همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۵ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

00:00

من فکر میکنم که مرگ هم همینجوریست، آدم بمحض اینکه میخواهد بمیرد هوس میکند دوباره زندگی کند، بمحض اینکه تصمیم میگیرد خداحافظی کند کلی چیز یادش می آید، حالا دفعتا یادم آمده که برای نامه ام پاکت نگرفته ام، قرار بود بروم بازار، یک چیز کوچکی برایت بخرم، برگ های کف باغ را آن گوشۀ حیاط جمع کنم، گچ تبله کردۀ دیوار را بتراشم، یک دست دیگر چوبِ تر درب ها را آسترکاری کنم، روی مبل و میزها را پارچه بیندازم، کریستال لوسترها را باز کنم، منتهی صدای زنگ تلفن سیاهِ آن گوشه همه چیز را خراب کرد، محض تشرف اعلیحضرت حرکت همۀ قطارها را ده ساعت جلو انداخته اند، ناچار باید زودتر راه بیافتم، همه چیز را با عجله جمع کرده ام، مچاله پرت کرده ام توی چمدان، نان ریختم برای اردک ها، سپردم یکی هم بیاید شاخ و برگ های خشک را بردارد، راهِ ناودان را باز کند، توی کمد لباس ها را بگرد، پشت جعبۀ کفش ها، پاکت ندارد اما حتم دارم که پیدایش میکنی، اینطور نیست؟ یحتمل ناگزیر باشم که دست توی جیب کنم؛ تا ایستگاه قطار درشکه کرایه کنم، امان از سنگینی چمدان ها، امان از وقتی که رعشه به دست های آدم میافتد، بون سوآق مادام! دیدار به قیامت!
دوشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۱
آلفردو، مرغ ماهی خوار

11:59

حالا که فکر میکنم می شود گفت که دوستش داشتم، بعد از مدت ها یکی را دیده بودم که لذت مصاحبتش طولانی تر از رد و بدل شدن چند جمله بود؛ طولانی تر از احوالپرسی های کوتاه و محک زدن های حینِ معارفه، اضافه نداشت، زیادی به اندازه بود، درست می خندید، گاهِ نشان دادنِ ذوق را میدانست، حد کفایتِ بالا انداختن ابرو را بلد بود، در شوخی هایش محتاط و در شیطنت دست و دلباز بود؛ یک چیزهای خوب و کوچکی داشت شبیه همین جور چیزها، آدم از یک جایی به بعد پیش خودش خیال میکند که سترون شده که بذرهای کوچک و سرگردانی مثل این، در خاک لم یزرع تنش ریشه نمیکند، با این همه از ناکجا و از ناگهان رسیده بود و ریشه دوانده بود، مثل فلوی بدموقع تمام وجودم را از کار انداخته بود، یک آن به خودم آمدم و دیدم که دارم برایش از خودم حرف میزنم و این بسیار از من بعید است، یک حال امن یک حالت بی قیدی و تعلیق به آدم میداد، تو را با خودش شناور نگه میداشت غوطه ور میکرد رهایت می کرد و دوباره باز به سمت خودش می کشید؛ درست شبیه نجات غریقی که دست دور گردن مغروقی انداخته باشد و در میان وحشتِ موج ها آهسته زیر گوشش وعدۀ ساحل بدهد، واضح است که پمپاژ هورمون ها در خون و دپرشن هفته های پیش از آن هم مزید بر علت شده بود، با این همه اهمیتی به چرایی اش نمیدادم؛ محو تماشای یک چگونۀ زیبا شده بودم و همین برایم کفایت میکرد، شبیه خروس لاری دمغی بودم که یکهو گوشۀ مزرعه سایۀ ابر خنکی روی سرش افتاده، یک آن به خودم آمدم و دیدم که لازم نیست طلوع و غروب خورشید را فریاد بزنم لازم نیست نگران چیزی باشم یا از این که کسی دانِ بیشتری از کف زمین خورده خلقم تنگ شود، یکی آمده بود که نقش خودم را برای خودم به عهده گرفته بود، یک سایۀ امن و لاابالی یک حضور لازم و ناکافی؛ درست شبیه همان چیزی که برای دیگرانم هستم، مضاف بر این ها زیبا هم بود، از آن جنس زیبایی های کهنه از آن ته چهره های قشنگِ قدیمی داشت، از همان چهره هایی که آشنا میزند، انگار توی قاب عکسی قدیمی روی دیوار آتلیه ای کوچک او را دیده ای و حالا فقط یادت نمی آید که کدام آتلیه بوده کجای شهر بوده یا کدام ساعت شب بوده که اولین بار با دیدن چشم هایش لبخند زده بودی، از آن زیبایی های نوستالژیک از آن زیبایی های دور داشت، دیدنش این حس را در تو تداعی میکرد که انگار پشت فرمان پونتیاک نشسته ای، رولور را لای حوله پیچیده ای و توی داشبورد گذاشته ای، باران هم روی سقف ماشین ضرب گرفته، سرت را خم میکنی که از شیشۀ آن سمتی پیدایش کنی، بعد می بینی که دارد میدود، توی تاریکی کوچه با بارانی سورمه ای خیس دارد میدود، چتر هم ندارد، کیفِ دستی اش را گذاشته روی سرش و پیش از آنکه دستش به دستگیره برسد پاشنۀ کفشش می شکند، مشخص است که می خندد مشخص است که این زن همانجا کفش هایش را از پا در می آورد پابرهنه میدود و خودش را خیس و گل آلوده پرت میکند روی چرم واکس خوردۀ ماشین، یک پرسونای پیدا بود در پرده ای پیدا و علیرغم این پیدایی، هنوز هم میشد که خودت را برای او گم کرده باشی، آدم مگر چه میخواهد؟ یک معمولیِ دوست داشتنی یکی که از دوست داشتنش خسته نشود و آخرش حتی همین را هم پیدا نمی کند، کمک سال ها قبل به شوخی تمام آن چیزهایی که نرمم میکند را لیست کرده بود که مثلا تو از زنی خوشت می آید که لب هایش اینطوری باشد چشم هایش آنطوری اخلاقش اینجوری باشد و ذکاوتش آن جوری، یک استقرایی دوستانه تحویلم داده بود که عین فالِ ته مجله ها یک مدتی هر چشم و ابرو و هر خلق و خویی را از دریچۀ جمع‌بندی اش نگاه میکردم، بعد میدیدم عموما طرحی که میگوید دارد درست در می آید یا دست کم از سوراخ های شابلونی که دستم داده؛ دارم به انتخاب تصادفی خودم نگاه میکنم، با وسواس مرورش کردم؛ هیچ شباهتی به طرح شابلون قدیمی ام نداشت، در حقیقت به قدری بی‌ربط بودیم که اگر آن جوری با هیجان مشغول حرف زدن با من نبود هر بیننده ای شک میکرد که نکند او را از گوشۀ خیابانی جایی دزدیده باشم، خوشحال و شمرده حرف میزد، بعد خیلی کوتاه مکث میکرد و دوباره با مشعوف ترین چشم ها شروع میکرد به ادامه دادن حرف هایش، حتی موضوعات تلخ و دلگیرکننده را یکجوری با خرسندی و بی تفاوتی به زبان می آورد که انگار قرار است آخر هر کدام از جمله ها یک تکه آبنبات جایزه بگیرد، ابراز علاقه امر مفتضحی است، آدم وقتی جوانتر است آنقدر از هورمون و احتمالات پر است که هرچیزی که به ذهن و دهنش می آید میگوید، نهایتش این است که همه چیز در مستی و روی تخت فراموش میشود، هر حرف رقیق و اکتِ بی مایه ای را درنهایت میگذارند به پای جوانی و خامی، لیکن سن که بالاتر میرود توقع از تو این است که دست کم تگری نزده باشی، در دستِ انداخته روی شانه متانت داشته باشی، خلاصه هزار جور حساب و کتاب دارد، اینکه بدانی کدام حرف را کجا باید بزنی، کجا با رندی بگویی چقدر فلان دیدگاه شما جالب است یا مثلا چطور لحظۀ دقیق تحسین چهره اش را پیدا کنی و خلاصه یکسری عنتربازی های این شکلی که عموما تبعات زیادی ریجکت شدن است، تبعات همۀ آن هرز رفتن ها و خامی هاست که آدم را محتاط میکند بزدل میکند، همین شد که احتیاط را کنار گذاشتم و زارت گفتم که هر مردی در آرزوهایش به زنی مثل تو تجاوز کرده، چند لحظه ای ساکت شد، لب هایش را به داخل جمع کرد و فشرد، بعد یکجوری از شدت خنده منفجر شد که خودم هم غافلگیر شدم، راستش این را دوست داشتم؛ این که حتی نپرسید چرا، این که در همان لحظات کوتاه حضورش جورِ حرف زدنم را پیدا کرده بود، شاید اصلا برای همین بود که وقتی داشت بریده بریده وسط قهقهه هایش میگفت: لعنتی! دلم میخواست دراز بکشم و سرم را روی پاهایش بگذارم، انس مثل دراگ عمل میکند، ساختار و شیمی ماده اهمیتی ندارد، تنها چیزی که اهمیت دارد کارکرد آن است، چه اهمیتی دارد که بارش برف آرامت کرده باشد یا بوسۀ اول کسی در تاریک روشنِ کوچه ها؟ امن و آرام بودم، انس گرفتن با او را دوست داشتم و باقی چیزها در نظرم زیادی بیهوده می آمد، پرسید، شانه بالا انداختم که نمیدانم؛ که روی آن میز نهایتا تفاوت چنگال و دستمالش را بلد باشم، بلند شد، خودش دو تا پیش‌دستی برداشت، چند قدمی با وسواس کنار میز اردور راه رفت و این تنها جایی بود که دیدم اخم کرده، بعد کف هر دو دستش را مثل انیمه ها تا کنار پیشانی اش بالا آورد، با شیطنت لب گزید و سر کج کرد که یعنی نمیدانم و امیدوارم که بهترین انتخاب های ممکن را توی پیش‌دستی ات گذاشته باشم، قلبم شروع کرده بود به تپیدن، دوباره چیزی را در من زنده کرده بود، برگشت، نشست، پا روی پا نینداخت، پیشدستی را توی دست چپش گرفت، بعد با بازوی همان دست تکیه داد به پشتی مبل، آه خدای من! چقدر همه چیزش را در آن لحظات دوست داشتم! حقیقتا یکی از همان ها بود که ممکن است یکهو وسط خیالبافی هایش بگوید که آخرش یک روز میرویم و روی ماه زندگی میکنیم و تو همانجا یواشکی توی گوشی ات سرچ میکنی دورۀ کامل تمرینات زیرو-جی در منزل، چطور ترشح هورمون ها می تواند منظره ای به این تماشایی را خلق کند؟ چرا لازم بود بدانیم که هیچ چیزی بیرون از ما حقیقت ندارد؟ کمی حرف زد و بعد برای چند لحظه ای توی فکر رفت، مثل کسی که ناگهان یاد یک چیزی افتاده باشد سگرمه درهم کشید، بعد ساکت شد، آنقدر ساکت که فکر میکردی حتی دیگر نفس هم نمی کشد، یکی دوتا شوخی کردم، نگرفت، لبخند هم نزد، حرف زدم؛ حرف های جدی تر، چیزی نگفت مطلقا هیچ چیز، مضطرب شده بودم، چه اتفاقی افتاده بود؟ از دست دادن کنترل امور برای کسی مثل من، یک خطای عملکردی یکجور بحران بزرگ محاسباتی و یک وضعیت شرم آور و غیرقابل بخشش است، تمام بدنم در موقعیت های این چنینی وارد حداکثر توان پردازش خودش میشود، سطح هوشیاری ام در لحظاتی مثل این بسرعت چندبرابر می شود، بلافاصله در وضعیت جستجوی گزینه های در دسترس قرار میگیرم تا خودم را هرچه زودتر از گوشۀ رینگ بیرون بکشم، علاوه بر این همیشه برای تقابل هایی که میدانم شانس پیروزی در آن ها را از دست داده ام یک طرح خروج اضطراری دارم یک چیزی شبیه اجکت جنگنده ها یا قایق نجات کشتی های تفریحی یا دریچۀ مخفی سرداب پس از اولین نشانه های فروریختن دیواره های قلعه، این بار اما این طوری پیش نمی رفت، بر خلاف عادت مالوفم تقلا نمیکردم، حتی اهمیتی نمیدادم که آنقدر گوشۀ رینگ بایستم که صدای زنگ پیروزی اش تمام سالن را پر کند، درست یا غلط در آن لحظات به این فکر میکردم که دیدن لبخند دوبارۀ او تنها چیزیست که هنوز هم میتواند اهمیت داشته باشد، دقیقا همینجا بود که یکهو زده بود زیر گریه و من حواسم بود که از همان هاست که وقتِ گریه لب پایینشان میلرزد، همانطور که نشسته بود دست انداخت و در آغوشم کشید. تا آمدم بجنبم و آغوش باز کنم، کفِ آن دو دست سرد و نسیان آورش را روی پاهایش گذاشت و کنار کشید. عجیب و تلخ‌تر اینکه به رغم کوتاه بودن؛ آغوشی کامل و مکفی بود. آغوشی که آشنایی داشت دلتنگی داشت حزن و خشم و بیچارگی داشت. تعلق داشت. حسرت داشت و البته نشانیِ پیدا و غمگینِ رسیدن به انتها. این برداشت آنقدر بیرون از فکر و خیال من رخ میداد که دیدم دقیقا دارد شبیه همین حرف ها را آرام، زیر گوشم زمزمه میکند، او خلافِ کسالت بود؛ حتی در اتفاق نیفتادنش، حتی در دانستنِ اینکه کسی منتظرش ایستاده، حتی در لبخند زدن و برخاستن‌اش. من او را دوست داشتم، بسیار دوست داشتم، بسیار بیشتر از آن که در خداحافظی های آخر مهمانی، برای او سر تکان داده باشم
يكشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۱
ها کردن به شیشه های مات

11:58

آدم بی‌طرف نداریم. کسی که ساکت مانده یعنی طرفی را انتخاب کرده که نیازی به حرف زدن او ندارد
جمعه ۱۳ آبان ۱۴۰۱
جماهیر

11:57

مساله این است که آدم با خالی کنار نمی آید، هی بی جهت به خودش زحمت می دهد که پُرش کند، روی یخچال مگنت میگذارد روی روشویی دکوری، حدفاصل کلمه هایش ویرگول میگذارد، دغدغۀ نگارش و ساسپندر اگر داشته باشد؛ لابلای کلمه ها نقطه هم میگذارد، توئیت فیو میکند، واینرها را لایک میکند، سکس غریبه ها را توی وب تماشا می‌کند که نوبت ویزیت دکترش برسد یا شماره اش توی صف بانک یا جایگاهش توی صف پمپ بنزین یک ردیف جلوتر برود، یک تکه کاغذ سفید دستشان بدهید می بینید که حتی خالیِ کاغذ هم مضطربشان میکند، یکی برمیدارد خط خطی اش میکند، یکی نقاشی می‌کشد، یکی با حرص مچاله اش میکند، یکی بی حوصله پرتش میکند یک گوشه، یکی هم آنقدر خودکار را روی یک نقطه نگه میدارد و فشار میدهد که کاغذش سوراخ بشود، خالی هرچیزی آدم را منقلب میکند؛ خالیِ کوچه های ظهر جمعه، خالیِ روزهای آخر اسفند، خالیِ سالن سینما، خالیِ لحظۀ پایان گرفتنِ آغوش، خالیِ مناره ها، خالیِ شیشه های ودکا، خالیِ خانه بعد از مهمان ها، خالیِ لابی هتل، خالیِ کفشداری امامزاده ها، خالی ردّ و نشان گمشده ها، خالیِ شماره های مسدود، خالیِ گودبرداری خانه‌باغ ها، خالی شیشۀ ادکلن، خالیِ کشوی دراور، خالی اینباکس، خالی فویل مچالۀ قرص، خالی آن خیاطی ته بازار که مهتابی سفیدش روشن مانده.. خالی هر چیزی آدم را مضطرب میکند، آدم را اگر آدم باشد به گریه می اندازد، ما داریم می میریم و این هیچکدامتان را متوقف نمیکند، همه دارند میدوند با عجله خرید میکنند میجنگند میخندند، چطور میتوانم با این ها حرف بزنم؟ چطور میتوانستم با شما حرف مشترکی داشته باشم؟ یک خودکار دستم گرفته ام و دربارۀ همین چیزها می نویسم، بی اعتنا به تمام جهان یک نقطه ای پیدا میکنم و خودکار را آنقدر روی آن فشار میدهم تا کاغذِ زیر دستم سوراخ شود، حالا یک نفر بیاید بگوید این که خیلی پیش پا افتاده است یا خاطرنشان کند که تو هیچ گه خاصی نیستی؛ خب پیش پا افتاده باشد! چکار کنم؟ مگر وظیفه دارم جوری حرف بزنم که خوشایند کسی باشد؟ یا جوری حرف نزنم که نکند یک وقت به تریش قبای کسی بربخورد؟ نخیر! من همین چیزها را دوست دارم اینکه کاغذ توی دستم سوراخ باشد اینکه از امورات حقیر و خفیف حرف بزنم و ابدا علاقه ای به این که گه خاصی باشم ندارم، در عوض شما میتوانید بروید گه خاصی بشوید، میتوانید بروید مثنوی بنویسید شعر فاخر و متن های تکان دهنده بنویسید، یا مثلا روی کاغذتان نقاشی بکشید زلف و لبخند آن کسی که دوستش دارید را سیاه قلمش کنید یا اصلا بروید شعار بنویسید اوریگامی درست کنید یا حالا هرکاری که دلتان میخواهد با کاغذ توی دست خودتان بکنید؛ این هم متقابلا به من ربطی ندارد، اسم اینکه کسی سرش توی کون دیگری باشد و بگوید کون که نباید بو بدهد تذکر و پند اخلاقی نیست؛ اسمش سر درکون ماندگی است، چاره این نیست که همه مثل شما فکر کنند، متر خوب و بدشان مثل شما باشد، کاتارسیس و رورانس شان هم با شما مو نزند! چاره این است که شما تا این حد درمانده و سر در کونِ دیگران مانده نباشید، آنقدر کون کون کردم که یادم آمد چند روز پیش قرار بود یک متنی در مدحِ کون بنویسم و یادم رفته، حتی می شد آن بالا وسط آن خالی ها که نوشتم بنویسم خالیِ کون؛ که اشاره دارد به آن وقتی که آدم، سر یک منتقدی را تو مبال ریده
پنجشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۱
صلوات ختم کن

11:56

من کاملا شیفتۀ برا هستم همانقدر که قاطبۀ مردم عاشق صدف و گوش ماهی هستند، هیچکس به آن موجود قرمز و نرم داخلش فکر نمی کند، پوک و پوکۀ صدف برایشان جذابیت دارد، برا هم برای من همین است، دست خودم باشد از هر رنگ و هر مدلش یک نمونه برمیدارم و مثل بلوطِ سنجاب ها میبرم یک گوشه ای قایم میکنم برای زمستان، آن فرم هندسی اش آن تاب خوردگی اتفاقی اش به فرم اینفینیتی آن چاپ برجسته یا فرو رفتگی حکِ اسم برندش میتواند مغزم را از فرط خوشحالی از کار بیندازد، حتی وقتی گوشۀ خیابان روی یک تخته نئوپان و زیر لامپ دویست واتِ سفید، بساطِ فروش برا به راه می اندازند می توانم پاکت چیپس را باز کنم و بایستم و مثل بچه ای که دماغش را به ویترین اسباب بازی چسبانده از تماشای جذابترین اکسسوری دنیا منقلب بشوم ولو اگر از نظر قاطبۀ مردم اکسسوری محسوب نشود و صرفا یک تکه لباس زیر باشد، هر مردی احتیاج به فانتزی دارد احتیاج به کمی انحراف در هر چیزی و احتیاج به این که به برجسته ترین بخش صحبت ها التفات ویژه داشته باشد؛ آه از آن حرف های برجسته ات کوکو آه از آن حرف ها، تمام مدت وسط چرت زدن و گوش دادن مترصد پایین تر افتادن یقۀ لباسش بودم، مشغول حدس زدنِ فرم آویز آن زنجیر نازک براقی که لای چاک سینه اش سُریده بود و تاسف خوردن برای اینکه بند برایی روی شانه اش نداشت، گهگداری هم البته سرم را بالاتر می آوردم و به نوک بینی اش نگاه میکردم، بهترین گزینه برای اینکه وانمود کنید آی کانتکت دارید و در عین حال از زل زدن به چشم های کسی تهوع نگیرید این است که بجای نگاه کردن به چشم ها به نوک بینی اش نگاه کنید، یک رگ سرخ و باریک جدید توی چشم راستش داشت، رگی که عنبیه اش را مثل بادکنکی سرگردان به گوشۀ چشمش گره زده بود، لابد کم می خوابد یا شاید هم آنقدر حرف میزند که خون برمیگردد توی کاسۀ چشم هاش، دقت کردم دیدم اخیرا هر وقت به صحت حرفش شک میکند یک دسته از موهایش را جدا میکند و بعد مثل بیگودی دور انگشت اشاره اش می پپیچاند، چندتا از اتفاقات روزهای اخیر را توی سرم مرور کردم، بعد رفتم سراغ اولویت بندی مخارج، تسویه بدهی ها و آن قضیۀ انتقال و چیزهایی شبیه این، ذهنم مغشوش است احتیاج به آرامش دارد، لازم داشتم حواسم را پرت کنم، سعی کردم چندتا از شعرهایی که سابقا حفظ بودم را به یاد بیاورم یا سوراخ های پردۀ توری را بشمارم، یکی دوبار هم تلاش کردم که خودم را توی ایستگاه مرکزی راه آهن تصور کنم بلکه بشود صدای حرف زدنش را خفه کرده باشم، ممکن نبود، پیوسته و کشدار حرف میزد مثل وقتی که داستان یکی توی ان‌ای گل میکند و جمع توی رودربایستی ساکت میشود تا طرف همۀ زرت و پرت هایش را تمام بکند و آخر حرف هایش هم بگوید همین، بعد هم همۀ آن ساکت شده ها برای همین کف مرتب بزنند، بدی کوکو این است که اگر دم به تله اش بدهی و ته یکی از جمله ها را بگیری تا دمیدن خورشید بر فراز قله های دوردست دست از سرت برنمیدارد، خیلی انرژی دارد و خب من در مشعوف ترین حالاتم هم نصفِ به اغما رفتۀ این آدم انرژی ندارم، این سطوح متغیر ولتاژی طبیعتا گلوگاه ایجاد میکند، با این همه وقتی زیاد زنده مانده باشی بتدریج یاد میگیری که چطور اینجور وقت ها سیستم فرسوده ات را یکجوری اورکلاک کنی که اورهیت نشود، البته من این اخلاق را دوست دارم؛ این که یک نفر مثل کوکو انقدر سرشار از شور و نشاط و حسّ زندگی و اینجور چیزهای کسشر باشد خیلی هم چیز خوبی است، من حیث المجموع انتخاب منطقی در آن لحظات این بود که دست به مونولوگش نزنم و دستم توی جیب خودم بماند، تصمیم گرفتم توی انتزاع خودم تایملاین را روی دور تند بگذارم، هیچ چیز بهتر از سکس نمیتواند گوش آدم را کر کند، سیستم بوت؛ دان، ویژوال انوایرمنت؛ ران، سلکت یور مود؛ هیجان زده و وحشیانه یا موقّر و آرام؟ الگوی شمارۀ دو را اکسپت کردم و دکمۀ نکست را فشار دادم، همه چیز ولو در تخیل هم طبق الگوها پیش میرود؛ مکیدن نرمۀ گوش، بوسیدن گردن، فرو بردن انگشت لای موها، لغزاندن پشت دست روی بازوها و پر کردن کف دست از منحنی نزدیک، یک سلسله مغازلات لنگۀ همان پورنی که آدم در جوانی و یواشکی هایش دیده و در ادامۀ زندگی بعنوان سرمشق زنا از آن استفاده میکند، درست در همان لحظه ای که توی انتزاع من داشت با ته ماندۀ جانش آه می کشید و پاشنۀ پایش را روی ملافه ها می فشرد و کف دستش را کوبیده بود روی دیوارِ کنار تخت گفت قبول کن که بازنده ای کوریون! و البته بجای کوریون اسمم را گفته بود، زارت چک افسری را خوابانده بود زیر گوشم، وقتی یک نفر به اسم صدایت میکند و فحش میدهد تاثیر خیلی بیشتری دارد یا حتی وقتی به اسم صدایت میکند و میگوید دوستت دارم یا حتی وقتی به اسم صدایت میکند و می گوید بیا بیرون شاش دارم، مشهود است که از دون ژوان کلافه به دون کیشوت بازنده تغییر وضعیت داده بودم، وقت چک خوردن نبود، جایش اینجا و اینروزها نبود، متاسفانه فتیش سیلی هم ندارم، سو کالد کلوز فرندِ آلا یک بار توی تخدیر گفته بود که وقتی پارتنرش با کف دست توی بیضه اش میزند حسابی حالی به حالی می شود، البته گفته بود ترن آن اما خب سیلی زدن به خایه نهایتا میتواند یک رویداد فارسی باشد، دنیا را عن برداشته، آدم با یک سری دیوانه طرف است که ممکن است با مشت بزنند توی خایه ات و توقع داشته باشند که حسابی حشری شده باشی چون نفر قبلی اینجوری بوده و تو در بهترین حالت نفر بعدی آدم های بعدی زندگی ات هستی، کوکو علاوه بر انرژیک بودن وقت نشناس است، ناسپاس و بدکلمه و بیشعور است، همیشه هر چیزی را در بدترین زمان و مکان ممکن و در غالب اشتباه ترین جمله ای که می شود به زبان می آورد، حیف از آن پستان ها حیف از وقتی که آدم ها برای گفتگوهای پیش از مرگ تلف میکنند، مساله این است که وقتی یکی تو را بازنده خطاب میکند پیش خودش فکرهایش را کرده، تکلیفش با چیزی که گفته مشخص است، منتظر نمی ماند که بپرسی چرا اینطور فکر میکند، حتی منتظر نمی ماند ببیند که اصلا این سوال را میپرسی یا نه، بلافاصله خودش ادامه میدهد که تو خودت را حیف کردی حتی درجا هم نزدی کاملا پسرفت کاملا پسرفت کاملا پسرفت -دقیقا سه بار هم تکرار کرد یکجوری که بار آخر خودش هم فهمید که دارد زیادی تکرارش میکند- با این همه از تک و تا نیفتاد، مثل خر عصاری دور خودش می چرخید و هنّ و هنّ میکرد و من هم مثل دون کیشوت، داشتم چرخش پره های آسیاب را تماشا میکردم، وسط حرف های خودش سوال هم می پرسید بعد خودش به سوال ها جواب میداد بعد دوباره حرف میزد باز سوال می پرسید دوباره حرف میزد سوال حرف حرف جواب و دوباره سوال؛ توی لعنتی با چی انگیزه میگیری؟! مشخص است: با پستان یا ترجیحا برا، با اسمارتیز با سیب زمینی سرخ کرده با پرسیدن این سوال که به شما کسکش ها چه ربطی دارد؟ و با خیلی چیزهای دیگر، واقعا این یکی را هیچوقت نفهمیدم، چرا انقدر به دیگران سیخ میزنید؟ چرا دو دقیقه بدون ویرایش کردن نمیتوانید زندگی کنید؟ چرا هیچکس نمیتواند فقط خودش باشد؟ بدون هیچ نقش اضافی؟ بدون آپشنِ ناجی و اطوارِ گودویی؟ من برای ویرایش خودم صرفا به یک آینه و یک صبح تعطیل احتیاج دارم، نهایتا کار اگر خیلی بیخ پیدا کرده باشد دست کمک کسی را میگیرم که دست کم از خودم باهوش تر و دوست داشتنی تر باشد بی مبالات تر باشد و صدالبته استراتژیست بهتری هم باشد، چندتا خصیصه ای که کوکو و آدم های نئو بزک کردۀ معاصر مطلقا هیچ فهمی از شمایلش ندارند، خیلی زور دارد که یک نفری که کون خودش را هم نتوانسته پاک کند بیاید به تویی که هربار زنده از طوفان گه بیرون آمده ای درس زندگی بدهد، بدبختی این است که حتی راهکار درست و حسابی هم ندارند، هیچ حرف بدردبخوری نمیزنند، صرفا شرح ماوقع میدهند که اشتباه کردی آنجا بودی یا آن کار را کردی یا آن حرف را نزدی، خب حالا که آنجا بودم آن کار را هم کردم و آن حرف را هم نزدم و تمام شده رفته، کاملا هم با خودم در صلح هستم، چرا این چیزها را پیش می کشید؟ محض رفاقت و دوستی؟ من سه بار شاشیدم توی رفاقت و دوستی، دوبار توی رفاقت و یکبارش هم توی دوستی، رفیق به چه کار آدم می آید؟ رفاقت توی این سن مثل این است که یک مشت پیرپاتال گوشۀ آسایشگاه تصمیم بگیرند روزنامه دیواری درست کنند یا تمرین کنند که برای دهۀ فجر بدون دندان مصنوعی شب سکوت کویرِ شجریان را لب بزنند، آدمی در شرایط ذهنی من الان دارد توی سرش بافتنی می بافد یا توی تلویزیون اتاقش زیبای مزاحم گذاشته و هر روز راس ساعت چهار دارد تماشایش میکند و خیلی آهسته و آرام وسط فیلم میشاشد تو دمپای شلوارش، من با کوکو رفیق نیستم هیچوقت هم نبودم قرار هم نبوده که باشم، شکل ارتباط ما مشخص بوده با صریح ترین کلمات هم روی آن توافق کرده بودیم، در حقیقت این سبک و سیاقِ بودن درخواست صریح و سفت و سخت خودش بوده، اینکه حالا چه چیزی عوض شده یا چه چیزی باید عوض بشود هیچ ربطی به من ندارد، بعضی ها دکوری اند نباید حرف بزنند نباید ناز کنند حتی نباید از جایشان حرکت بکنند، کوکو یکی از همین دکوری هاست و متقابلا من هم یکی از آن دکوری های بیشمارش بودم، جواب ندادم، نباید دم به تله میدادم، آنوقت دیگر حرف زدنش بند نمی آمد، صرفا یکجوری سر تکان دادم که یعنی نمیدانم، احمق ها -یعنی آن هایی که حتی از ما هم احمقترند- وقتی با کسی طرف می شوند که نمیداند؛ حسابی کیف شان کوک می شود ذوق زده می شوند فرصت را روی هوا می قاپند که هرچیزی که بلدند را توی صورت طرف تف کنند، بعد آنقدر حرف میزنند که آخرش می فهمند چقدر از خودشان هم متنفرند، این واگذار کردن درک بی خاصیت بودن آدم ها به سرخوردگی های خودشان یکی از آن سرگرمی های لذتبخش است، حالا اما دیگر حوصلۀ این چیزها را ندارم، ما با هم خوبیم؟ بله، ما بدرد هم نمی خوریم؟ نخیر، جهان حقیقت دارد؟ بله، ما حقیقت داریم؟ نخیر، همه چیز باید همینقدر کوتاه و سرراست باشد بدون حتی یک اپسیلون توضیح اضافه، من فکر میکنم که اهمیتی ندارد که آدم راجع به یک نفر چه فکری میکند اما بسیار اهمیت دارد که دربارۀ او چه بر زبان می آورد خواه در حضورش باشد و خواه در غیابش، برای همین اغلب توی گفتگوها مراعات حال آدم ها را میکنم و متقابلا دلم هم نمی خواهد که یک نفر چاک دهنش را مثل کون خر اسهال باز کند و متوقف هم نشود، کوکو بی اجازه از مرزی عبور کرد که شهروند سرزمینش نبود، خشونت آمیزترین شکل اعتراض من به قصور آدم ها ساکت شدن است، یکجوری ساکت می شوم که نمی شود از دستم عصبانی شد و در عین حال نمی شود از دستم عصبانی هم نشد، مثل این است که توقع داشته باشی مجسمۀ برنزی بودا که آن همه با او حرف زده ای شروع کند به حرف زدن؛ خب معلوم است که این نمی شود دیگر، یک فقره لبخند هم به چهرۀ مغموم بودا اضافه کردم، از آن لبخندهایی که زیرنویس دارد و خیلی ریز به تو می گوید درتُ بذار اسکل، درش را گذاشت و البته من هم در خودم را گذاشتم و ما دو در گذاشته بودیم و اتاق آکنده از پستان و چرک و نطفه و پوچی و اینجور چیزها بود؛ یک چیزی شبیه مجموعه شعرهای اول فروغ، حتی فروغ هم رفته دماغش را عمل کرده آن هم زمان پهلوی، هربار که به این موضوع فکر میکنم دلم میگیرد، لازم است یکبار دیگر سهوا بروم پشت دیوار ظهیرالدوله بشاشم، کوکو یکبار گفته بود بیا پنجشنبه با هم برویم سر خاک فروغ، حالا گوشی را از دستش بگیر بگو دو خط از فروغ بخوان عمرا اگر بتواند، بعد هم من چرا باید بیایم پنجشنبه با هم برویم سر خاک فروغ؟ خودم هفته ای یکی دوبار از کنار آرامگاه رد میشوم دست تکان میدهم و میگویم چطوری دماغ عملی؟ هنوز که اون زیری اسکل، چه خبرها؟ و اطمینان دارم که جواب میدهد، حتی ممکن است گاهی مرا به اسم صدا کند، منتهی آدم صدای مرده ها را به سختی می شنود خصوصا حالا که همه دارند توی خیابان ها به نشانۀ اعتراض بوق میزنند، چه اصراری هست که آدم حتما عینک آفتابی بزند، برود وسط ازدحام بایستد، روی مزار گل پرپر کند، ژست طردشده ها را به خودش بگیرد، آه بکشد و زیرچشمی چهرۀ آدم های پیرامونش را در پی یک تحسین کنندۀ احتمالی مرور کند؟ هیچ چیزی توی جمع ها حقیقت ندارد نه گفتگوها و نه خنده ها و نه تحسین ها، گریه هم نباید توی جمع باشد، آدم باید تنهایی بزند زیر گریه یا نهایتا یک نفر دیگری هم باشد که وقتی گریه میکنی بگوید چیزی نیست درست می شود یا مثلا بگوید دماغت آویزان است یا خودش هم با تو گریه کند ولی شلوغ تر از این اگر بشود حتی گریه را هم تبدیل به اطوار میکند، مثل آن وقتی که جماعتِ توی گورستان عربده میکشند، آن گریه های سرِ قبری نهایتا تا هفتِ طرف دوام می آورد اما این گریه های یکی دو نفره خیلی وقت ها تا آخر عمر با آدم می ماند، همه چیز در تنهایی اصیل تر است صراحت دارد و البته همین صراحت خیلی ها را می ترساند خیلی ها را از پا در می آورد، کوکو ترسیده بود و لازم داشت که مرا از پا در بیاورد و من حتی این را هم درک میکنم، خداحافظ کوکو! ممنونم که گاهی بیشعور نبودی، همیشه همینقدر پرانرژی بمان و همیشه جوری زندگی کن که یک احمق تر از خودت، جرات نکند که تو را بازنده صدا بزند
پنجشنبه ۵ آبان ۱۴۰۱
رمز چهار تا یک