خواستنت مثل برفِ نرم آخر پاییزه، آرومه میشینه محو میشه، سر بلند میکنی میبینی بخار از دودکشِ روبرو بلند شده، پشت پنجره رو مه گرفته، انگاری دارند پنبه میزنن تو قاب آسمون، صدا بلند نمیشه از پرنده ها، پیش خودت تصور میکنی که لابد الان دیگه پرهاشونُ پوش دادن رو شاخه ها، صورتشونُ گذاشتن زیر بالشون و پنجۀ پاهاشون از همیشه سرخ تره، نگاه میکنی میبینی برفه هنوز داره میباره همون جوری نرم و بی وقفه؛ ولی نمیشینه، تهش یه ردّ رطوبت جا میذاره روی برگ ها روی سقف ها روی سیمان دیوارها، دلخوره دلگیره زمین میزنه آدمُ خواستنت؛ ولی هست ولی میدونم که وجود داره یقین دارم که زنده ست.. و همین واسه سر کردن روزهایی که مونده، واسه بالا کشیدن زیپ سوئیشرتت، واسه مشت کردن دست های سردت توی جیب هات، واسه عمیق تر کشیدنِ نفس، طولانی تر کردنِ پُک سیگار و آه از تو گفتن ها کافیه، مثل برفی که بد موقع میباره مثل برفی که جون نشستن نداره مثل برفی که هرچقدر هم دووم بیاره میریم؛ یکی یکی مون میریم و رد خواستن هامون، نمِ محو شدن هامون و آه از تو گفتن هامون هم؛ باهامون میره