همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۱۶ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

09:56

خواستنت مثل برفِ نرم آخر پاییزه، آرومه میشینه محو میشه، سر بلند میکنی میبینی بخار از دودکشِ روبرو بلند شده، پشت پنجره رو مه گرفته، انگاری دارند پنبه میزنن تو قاب آسمون، صدا بلند نمیشه از پرنده ها، پیش خودت تصور میکنی که لابد الان دیگه پرهاشونُ پوش دادن رو شاخه ها، صورتشونُ گذاشتن زیر بالشون و پنجۀ پاهاشون از همیشه سرخ تره، نگاه میکنی میبینی برفه هنوز داره میباره همون جوری نرم و بی وقفه؛ ولی نمیشینه، تهش یه ردّ رطوبت جا میذاره روی برگ ها روی سقف ها روی سیمان دیوارها، دلخوره دلگیره زمین میزنه آدمُ خواستنت؛ ولی هست ولی میدونم که وجود داره یقین دارم که زنده ست.. و همین واسه سر کردن روزهایی که مونده، واسه بالا کشیدن زیپ سوئیشرتت، واسه مشت کردن دست های سردت توی جیب هات، واسه عمیق تر کشیدنِ نفس، طولانی تر کردنِ پُک سیگار و آه از تو گفتن ها کافیه، مثل برفی که بد موقع میباره مثل برفی که جون نشستن نداره مثل برفی که هرچقدر هم دووم بیاره میریم؛ یکی یکی مون میریم و رد خواستن هامون، نمِ محو شدن هامون و آه از تو گفتن هامون هم؛ باهامون میره
شنبه ۲۷ آذر ۱۴۰۰
اکتاو آبی

09:55

آهنگش این جوریه که انگار دو شبه رسیدم وگاس، مست و گرفته دارم میرم کازینو، ژتون ها رو گذاشتم تو جیب کت چارخونه ام که برم بشینم پای میز رولت، دختری هم که دیشب تو‌ متل باهام بوده عصری یهو گذاشته رفته
جمعه ۲۶ آذر ۱۴۰۰
سیگار، الکل، شیرکاکائو

09:54

رهبر فرزانۀ انقلاب در دیدار با جمعی از جوانان انقلابی در ارتباط با وضع معیشتی مردم و چشم انداز فراروی جامعه بیان داشتند که شما دیدید که حال استمراری مملکت ریده است، به فضل خداوند سبحان، انشالله مضارع بعید همگی ختم به خیر شود -همگی اجماعا صلوات جلی می فرستند- البته من از ابتدا هم به آقایان مسئولان عرض کردم که با حال کشور موافق نیستم حالا این ها رفتن با دشمن نشستند فریب خوردند آمدند برای ما خوردند و رفتند، لیکن این دولت جدید این رئیس جمهور گرانقدر این مجاهدِ نستوه من نگاه کردم دیدم برنامه های خوبی دارد، البته من از همۀ روسای محترم جمهور حمایت کردم حمایت هم خواهم کرد، اما شما خواهید دید که این بچه انقلابی ها می روند در وین و با استکبار و دیپلمات های زن چکار خواهند کرد -صدای تکبیر حضار و سر دادن شعار مرگ بر آمریکا- گرچه من به وین هم خوش بین نیستم، به این ها هم گفتم -به کابینه اشاره می کند- رسول مکرم اسلام و صحابه فداکار ایشان دو سال تمام شب و روز در شعب ابی طالب گرسنه و تشنه بودند لیکن سر خم نکردند، ما چهل سال است که در شعب ابی طالبیم آن طور هم که در رسانه های معاند می گویند در نشریات شان می گویند نخیر یک مقداری حالا نرمش قهرمانانه هم کردیم ولی آن طور که می گویند و می نویسند خم نکردیم، حالا این ها حرف زیاد میزنند به وقتش از این ملت سیلی هم خواهند خورد کما اینکه شما دیدید در منطقه با چه فضاحتی از ما اسلپ خوردند -جمعیت به وجد می آید و هیجان خصوصا در ردیف های آخر موج میزند- در باب واکسن هم شائبه درست کردند که فلان قدر دوز واکسن وارد کردید که با هزینۀ دور زدن تحریم ها هر کدام فلان قدر افتاده، شما این یک و نیم میلیارد دلار را از کجا آوردید اصلا چطور انتقال دادید؟ چون نمی شود پس لابد رفته اید فاز مطالعات بالینی یک واکسن دیگر را آمدید روی مردم انجام دادید و این حرف های ناصواب، شبهه می کنند، کار شیطان شبهه کردن است، خیر ما پول داریم خوب هم داریم چشمتان هم کور بشود مردم هم نگران این بدخواهان نباشند، آینده کشور را بسازید آینده کشور به دست شما جوان های مومن متعهد آدم فروش و انقلابی ست، مملکت خودتان را بسازید اتقو الله -به کاغذ توی دستش نگاه میکند- یکی از آقایون پرسیده که حکم حضور در پیشگاه رهبر انقلاب در حال جنابت چیست -صدای خندۀ آرام بانوان- و اگر جنابت در حین دیدار اتفاق افتاده باشد چه حکمی دارد؟ -دوربین صدا و سیما به چهرۀ ایشان نزدیک می شود، صدای خنده و شور و شعف سرتاسر حسینیه را فرا می گیرد- رهبر معظم انقلاب می خندد و خاطرنشان میکند که امان از دست شما دانشجوها -چهره ایشان در پخش زنده به حالت اسلوموشن در میاید- برویم برای نماز اول وقت جزاکم الله خیرا - بلند می شود دست چپش را حمایل دست راست می کند و از حسینیه خارج می شود-
جمعه ۲۶ آذر ۱۴۰۰
رمز چهار تا یک

09:53

سوالی وجود ندارد و پاسخی وجود ندارد و همه چیز اتفاق می افتد در حالیکه اتفاق نمی افتد، این تو هستی که می پذیری که آیا با این قطار خواهی دوید و یا از دوردست به شنیدن صدای جعلیِ سوتِ قطار اکتفا خواهی کرد، با این حال نه قطار باز می ایستد و نه آنان که با قطارها می دوند و نه ایستادن تو مانع از حرکت قطار خواهد شد
سه شنبه ۲۳ آذر ۱۴۰۰
جماهیر

09:52

من واسه نون هم توی صف نمیرم، تو که دیگه جای خود داری
سه شنبه ۲۳ آذر ۱۴۰۰
صلوات ختم کن

09:51

تمام آخر هفته هایش را می رفت توی بازارچه؛ جلوی قهوه خانه، روی همان چهارپایه می نشست و چای می خورد، اصرار داشت رنگ نعلبکی اش قرمز باشد و قندش را پیش از آن که در دهان بگذارد؛ توی چای بزند، گاهی دفترچه ای را از توی جیب بغل کاپشنِ مشکیِ کوتاهش بیرون می کشید، ایدۀ چند خطی هایش را می نوشت یا شعری که بتازگی تمامش کرده بود را برایم می خواند، بهمن پابلند می کشید و دود، پشت سبیل های پرپشتش حبس می شد، اگر میل مفرط دیگران به ثابت ماندن تصویرش نبود؛ هیچ بدش نمی آمد که گاهی یک نخ عقاب یا یواشکی چند کام سناتور مزه کند، رو به دوربین نمی خندید، کاملا محال بود، چهره ای جدی به خود می گرفت و نگاهش شبیه نگاهِ سگِ گرسنۀ مغمومی به روبرو خیره می ماند، توی تمام عکس ها دست های مشت شده اش را زیر چانه اش گذاشته؛ ژست محتاط یک شاعر، به خانه اش که میرفتی مادرش همیشه آن گوشۀ هال نشسته بود، نماز می خواند، کش چادر نمازش از دور آنقدر سفت به نظر می رسید که گویی دارد کاسۀ سرش را از جا میکَند، یک رَج بیسکوئیت می آورد، دو استکان چای و زیرسیگاری، قندش را توی چای میزد و استکان چای اش را داغ داغ سر می کشید، روی ردیف کتاب های پرشمار کتابخانه اش برگه های آ -چهار می گذاشت، توضیح میداد که اینطوری رنگ کاغذِ کتاب ها عین رنگ دیوارها زرد نمی شود؛ دود سیگار نمی ماسد به کلمه ها، اگر به اندازۀ کافی مشعوف نمی شدی بلند میشد یکی از کتاب ها را می آورد، روبروی صورتت ورق می زد، نشانت می داد و می گفت؛ ببین چقدر سفید مانده! توی شیشه های خالیِ ماءالشعیر چند ساقه پتوس می گذاشت و بعد بطری را تا نیمه از آّب پر میکرد و میگذاشت کنار باقیِ بطری های پشت پنجره، بعد میرفت پشت میز کامپیوترش می نشست، فایل وردش را باز میکرد، اتودها و طرح واره هایش را برایت میخواند و منتظر واکنشت می ماند، هربار سر تکان می دادم که خوب است عالی ست بی نظیر است، هربار می پذیرفت و با لبخندی مشهود کام بعدی را محکم تر می گرفت، بعد هم بلند می شد و از جعبۀ مرجوعی کتاب هایش یک جلد برمیداشت، امضا می کرد و هدیه می داد، چند سالی بی خبر بودم، شنیدم که از مادرش تنها جانمازی مانده که تا مدت ها کسی از وسط هال جمعش نمیکرد، خودش هم دیگر توی هیچ عکسی نبود، آخرین باری که حرف زده بودیم گفته بود می رود، دفترچه شعرش را با پاسپورت عوض کرده بود، توی بازارچه چای خوردیم، زنی زنگ زده بود زنی با صدایی جوان؛ زنی که علاوه بر میل وافرش به شاعران، اقامت هم داشت، جواب تلفنش را داده بود، سیگار کشیدیم و خداحافظی کردیم، دیروز توی جعبه هایی که باید به انبار می رفت، چشمم به کتاب اهدایی اش افتاد، توی اولین صفحه بعد از جلد بعنوان تقدیم نوشته بود؛ آدم باش کوریون! تاریخ هم زده بود، یک خطِ منحنی هم کشیده بود بجای امضاء
دوشنبه ۲۲ آذر ۱۴۰۰
ها کردن به شیشه های مات

09:50

من نیازی به بخشش کسی ندارم و اگه آدمی کار رو به جایی رسونده باشه که فمورش زیر آرواره ام رفته باشه، احتمالا دیگه اونقدری در دنیای من اهمیت نداره که بخشندگیش چیزی رو برام عوض کنه
يكشنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۰
فانوس چروک

09:49

فقط ماکوندو نبود که آئورلیانو بوئندیا داشت، من یکی از همان آئورلیانو بوئندیاها را در کوچه پس کوچه های طهران دیده بودم؛ به تاریخ سه پاییز قبل تر، وقتی که زیر بارانِ اواخر نوامبر، کبریتِ توی جیب اش مثل خودش خیس شده بود و مانده بود که چگونه سیگارش را روشن کند، بعدها فهمیدم که پس از نابودی ماکوندو، تاریخ هنوز هم آئورلیانو بوئندیا داشته است، در حقیقت همه به یکباره آئورلیانو بوئندیا شده بودند، درست از همان صفحات آخر صد سال تنهایی؛ و این یعنی مارکز یک جای کارش می لنگید و صد سال تنهایی اش، آهسته آهسته داشت توی تاریخ نَشت می کرد، با این حال آئورلیانو بوئندیای کوچه پس کوچه های طهران، هر گاه که دلش از همه پر می شد، راهش را کج می کرد و خودش را می رساند به انتهای بن بستِ بهشت، شاسی زنگ را می فشرد و صورتش را پنهان می کرد، لکاته همان اول کار می رفت دو لیوان قهوۀ کهنه دم می آورد و می گذاشت روی میز، دستی به موهای آئورلیانو می کشید، سیگارش را آتش می زد و شروع می کرد به حرف زدن، ساعت ها حرف می زد و بوئندیا فقط گوش میکرد، لکاته هیچ وقت زیاده از حد حرف نمی زد، حتی گاهی به یکباره جمله را رها می کرد و تصمیم می گرفت که ناگهان سکوت کند - و ناگهان سکوت می کرد- به سکوت که می رسید، بوئندیا ترجیح می داد که مابقی وقتش را آندره بوچلی گوش کند و توی کاناپه لم بدهد، لابلای دیوارهای دود گرفتۀ آن خانۀ انتهای بن بست، وقتی صدای آندره بوچلی لای پرده های چرک مرده و روتختی چروک می پیچید، آن دو در هم می تنیدند و سیگارهای نصفه و رویاهای نیمه کارۀ یکدیگر را، توی زیر سیگاری خاموش میکردند، آئورلیانو در آن لحظات به این فکر می کرد که آدم ها وقتی ناگفته هایشان تمام می شود، خودشان هم تمام می شوند و هربار از حتمیت این موضوع به لرزه می افتاد، لکاته موهایش را مرتب میکرد و رژ لبش را مانند کسی که طرح لبخند میکشد؛ سه بار روی لب پایینش می کشید و از اتاق بیرون می رفت، پاییز سال گذشته بود که ناگهان یک شب؛ آئورلیانو تصمیم گرفت که پیاده برود تا دریا، از فردای آن شب بوئندیا دیگر آن آدم سابق نبود، آدمی شده بود که یک شب پیاده تا دریا رفته و به این نتیجه رسیده که دیگر صدای آندره بوچلی را دوست ندارد، دلش نمی خواهد کسی چیزی برایش تعریف کند و دوست ندارد که نصفۀ سیگار یک نفر دیگر را تمام کند، پس از آن دیگر برای ماه ها خبری از او در دست نبود تا امروز صبح؛ زمانی که ماهیگیرها با سبدها و چکمه هایی که بوی ماهی می داد از دریا برگشته بودند، خبر به سرعت در شهر پیچید؛ صندوقی توی تور افتاده است.. شنیده ها و زمزمه ها مثل باران روی شهر می بارید، میان ازدحام صبحگاه هر کسی روایت خودش را داشت، شنیدم که پسر یکی از ماهیگیرها به مادرش میگفت که وقتی پدر و عمویش صندوقچه را باز کرده اند، یک رادیو، دو عدد قوۀ پارس، یک عدد رژ لب، یک کبریت خیس و یک قاب عینک در آن پیدا کرده اند، اما آنچه که جمعیت را حقیقتا مضطرب کرده بود؛ صدای آندره بوچلی بود که حتی پس از خالی کردن محتویات صندوق، از درونِ آن به گوش می رسید، اندکی بعد ژاندارم ها رسیده بودند و راوی این اتفاق نیز همانند دیگران، ناگزیر شد که تا پایان تحقیقات؛ به خانه اش برگردد
يكشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۰
مزامیر ورشو

09:48

من اگه میدونستم تو هم مثل بقیه قراره بمیری، هیچ وقت بهت نمیگفتم دوستت دارم
يكشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۰
سیگار، الکل، شیرکاکائو

09:47

خیلی خوب مینویسه من اگر انقدر خوب می نوشتم هیچ وقت وارد رابطه نمی شدم، هیچ وقت سعی نمیکردم سیب زمینی های متوسط رو سوا کنم یا تو صف نون وایستم، محال بود اگه میتونستم اینجوری بنویسم شمارۀ کسی رو سیو کنم یا قبول کنم که واسه دیدن یه نفر اسنپ بگیرم پاشم برم اون سر شهر، بنظرم حتی لازم نبود که دیگه به آدم های گذشتۀ زندگیم فکر کنم، فقط به این آدم فکر میکردم، به این که چقدر خوب بلده با کلمه ها بازی کنه، چقدر سبک نزدیک شدنش به موضوع روایتش دلنشینه، انقدر خوبه که حتی منی که عاشق بازی با نشانه هام، منی که سالهاست از لفافه بیرون نیومدم و تن به سجع و وزن و ملّیتِ ادبیات ندادم؛ میتونم بشینم و ساعت ها هاج و واج به واج آرایی نوشته اش، به جنس و جناس نویسنده اش نگاه کنم و کیف کنم، میتونم واسه این آدم کف بزنم، حتی میتونم بهش پیشنهاد بدم که رابطه اش رو رها کنه بیاد بشینه روبروم و فقط بنویسه، تصور حزنِ صورتش، حالت جمع شدن گوشۀ لبش، رمقِ رفتۀ چشم هاش و کسالتِ دستش موقع نوشتن، برام یک فانتزی لذتبخش و احتمالا تا حدودی اروتیکه، لذت بخش تر از کسی که لباس میپوشه کسی که سشوار میکشه و کسی که وسط مهمونی بی هوا بهت چشمک میزنه، دلم میخواد یک بار بهش بگم وای واقعا دوستت دارم! چقدر خالصه همه چیزت؛ خشمت حسادتت سکوتت و از همه مهم تر اندوهت، بنظر من اونی که نوشتن و خشم و عشق و سکوتش رو پیچیده میکنه هیچی از هیچکدومش حالیش نیست، این آدم اون چیزی رو داره که من بهش میگم اصالتِ رنج؛ حتی توی روایتش از سکس از ودکا یا از نیمروی صبح جمعه اش، و چقدر افتضاحه که پارتنرش انقدر فیکه یا دست کم اثری که روی این آدم میذاره انقدر سطحیه، دلم میخواد بهش بگم متاسفم که شیفتۀ یک فیک شدی، تو لیاقتت دست کم یک زندانِ اصیل تر یا حداقل یک دیوارِ مقرّب تر بود، ولی خب بهش نمیگم، این آدم به ملاقاتیِ فیک احتیاج نداره، به همدردیِ نامرغوب احتیاج نداره، این آدم حتی خودش هم نمیدونه که به چی احتیاج داره، واسه همین هم هست که می نویسه و احتمالا واسه همینه که سرش رو میذاره روی شونه ات و بدون این که چیزی ازت بشنوه؛ صدای هق هقش بلند میشه
جمعه ۱۲ آذر ۱۴۰۰
ها کردن به شیشه های مات