همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۸ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

09:40

صبح تا مدرسه دنبالم دوید، توی کلاس هم آمد، ترسیده بودم، همین کافی بود، کافی بود تا دوباره بدود، توی گوش دوستم می گویم هی فا! نگاه کن! مادرم برگشته! سر تکان میدهد؛ ادامۀ مشق هایم را می نویسد، می نویسد سُل می نویسد لاس، یاد آن روزی میافتم که مادرش آمده بود و بعد هم خاله اش آمده بود و بعد کلفَت شان آمده بود و بعد بچه اش آمده بود و بعد دیگر حرف نزده بود تا صبح، گاهی یکشنبه ها راس یک ساعت خاص تلفن می کند، حرف نمی زند، تنها صدای قلم اش می آید، صدای دلخراشِ چیزی که بی وقفه؛ روی چیز دیگری کشیده می شود، مامان دارد میرود، می گوید برای ناهار منتظر است و میرود، راه رفتنش مثل دویدن اسبی است که با طنابی کشیده می شود؛ تقلا میکند بایستد؛ نمیتواند
يكشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۰
مزامیر ورشو

09:39

احساس می کنم بزودی عقلم زائل خواهد شد، مادرم نیامده، تلفن هم نکرده، کسی را لای پتو آوردند و انداختند توی اتاق، هیچ کس جرات نمی کند به او نزدیک شود، در تمام مدتی که سرم پایین است صدا می آید، زن جوان به من نزدیک می شود، صورتش در هم می رود و توی دست هام می نویسد؛ بیهوده، بعد خودش را به پتو می رساند و لای پتو را باز می کند، نمی توانم تشخیص بدهم اما، عریان است و به رنگ خون، وظیفه دارم که نرمۀ گوشش را بفشارم و زیر لب پشت گردنش بخوانم که؛ 
-نور بالاتر آمد، تا بدان جا که بزرگواری اش را دیدم و همان طور بیرون آمدم، اما آب روی دیواره هایم آوار می شد، من کیستم که به زمین تکیه داده ام و بو می کشم؟
جمعه ۲۸ آبان ۱۴۰۰
مزامیر ورشو

09:38

گفت منتظر کسی ست، گفتم من هم، گفت مُرده، گفتم من هم
جمعه ۲۸ آبان ۱۴۰۰
پاژ

09:37

تقریبا به همه چیز چسب یک دو سه زده ام، به دکمۀ شکستۀ اسپیس، به لولای کابینت، به سنگِ نمای بالای درِ تراس، به پایه های شکستۀ هدفون، به کفیِ کتونی کهنه ام، به گوشۀ پارۀ توری، به روشویی توالت، به شیشۀ اتاق آسانسور، به پایۀ چوبی تخت، به ترکِ جدارۀ دستگاه اسپرسو، و تقریبا همه چیز هم دارد کار می کند و تقریبا برای هرچیزی وقتی می گویم چهار، دلم هُرّی می ریزد که نکند از هم وا برود، کاف می گوید آن ور که ما هستیم، خیلی باید جنتلمن باشی که از یک تا سه صبر کنی، اضافه می کند که این شاکلۀ دیت گذاشتن و ارتباط گرفتنِ توی سریال ها، همانقدر حقیقت دارد که پوشش خبری و تصویری که از ایران می سازند، محتمل است که کاف دارد زر میزند، به نظر من بخش زیادی از این چیزهایی که دنیا دربارۀ ما می گوید حقیقت دارد و آدم ها فقط وقتی حقیقت را نمی بینند که لنگ در هوا وسطش ایستاده باشند، مثل وقتی که کاف خداحافظی میکند ومن یادم می آید که حقیقتا هیچ علاقه ای به شنیدن الگوریتم جفت گیری در مهد دموکراسی و سبک و سلوک به ارگاسم رسیدن اغیار نداشتم و لیکن وقتی پیش خودم به این فکر کردم که اگر با این آدم هم حرف نزنم، مدت ها می شود که دیگر با کسی حرف نزده ام؛ به این جمع بندی رسیده بودم که هی چهرۀ مشتاق تر به خودم بگیرم و هی سر تکان بدهم و هی آفرین احسنت هزار ماشاء الله به این تجربه ها بگویم و لنگ در هوا وسط معرکه بمانم و فرار نکنم، راستش این روزها - که ماسک ها از صورتها افتاده و کشته ها از پانصد، که مرده هایمان صدتایی شده اند و عین رتبۀ کنکوری ها وقتی دو رقمی می شوند همه سوت و کف و هورایشان بلند می شود، این روزها که برای کرونای نکبت، هفتاد جور واکسن پس انداخته اند و یکی استنشاقی و یکی شیافی و یکی دو دوز و یکی اضطراری و همه با هم و دست در دست هم هیچ گهی نتوانسته اند بخورند و مادرِ طبیعت هم بدون التفات به همۀ تلاش ها دارد مُجدّانه لنگش را هوا میکند- خیلی به این فکر میکنم که بگردم یک نفری را پیدا بکنم که بشود با چسبِ یک دو سه آن را بچسبانم به خودم؛ یک اُبژۀ چرک و کثیف حتی، یک چیزی که بشود برایش از یک تا سه شمرد و با چهار رقم اعشار هم گردش کرد، آن هم نه برای اینکه اگر مثلا کاف نباشد ترس لالمانی بگیرم، یا حتی خیلی هم به این ربط ندارد که احساس میکنم دارم یواش یواش مثل استخر روباز متروکی می شوم که گوشۀ حیاط ویلایی رها شده و توی سینه اش، توپ های پاره و لنگه های دمپایی و ردّ اوره و پوسته های جداشدۀ رنگِ دیواره هاست و یکهو دلهره ای دلشوره ای مثل باد، توی خالیِ سینه ام هو می کشد و سکوت و برگ و خرده های چوب را جارو میکند، توی هوا بلند میکند و لختی بعد دوباره با مشتی دور ریز و چندتا کیسه مچالۀ پلاستیکی و ته ماندۀ ذغال های منقل می آورد پهن میکند توی سینه ام، آنوقت یکی مثل کاف می آید به تو می گوید که تو باید همیشه از آب پر باشی، باید یاد بگیری آن کف روبِ دسته بلند را برداری و کثافات و خاشاکِ کف استخرت را هربار جمع کنی و پشت در بگذاری، کاف اینجایش را دیگر زر نمی زند، حداقل مطمئن نیستم که اینجایش را هم دارد زر میزند یا نه
جمعه ۲۸ آبان ۱۴۰۰
صحاری

09:36

روی پیراهن ات می نویسم عشق؛ و از تن ات در می آورم
پنجشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۰
پاژ

09:35

در را که باز کردم، خانه هنوز بوی همان عودی را می داد که پیش از رفتن روشن کرده بودم، تو هنوز آنجا بودی و من هیچ وقت درست به خاطر نمی آورم که چند لحظه و یا چند دقیقه پس از دیدنت بود که خودم را میان آغوش ات رها کرده بودم، چقدر مکث کرده بودیم؟ چه اندازه در شنیدن صدای آخرین نفس هایت درنگ کرده بودم؟- یادم نیست.. همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست، تصوری که از فقدان و انتزاعی که سال های طولانی از مواجهه با مرگ ساخته بودم، اکنون به تمامی رنگ باخته، در کسوتی از رخ دادن ایستاده و با دستی که مرا یاد هیچ عاشقانه ای نمی اندازد، یقه های آهار خورده و سر آستینِ مشکیِ واقعیت را تا می زند، دلم می خواهد حرف بزنم و دلم می خواهد ساکت باشم، دلم می خواهد بغض کنم و دلم می خواهد آماده باشم، دلم می خواهد به خواب دیشب برگردم؛ به فرمی از درام و سویه ای از زیستن که دست کم آغوش تو را برای گریستن داشته باشم.. نمی شود . دلم می خواهد زمان بایستد و در پیرامون ام، تنها طرۀ آشفتۀ موهای تو در حرکت باشد.. نمی شود. دلم می خواهد دوباره رنگ داشته باشد همه چیز و غلظت رنگ ها را، گذر عمر من و تو و آغوشِ پذیرای نیستی؛ رقیق نکرده باشد.. نمی شود. دلم میخواهد بگویم این ها را زمانی بخوان، که چرخ های لعنتی هواپیما از روی زمین بلند شده باشد و شهر از میان پنجره اش، دور و دورتر و ناممکن و بی شباهت تر به جایی باشد که زمانی من، که زمانی تو، که زمانی هر دو در آن زیسته بودیم..نمی شود. و من به فراست که نه؛ باری به فلاکت آموخته ام که در نابهنگام ترین زمان برای دیگری و دقیق ترین لحظه برای خودم؛ دست هایم را به علامت تسلیم بالا ببرم، داشتم زندگی می کردم، خودت دیده بودی که حالم خوب بود، درد نداشتم، از خواب نمی پریدم و فرصت کرده بودم که یکبار برای همیشه، کتاب ها را به ترتیب ارتفاع شان مرتب کنم، آدم شده بودم، صبحانه می خوردم، کتاب می خواندم و بندرت فراموش می کردم که بخندم، حالم خوب بود، نمی توانی بگویی نه، نمی توانی به سیاق امروزی ها، کف دست هایت را روی گونه هایم بگذاری و عاجزانه التماس کنی که یادم نرود نفس بکشم، این مهملات دیگر چه وزنی دارد، چه اهمیتی دارد این ها؟ من اعتقادی به این سفر ندارم، علاقه ای به این چمدان ها ندارم، دلم نمی خواهد ردّ تای لباس ها را بلد باشم، دلم می خواهد همه چیز را مچاله کنم، همه چیز را از خودم پرت کنم بیرون.. نمی شود. برایت سیب شسته بودم، جا گذاشته بودی، از یخچال برداشتم و تا نصفه گاز زدم، پیش خودم فکر کردم که باید کسی می بود، کسی که مصّرانه به انتزاع تو کوچ کرده باشد، کسی که هنگام رفتن به او بگویی: هر صبح به اندازه یک مشت، پشت پنجرۀ اتاق ات گندم بریز. به آن گلدان کنار در آب نده .بقیه کارها را هم بگذار بماند تا برگردم..
سه شنبه ۲۵ آبان ۱۴۰۰
ها کردن به شیشه های مات

09:34

بعد از سینما بیرون می آیی، برف سبکی هم می بارد، یقۀ پالتو را بالا میزنی، دست هایت را که کم کم می رود تا از سرما کرخت شود، توی جیب ات فرو می کنی و خرده های بیسکوئیتِ ته جیب ات را لمس می کنی، رویای شگفت انگیز را روی پردۀ بزرگ سینما رها می کنی و می روی، برمیگردی به خانه ای که درب آسانسورش گیر می کند، و شوفاژ هال اش آب می دهد و دوش آب اش ولرم می مانَد و سقف اتاق خوابش از کنج دارد زرد می شود و همسایه اش تا نیمه شب عربده می کشد و حنجرۀ نوزادشان -آن قدر که با دهان باز گریه کرده- به خس خس افتاده، و تو دلت می خواهد بروی بغلش کنی و سر کوچکش را روی شانه ات بگذاری و آرام آرام تکانش بدی و آهسته زیر گوشش بگویی که آرام باش، سوگند می خورم که تا ابد فرصت گریستن خواهی داشت، و بعد بی صدا به دیوار تکیه می دهی، و سینه ات با طمأنینه -همچون پرده ای که هوای درزِ پنجره ای تکانش می دهد- از اندوهی کشنده؛ پر و خالی می شود
شنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۰
صحاری

09:33

دنیام یجوری شده که انگار، دارم تریپِ اسید یکی دیگه رو زندگی میکنم
جمعه ۷ آبان ۱۴۰۰
سیگار، الکل، شیرکاکائو