀ نم دار. باز کردن در یخچال و زرد شدن تاریکیِ آشپزخانه. می بینی؟ هیچکس بوته ها را هرس نمیکند. هیچکس تو را به صرف چای دعوت نمیکند. ناچار شدم که برای خودم در این تصویر، چای بریزم؛ چای از دیشب مانده، طعم تلخ و تند ودکا گرفته. دلم بی دلیل گرفته. یکی از برگهای واشنگتونیا بی دلیل زرد شده. تابِ توی حیاط پشتی بی دلیل زنگ زده. باران باریده و سقف بی دلیل نم داده. دلشوره دارم. دلم مثل دریا متلاطم است. دوباره برق رفته. همین چند لحظه پیش. شمع ندارم. نورِ گوشی افتاده گوشۀ هال. شارژ ندارم. دارم. اما فقط به اندازۀ یک آهنگ؛ گریه مون هیچ، خنده مون هیچ، باخته و برنده مون هیچ. صدای رعد و برق و لرز آرام پوست. رطوبت لای پرز فرش. بوی ته سیگارهای توی خالیِ قوطیِ تن ماهی. من اینجا هستم. نگاه کن! ببین! و در آغوشم بکش! این تصویر به صدای پنکه سقفیِ عصر فردا نمیرسد، به بوی مور مور کنندۀ یاسِ روی دیوارها نمیرسد، به توپ بازی سرِ ظهر بچهها توی کوچهها نمیرسد. یک تصویر به من بده. یک عکس که پیش از مرگ توی جیب پیراهنم بگذارم. هیچکسِ عزیزم! ما بسیار زیبا بودیم، حتی در مرگ. درست شبیه شکوفه های سفید بهار نارنج که ریخته باشد پای درختها. حقیقت داشتیم حتی در ادراک. درست شبیه آن لحظهای که آدم، شستش را توی نرمیِ نارنگی فرو میکند. یک عکس باید باشد. یک سیاه و سفید از تو و من. نوشتن نام ها پشت عکس و تاریخ زدن. آه هیچکسِ عزیزم! چرا فرصت نمیدهی که پیش از فراموش شدن، تو را بخاطر سپرده باشم؟ چرا خیال میکنی که رها کردن من در خیال، چیزی از حقیقت من کم میکند؟ احمقانه است. از چه و با که دارم حرف میزنم. من اینجا هستم؛ رها شده در عکسی بی نام، بی تاریخ.. و خیال میکنم که هنوز هم میشود برای تو پلک زد، میشود برای تو لب تکان داد. باورم شده که میتوانم دستم را از توی جیب بیرون بیاورم و موهایم را مرتب کنم. تو حتی صدای مرا نمی شنوی. حتی نمیدانی که دارم با تو حرف میزنم. پیش خودم چه فکر میکردم؟ چه کسی صدای عکسها را میشنود؟ -هیچکس!
ای اید ای اید، او اوود، ای اید، او اوود او اوود، ای اید ای اید ای اید او اوود، صدایی که میشنوید صدای برقراری ارتباط است. از سر صبح مثل سر متّه میرود توی سر من تا خود عصر که صاحب آیفون تازه خریداری شده مثل تیری که از چله رها شده باشد میپرد توی آسانسور. یک بار خیلی اتفاقی آدم آنطرف مکالمه را پایین پله ها دیدم. پر حرارت حرف میزد و با وجد و ولع بسیار نگاهش میکرد. انگار تصمیم داشت که مثل سیاهچاله ای از عشق، همه چیز معشوقه اش را در خودش بکشد. صاحب آیفون یک عطر جدید خریده. عطری که بوی تندی هم دارد. زیبایی عشق به همین چیزهاست، به همین محیط و محاط شدن و به بوی تند بدن. حدس میزنم که ابتدای دلباختگی اش باشد و خوش خوشک ایّامش، دست کم رفت و برگشتِ آی مسیج که اینجور میگوید. علی الحساب تا هنوز کار به تلگرام و دایرکت نکشیده و پشت تلفن به گفتنِ کار دارم عزیزم نرسیده اند؛ تماشا کردنش را دوست دارم
گفت آدم دلش می خواهد که سرش را به سرت تکیه بدهد و بزند زیر گریه. گفتم سر به سر من نذار. بعد هم خنده ام گرفت. واقعاً خنده ام گرفت. صورتش شبیه کسی شد که بچهاش ذوقش را کور کرده؛ ناامید و بی نفرت. چکار باید بکنم؟ حوصلۀ دردسر جدید ندارم. اصلاً من خودم هم دلم میخواهد که سرم را بگذارم روی شانۀ خودم و بزنم زیر گریه. اینجای تایملاین را نمیتوانم تحمل کنم. زور اتفاقات زیاد است. ارزش از دست دادهها زیاد است. یکی پخ بکند اشک حلقه میزند توی چشمم. اما گریه؟ -راه ندارد. من یاد گرفتهام بخندم. مردم تصور میکنند که نمی شود. من زندگیاش کردم و شد. خندیدم خنداندم و فراموش کردم. حتی این جملۀ قبلی را میشود وصیت کنم که روی سنگ قبرم حک کنند. جایگزین بهتری است نسبت به آمدم بوس کردم و رفتم. بوس کردن تبعات دارد حتی برای سنگ نوشتۀ یک قبر. در نتیجه سرم را کشیدم عقب. این بار اخم کرد. با دلخوری رو برگرداند. دنیا ندیده که نیستم. درک میکنم. آدم در لحظاتی از زندگی خون به مغزش نمیرسد یا هورمون زیادی توی رگ هایش پمپ میشود. این هم احتمالاً یکی از همان لحظاتش بوده. برای همه اتفاق میافتد. برای من هم اتفاق افتاده. اصلاً نباید به این چیزها وزن داد. اما خب وضعیتی ناخوشایند بود. پیش خودم فکر کردم که بهتر است یک چیزی گفته باشم. یک حرف متفرقهای که فضا را عوض کرده باشد. گفت حرف نزن. حرف نزدم و بلند شدم. با خشم گفت همین؟! احمقانه است. آدم وقتی حتی کار درست را هم انجام میدهد بدهکار میشود. این را نگفتم. فقط خاک شلوارم را تکاندم و با خنده گفتم جیش دارم. دو کلمه برای باز کردن اخم ها. صورتش دوباره شبیه صورت کسی شده بود که بچهاش جیش دارد
آنقدرها اهمیتی به شکل اتفاق نمیدهم به فرم اجرا به گزینش دقیق واژه ها و یا به شکل انگشتی که ته حلق کسی فرو میکنم تا مرا بالا بیاورد، شکل آنقدرها اهمیتی ندارد، جریان آب می تواند برای یک نفر بی اهمیت باشد میتواند یکی را غمگین و دیگری را غرق کند، با این همه ماهیت حوض ها و رودها و دریاها تغییر نمی کند، نمیدانم آن بیرون توی دریاها چه خبر است، میل انقیاد رود در من کند است، حوض آبی کوچکم را از جلبک های سبز و تیره از خزه های ماسیده به دیواره ها انباشته ام از بدن مردۀ کرم ها و خرده برگ های خشک کف آب، گاهی نیلوفری سرخسی چیزی سر از آب بیرون می آورد خودنمایی میکند و خیلی زود می پژمرَد، من فروتنانه خبر دارم که حقیقت انزوا کدام است و خوب میفهمم که رکود و تعفّن سرنوشت محتمل حوض ها خواهد بود؛ با این همه آب خوردن سنجاب تشنه ای از لبۀ حوض را، به خروش رود و غرّش موج ها ترجیح میدهم، مکث مکفی من و درک موحش تو از همپوشانی اتفاق درستی بود، روایت تو نباید و نمی شد یک خطی باشد، دست کم به تو بسیار امیدوارتر از خودم هستم، تو در نشانه ها زیرکی، بی زحمت اضافه پیدایش میکنی که تعمدا کجا انگشتم روی کدام ماشه ات لغزیده و همین خیالم را بابت اینکه بدون کلمه دست روی شانه ات بگذارم و بروم راحت میکند، بیرون جنگ است عزیزکم و فراموش نکن که همیشه در این جهان تنها خواهی بود، هیچکس در کنار تو نخواهد جنگید؛ مطلقا هیچ کس، همه خلاف این را به تو خواهند گفت و تو خود نیز به خلافِ این گفته خواهی رسید، با این همه اجازه نده که هراسِ قلب کوچک و تپنده ات تو را وادار به پذیرش احتمالی روشن تر بکند، فریفتۀ ویترین ها نشو و البته اگر توانستی در ویترین فریب دیگران هم نایست، یکی مثل من نهایتا همین چیزها را میداند؛ یک مشت دستورالعمل برای راکد ماندن و متعفّن شدن، نهایتا بلد است که در لحظۀ استیصال ضامن نارنجکش را بیرون بکشد و تو حالا دیگر خوب ملتفت شده ای که من آدم خاکریز نیستم، کلاشنیکوف به دردم نمیخورد و تنها کاری که از دستم برمیاید این است که خودم را توی دیوارهای کسی منفجر نکرده باشم، کیاست شاهانه ندارم و بهتر این است که قداست سربازها هم به من نچسبد، تو از قماش برنده ها خواهی بود و این از تو یک برندۀ غمگین خواهد ساخت، افسوس و هزاران حیف که به کشتن اندوهت مشغول خواهی شد و این قتل عام چیز دیگری را در تو می کُشد که زنده بودنش تو را تا این اندازه زیبا کرده، همین چیزهاست دیگر، برای نامه های سرگشاده زیادی گشاد هستم، خیلی هم چیز خاصی به ذهنم نمیرسد، زیاد لبخند بزن؛ از همان لبخندهای گشاد، لبخند گشاد واقعا به صورتت می آید