خوشحالم میکند، در همان دقایق کوتاه حضورش. دقیقاً تا همان لحظه‌ای که میگوید خب؟ هروقت خبردار میشوم که دارد می‌آید و یا دارد می‌رود جایی که من هم دارم میروم، طولانی‌تر روبروی آینه می‌ایستم. جزئیات صورت و موی شکستۀ کنار شقیقه هایم را چک میکنم. سر حوصله کمد لباس را میگردم. دو پاف پرفیوم میزنم و شیو هم نمیکنم که نه زیاده‌روی کرده باشم و نه کم گذاشته باشم؛ بدون چشم‌داشت یا توقع رخ دادن چیزی خاص. صرفاً یکجور تدارک است برای مهمانی، مهمانی خوشحالی من! حتم دارم که او نیز مخفیانه از این اشتیاق حظّ میبرد. از اینکه برای تماشایش وقت میگذارم. از اینکه ذوق دیدنش را پنهان نمیکنم و وقتی به لحظۀ پرسیدنِ نازآلودش میرسد میگویم همین! اطمینان دارم که در همین برخوردهای کوتاه و دیر به دیر، جزئیات همه چیز را بخاطر می‌سپارد. جزئیاتی که هر بار به نحوی زیرکانه به آن‌ها اشاره‌ میکند. این اشاره میتواند تکرار دقیق یک جمله باشد یا ارجاع به یک شوخی و یا حتی تعمدش در انتخاب رنگ لباس. بله. من یک سرگرمی تازه پیدا کرده ام. اسمش را هم گذاشته‌ام: رخ دادن چیزهای کوچک میان آدم‌های اتفاقی. آخرین بار سه انگشت دست راستش را روی پشت دست چپش کشید و از دیگری پرسید که توی کیفش کرم مرطوب کننده دارد یا نه. بعد هم رو کرد بسمت من. با دلخوری پشت دستش را نشانم داد. اسم این را هم گذاشته‌ام؛ اطمینان یافتن از اینکه آدمِ گوشۀ چشم، حواسش پرتِ چیز دیگری نباشد. متأسفانه برای امشب چیز خاصی در چنته ندارم، جز آنکه به خشکی دست‌هایش اشاره کنم؛ یک اشارۀ شرم‌آور و ناکافی. حتم دارم که در ابتدا وانمود میکند که نمیداند دارم از چه حرف میزنم. بعد هم دوباره با لبخند میپرسد خب؟! و من پاسخ میدهم همین! و چشم‌هایش دوباره همانطوری برق میزند. ساده لوح است اگر خیال کند که نمیدانم میداند! من ستایشگری صریح و دیوانه‌ای بلامنازع هستم و این هر زنی را در جهان، به لبخند وا میدارد