همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۲۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

08:30

گوئیدو
جمعه ۲۷ اسفند ۱۳۹۵
سک

08:29

میگه اینجوری قیافۀ مادر‌مرده ها رو نگیر به خودت، کثافت های مثل تو رو باهاس مثل سگ کُشت، سرمُ می‌گیرم بالا، سرشُ می کنه اونور، سرآستینِ سفید کتشُ میندازه پشت کمرش، ته حرفشُ می‌گیره که اگه کمکم نکرده بود، تا حالا آژان ها سرِ گردسوزُ تفی کرده بودن، موهاش جوگندمیه، یعنی گمون میکنم که جوگندمی باشه، یاشار اون موقع ها یه بار بهش گفته بود دکتر! الانِ که اینا به جوگندمی هات پا میدن، زمستونت اگه بزنه، دیگه از این خبرا نیس.. بعدش زده بود زیر خنده، من نخندیده بودم، پرسیدم یاشار؟ جوگندمی چیه؟ بلندتر خندیده بود، گفته بود موهاش
پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۵
مزامیر ورشو

08:28

پرسید می‌دونی کلاویه چیه؟ گفتم همون هاس که فشارش میدن؟ گفت اوهوم، این اوهومِ آخری رو تعمدا جوری گفته بود که حالت گونه اشُ عوض نکرده باشه، سر در نمیارم ازش، همیشه دم دم های عید سر و کله اش پیدا میشه، میاد واسه دیدن همه، یه سرکی هم می کشه اینجا، بی اجازه برگ های زرد گلدونُ جدا میکنه، جمع شون می کنه کفِ دستش، پارسال که پرسیده بود گفته بودم همون هاس که سیاه و سفیدَن؟ اخم هاشُ کرده بود تو هم، کیفشُ برداشته بود و رفته بود
پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۵
مارمالادسن

08:27

بعدش هفت تا گاو ماده، هفت تا گاو نر‌ُ خوردند، به اینجاش که رسیدم، زیر چشمی نیگام کرد، سینی غذا رو گذاشت جلوم، در اتاق‌ُ بست و رفت
پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۵
مارمالادسن

08:26

دنیا جای یادم نمی رود ها، جای یادم نمی آید هاست
پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۵
جماهیر

08:25

باید زودتر از پاییز می رسیدم به باغ، زودتر از برف به قله ها، زودتر از انتها به تو
چهارشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۵
برزخ مکروه

08:24

زمان یک اتفاق مریض است، من این جمله را خیلی دوست دارم؛ زمان یک اتفاق مریض است، خیلی جاها توی مهمانی ها یا توی حیاط بیمارستان یا وسط بحث های جدی، یکهو این جمله را می گویم، هیچ کس نمی فهمد یعنی چه، خودم هم هیچ وقت نفهمیدم منظورم از این جمله چیست، اما چیزی که خوشحالم می کند این است که کلماتش بهم می آید، بهم آمدن چیزها مهم است، سهل انگاریست که آدم، وقتی این طور بی کلمه دارد می رود، دست کم به شکل آمدن چیزها، دقت نکرده باشد
سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۵
مزامیر ورشو

08:23

گاه جای خالی چیزها از چیزی که جای خودش را خالی گذاشته، تلخ تر است، این راز کوچکی ست که باید فراموش کرد، سیگارش کرد، کشید و بیرون داد، به سرفه افتاد و دور انداخت
دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۵
جماهیر

08:22

افتادم پترو، دیوار حاشا بلند بود، زخرف التیام نمی گرفت، متاسفم، از برفی که می بارد، از بارانی که خواهد گرفت، این اما، آخرینِ اشاره های من است برای تو، بی آن که بدانم، دست می کشم، به چراغ سفیدِ کوپۀ قطار، چیزی نهنگ را به ساحل می کشد، چیزی هنوز مضطربم می کند، که اضطراب، شکل صمیمانۀ اضطرار است پترو! چای ریخته بودم، چای از دیشب مانده؛ طعم تلخ و تندِ ودکا گرفته، اجازه دادم نفس بکشد، قیژ لاستیک ها را بشنود، پیش از آن که دکمه های پیراهنم را ببندم، پیش از آن که بگردم، ساعتم را پیدا کنم، ساکس نمی پوشم و گرنه می نوشتم مایا، آف نمی فهمیدم و گرنه نمی نوشت کوفسکی، می فهمی؟ یک روز تمام گریه کردم، یک سال تمام دویدم؛ بی شباهت با پرده ای که الو می گیرد، از میانشان می گذشتم و کلمات، کلمه های من، مثل خون روی دیوارها می ماسید؛ و باور کن که در خون رمز دارم، در سبیل قیطانیِ گوشه کافه ای، مضطرب در کُت می ایستم و کلاغ های بسیاری، در شیار پیشانی ام می میرند، من از صدای فرو ریختن رخ، به سمتی از من که زیبا بود می دویدم، به صدر می رسیدم؛ به اسم اعظم، که گمنامی ست؛ پونتیاک، مودیلیانی و شیشه های شراب ارغوانی، تو از تنظیف خانه می ساختی، از پاره های کتاب زنان برهنه، من اما، اگر در حوض همین خانه می مردم، تمام آسمان را میان سینه می داشتم، و مردم نگاه می کردند، چوب میزدند، می خندیدند و وسایل خانه را می بردند، قاب ها و کفش ها و اسب ها را می بردند، و آهوی عصرگاه، از تعلیقِ راکدِ بسترم می نوشید، و آرام در گوش سردم می گفت؛ زحل اینجاست، شاید، شاید این بار که بر میخاستم، جهان جور دیگری بود، و شوپن پیژامۀ گشادتری می پوشید، نمی دانم، این ها لهجۀ سرنگ است، کسی که زیر شکنجه می میرد، بی لهجه می میرد پترو!
يكشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۵
پتروچلهوف

08:21

یدونه پوستر هم داشتم، از این خواننده قدیمی ها، یادم نیست کی؛ خوشکل بود ولی، از این خوشگلی های دور داشت، هر شب که غلت میزدم رو تخت، می رفتم می نشستم تو کاباره، پشت اون رومیزی های چهارخونه اش، عرق و استکانمُ میذاشتم رو میز، زنِ پوسترم واسم می خوند، عاشقش می شدم، رگ دستمُ میزدم براش، خبردار می شد، پا می شد می اومد عیادتم، دستمُ می گرفت، من هم در حالیکه داشتم خیلی لاجون و رنگ پریده بهش می گفتم دوستت دارم؛ می مردم یهو، البته گاهی آخر داستان عوض می شد، مثلا آخرش نمی مردم، ازدواج می کردم باهاش، یکی دو سال اولش هم خوب بود، بعد گذشته اش یقه ام می کرد، کفری می شدم از خندیدنش با این و اون، تند می شد اخلاقم، اون بشقاب هارو می شکست، من هم با مشت میزدم تو آینه، متاسفانه جدا می شدیم، من هم تا آخر عمر در به در دنبال دخترم می گشتم، کاست آخر شب ها اگه پا می داد؛ با این چیزها گریه هم می کردم، بعد خب آدم که عوض نمیشه، زر میزنه که عوض میشه، بزرگ هم نمیشه آخه، تهش پروستاتش بزرگ میشه، دو شاخه میشاشه و مصیبت مثل چربی جمع میشه زیر پوستش و پف میکنه جلو آینه، باقیش دیگه زر مفته، آدم همون کسخلی که بوده می مونه، من هم همون کسخلی که بودم موندم، رگ میزنم و آینه میشکنم و پا بده گریه میکنم و هی یادم میره که هی! همش پوستره ها! یه مشت عکسن اینا! نکن! نکن با خودت! لاجونی واسه این کسخلی ها! رنگت پریده واسه این رگ زدن ها
جمعه ۲۰ اسفند ۱۳۹۵
فانوس چروک