حالا که فکر میکنم می شود گفت که دوستش داشتم، بعد از مدت ها یکی را دیده بودم که لذت مصاحبتش طولانی تر از رد و بدل شدن چند جمله بود؛ طولانی تر از احوالپرسی های کوتاه و محک زدن های حینِ معارفه، اضافه نداشت، زیادی به اندازه بود، درست می خندید، گاهِ نشان دادنِ ذوق را میدانست، حد کفایتِ بالا انداختن ابرو را بلد بود، در شوخی هایش محتاط و در شیطنت دست و دلباز بود؛ یک چیزهای خوب و کوچکی داشت شبیه همین جور چیزها، آدم از یک جایی به بعد پیش خودش خیال میکند که سترون شده که بذرهای کوچک و سرگردانی مثل این، در خاک لم یزرع تنش ریشه نمیکند، با این همه از ناکجا و از ناگهان رسیده بود و ریشه دوانده بود، مثل فلوی بدموقع تمام وجودم را از کار انداخته بود، یک آن به خودم آمدم و دیدم که دارم برایش از خودم حرف میزنم و این بسیار از من بعید است، یک حال امن یک حالت بی قیدی و تعلیق به آدم میداد، تو را با خودش شناور نگه میداشت غوطه ور میکرد رهایت می کرد و دوباره باز به سمت خودش می کشید؛ درست شبیه نجات غریقی که دست دور گردن مغروقی انداخته باشد و در میان وحشتِ موج ها آهسته زیر گوشش وعدۀ ساحل بدهد، واضح است که پمپاژ هورمون ها در خون و دپرشن هفته های پیش از آن هم مزید بر علت شده بود، با این همه اهمیتی به چرایی اش نمیدادم؛ محو تماشای یک چگونۀ زیبا شده بودم و همین برایم کفایت میکرد، شبیه خروس لاری دمغی بودم که یکهو گوشۀ مزرعه سایۀ ابر خنکی روی سرش افتاده، یک آن به خودم آمدم و دیدم که لازم نیست طلوع و غروب خورشید را فریاد بزنم لازم نیست نگران چیزی باشم یا از این که کسی دانِ بیشتری از کف زمین خورده خلقم تنگ شود، یکی آمده بود که نقش خودم را برای خودم به عهده گرفته بود، یک سایۀ امن و لاابالی یک حضور لازم و ناکافی؛ درست شبیه همان چیزی که برای دیگرانم هستم، مضاف بر این ها زیبا هم بود، از آن جنس زیبایی های کهنه از آن ته چهره های قشنگِ قدیمی داشت، از همان چهره هایی که آشنا میزند، انگار توی قاب عکسی قدیمی روی دیوار آتلیه ای کوچک او را دیده ای و حالا فقط یادت نمی آید که کدام آتلیه بوده کجای شهر بوده یا کدام ساعت شب بوده که اولین بار با دیدن چشم هایش لبخند زده بودی، از آن زیبایی های نوستالژیک از آن زیبایی های دور داشت، دیدنش این حس را در تو تداعی میکرد که انگار پشت فرمان پونتیاک نشسته ای، رولور را لای حوله پیچیده ای و توی داشبورد گذاشته ای، باران هم روی سقف ماشین ضرب گرفته، سرت را خم میکنی که از شیشۀ آن سمتی پیدایش کنی، بعد می بینی که دارد میدود، توی تاریکی کوچه با بارانی سورمه ای خیس دارد میدود، چتر هم ندارد، کیفِ دستی اش را گذاشته روی سرش و پیش از آنکه دستش به دستگیره برسد پاشنۀ کفشش می شکند، مشخص است که می خندد مشخص است که این زن همانجا کفش هایش را از پا در می آورد پابرهنه میدود و خودش را خیس و گل آلوده پرت میکند روی چرم واکس خوردۀ ماشین، یک پرسونای پیدا بود در پرده ای پیدا و علیرغم این پیدایی، هنوز هم میشد که خودت را برای او گم کرده باشی، آدم مگر چه میخواهد؟ یک معمولیِ دوست داشتنی یکی که از دوست داشتنش خسته نشود و آخرش حتی همین را هم پیدا نمی کند، کمک سال ها قبل به شوخی تمام آن چیزهایی که نرمم میکند را لیست کرده بود که مثلا تو از زنی خوشت می آید که لب هایش اینطوری باشد چشم هایش آنطوری اخلاقش اینجوری باشد و ذکاوتش آن جوری، یک استقرایی دوستانه تحویلم داده بود که عین فالِ ته مجله ها یک مدتی هر چشم و ابرو و هر خلق و خویی را از دریچۀ جمع‌بندی اش نگاه میکردم، بعد میدیدم عموما طرحی که میگوید دارد درست در می آید یا دست کم از سوراخ های شابلونی که دستم داده؛ دارم به انتخاب تصادفی خودم نگاه میکنم، با وسواس مرورش کردم؛ هیچ شباهتی به طرح شابلون قدیمی ام نداشت، در حقیقت به قدری بی‌ربط بودیم که اگر آن جوری با هیجان مشغول حرف زدن با من نبود هر بیننده ای شک میکرد که نکند او را از گوشۀ خیابانی جایی دزدیده باشم، خوشحال و شمرده حرف میزد، بعد خیلی کوتاه مکث میکرد و دوباره با مشعوف ترین چشم ها شروع میکرد به ادامه دادن حرف هایش، حتی موضوعات تلخ و دلگیرکننده را یکجوری با خرسندی و بی تفاوتی به زبان می آورد که انگار قرار است آخر هر کدام از جمله ها یک تکه آبنبات جایزه بگیرد، ابراز علاقه امر مفتضحی است، آدم وقتی جوانتر است آنقدر از هورمون و احتمالات پر است که هرچیزی که به ذهن و دهنش می آید میگوید، نهایتش این است که همه چیز در مستی و روی تخت فراموش میشود، هر حرف رقیق و اکتِ بی مایه ای را درنهایت میگذارند به پای جوانی و خامی، لیکن سن که بالاتر میرود توقع از تو این است که دست کم تگری نزده باشی، در دستِ انداخته روی شانه متانت داشته باشی، خلاصه هزار جور حساب و کتاب دارد، اینکه بدانی کدام حرف را کجا باید بزنی، کجا با رندی بگویی چقدر فلان دیدگاه شما جالب است یا مثلا چطور لحظۀ دقیق تحسین چهره اش را پیدا کنی و خلاصه یکسری عنتربازی های این شکلی که عموما تبعات زیادی ریجکت شدن است، تبعات همۀ آن هرز رفتن ها و خامی هاست که آدم را محتاط میکند بزدل میکند، همین شد که احتیاط را کنار گذاشتم و زارت گفتم که هر مردی در آرزوهایش به زنی مثل تو تجاوز کرده، چند لحظه ای ساکت شد، لب هایش را به داخل جمع کرد و فشرد، بعد یکجوری از شدت خنده منفجر شد که خودم هم غافلگیر شدم، راستش این را دوست داشتم؛ این که حتی نپرسید چرا، این که در همان لحظات کوتاه حضورش جورِ حرف زدنم را پیدا کرده بود، شاید اصلا برای همین بود که وقتی داشت بریده بریده وسط قهقهه هایش میگفت: لعنتی! دلم میخواست دراز بکشم و سرم را روی پاهایش بگذارم، انس مثل دراگ عمل میکند، ساختار و شیمی ماده اهمیتی ندارد، تنها چیزی که اهمیت دارد کارکرد آن است، چه اهمیتی دارد که بارش برف آرامت کرده باشد یا بوسۀ اول کسی در تاریک روشنِ کوچه ها؟ امن و آرام بودم، انس گرفتن با او را دوست داشتم و باقی چیزها در نظرم زیادی بیهوده می آمد، پرسید، شانه بالا انداختم که نمیدانم؛ که روی آن میز نهایتا تفاوت چنگال و دستمالش را بلد باشم، بلند شد، خودش دو تا پیش‌دستی برداشت، چند قدمی با وسواس کنار میز اردور راه رفت و این تنها جایی بود که دیدم اخم کرده، بعد کف هر دو دستش را مثل انیمه ها تا کنار پیشانی اش بالا آورد، با شیطنت لب گزید و سر کج کرد که یعنی نمیدانم و امیدوارم که بهترین انتخاب های ممکن را توی پیش‌دستی ات گذاشته باشم، قلبم شروع کرده بود به تپیدن، دوباره چیزی را در من زنده کرده بود، برگشت، نشست، پا روی پا نینداخت، پیشدستی را توی دست چپش گرفت، بعد با بازوی همان دست تکیه داد به پشتی مبل، آه خدای من! چقدر همه چیزش را در آن لحظات دوست داشتم! حقیقتا یکی از همان ها بود که ممکن است یکهو وسط خیالبافی هایش بگوید که آخرش یک روز میرویم و روی ماه زندگی میکنیم و تو همانجا یواشکی توی گوشی ات سرچ میکنی دورۀ کامل تمرینات زیرو-جی در منزل، چطور ترشح هورمون ها می تواند منظره ای به این تماشایی را خلق کند؟ چرا لازم بود بدانیم که هیچ چیزی بیرون از ما حقیقت ندارد؟ کمی حرف زد و بعد برای چند لحظه ای توی فکر رفت، مثل کسی که ناگهان یاد یک چیزی افتاده باشد سگرمه درهم کشید، بعد ساکت شد، آنقدر ساکت که فکر میکردی حتی دیگر نفس هم نمی کشد، یکی دوتا شوخی کردم، نگرفت، لبخند هم نزد، حرف زدم؛ حرف های جدی تر، چیزی نگفت مطلقا هیچ چیز، مضطرب شده بودم، چه اتفاقی افتاده بود؟ از دست دادن کنترل امور برای کسی مثل من، یک خطای عملکردی یکجور بحران بزرگ محاسباتی و یک وضعیت شرم آور و غیرقابل بخشش است، تمام بدنم در موقعیت های این چنینی وارد حداکثر توان پردازش خودش میشود، سطح هوشیاری ام در لحظاتی مثل این بسرعت چندبرابر می شود، بلافاصله در وضعیت جستجوی گزینه های در دسترس قرار میگیرم تا خودم را هرچه زودتر از گوشۀ رینگ بیرون بکشم، علاوه بر این همیشه برای تقابل هایی که میدانم شانس پیروزی در آن ها را از دست داده ام یک طرح خروج اضطراری دارم یک چیزی شبیه اجکت جنگنده ها یا قایق نجات کشتی های تفریحی یا دریچۀ مخفی سرداب پس از اولین نشانه های فروریختن دیواره های قلعه، این بار اما این طوری پیش نمی رفت، بر خلاف عادت مالوفم تقلا نمیکردم، حتی اهمیتی نمیدادم که آنقدر گوشۀ رینگ بایستم که صدای زنگ پیروزی اش تمام سالن را پر کند، درست یا غلط در آن لحظات به این فکر میکردم که دیدن لبخند دوبارۀ او تنها چیزیست که هنوز هم میتواند اهمیت داشته باشد، دقیقا همینجا بود که یکهو زده بود زیر گریه و من حواسم بود که از همان هاست که وقتِ گریه لب پایینشان میلرزد، همانطور که نشسته بود دست انداخت و در آغوشم کشید. تا آمدم بجنبم و آغوش باز کنم، کفِ آن دو دست سرد و نسیان آورش را روی پاهایش گذاشت و کنار کشید. عجیب و تلخ‌تر اینکه به رغم کوتاه بودن؛ آغوشی کامل و مکفی بود. آغوشی که آشنایی داشت دلتنگی داشت حزن و خشم و بیچارگی داشت. تعلق داشت. حسرت داشت و البته نشانیِ پیدا و غمگینِ رسیدن به انتها. این برداشت آنقدر بیرون از فکر و خیال من رخ میداد که دیدم دقیقا دارد شبیه همین حرف ها را آرام، زیر گوشم زمزمه میکند، او خلافِ کسالت بود؛ حتی در اتفاق نیفتادنش، حتی در دانستنِ اینکه کسی منتظرش ایستاده، حتی در لبخند زدن و برخاستن‌اش. من او را دوست داشتم، بسیار دوست داشتم، بسیار بیشتر از آن که در خداحافظی های آخر مهمانی، برای او سر تکان داده باشم