همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۲۳ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

00:49

فکر کنید پنج صبح دارید می‌روید فرودگاه. آنوقت رانندۀ اسنپ یکی از این آهنگ‌ها گذاشته که ارغوان ارغوان چرا هر سال بهار بعد از عید می‌آید و این‌جور چیزها. وسطش هم خمیازه میکشد. وسط این‌جور آهنگ‌ها آدم باید بمیرد. آن هم پنج صبح. آن هم وقتی چراغ ترمزها توی گرگ و میش سر صبح تار و کشیده به نظر می آیند. صبح زود توی شهرهای بزرگ خاکستریست، توی شهرستان‌ها به سفیدی میزند و توی شمال همیشه آبی است. آنوقت میگویند آسمان هرجا همین رنگ است. نخیر که نیست. علاوه بر این داشتم به این هم فکر میکردم که ارغوان چقدر اسم قشنگی ست. بی‌معنی و قشنگ. در حقیقت هرچیزی که معنای آنچنانی نداشته باشد قشنگ است؛ مثلاً ممه. ممه یک نیم کره است. یک شکل هندسی که از چربی و رگ و احتمالاً چندتا کیست پر شده. اما قشنگ است. یا مژه؛ چهار لاخ مو که گودی کمر دارند و بجای زیر بغل روی چشم آدم میرویند. معنی ندارند، صرفاً تعریف دارند. همین هم قشنگشان کرده. ارغوان هم بنظرم قشنگ است. اگر اسمتان ارغوان است و اینجا را میخوانید برایتان بوس میفرستم. فرودگاه از معدود جاهاییست که استرس میگیرم. واقعاً مضطرب میشوم. آنقدر که اگر اتفاقی نگاهم به نگاه کسی گره بخورد ممکن است که لبخند بزنم. انگار نیاز وافر داشته باشم که یک آشنایی یک گوشه‌اش برای خودم دست و پا کرده باشم. همه چیز توی فرودگاه سرد و توی نوبت و روی نقّاله و گران است. یک نیمرو را میدهند فلان قدر تومن. تقریباً هم قیمت با یک مرغ کامل تخمگذار؛ انگار نه انگار که این، نهایتاً یکی از تخم هایش بوده. در نتیجه منصرف شدم. من از آن قماش مسافرها نیستم که تا کارت پرواز دستشان میگیرند احوالات خرده بورژوازی بهشان دست میدهد. در عوض رفتم به آن خانوم غرفه داری که خواب آلود و عنق نشسته بود گفتم یک شات اسپرسو. کاملاً مشخص بود دیشب شیفت بوده و منتظر است که خورشید بدمد و برود سراغ کار بعدی. یک پارچ آب قهوه از دستگاه گرفت و تلپ گذاشت روی پیشخوان. تشکر کردم و جواب نداد. اما شما همیشه یادتان باشد که از آدم‌های خسته و عنق تشکر کنید. انقدر از این‌ها طلبکار نباشید. این‌ها ته جانشان را آورده‌اند گذاشته‌اند روبروی شما و اگر ناچار نبودند نیمروی صددلاری برایتان سرو کنند محال بود که روی صورت‌های مفتخر و مغرورتان حتی یک تف هم بیندازند. حقیقتاً ملت عقده ای و پلشتی هستیم. آدم میتواند در درونش عقده ای یا بی‌شعور باشد اما واقعاً باید انرژی خرج کند که این بیشعوری و پلشتی را به بیرون از خودش هم بکشاند. هرچه بیشتر میگذرد بیشتر حالم از این مردم و اطوارهایشان بهم میخورد. تجزیه بشوید بروید بابا. من بمانم و حضرت آقا. هرسال دم سال تحویل بگوید کوریون جان امسال اسمش را چی بگذاریم؟ هی من یک چیزی پیشنهاد بدهم و ایشان بفرماید خیر، همان تولید و دانش بنیان خوب است. آخرش اما موفق می‌شوم که یک سال را سال ممه نامگذاری کنم. مثلاً سال یک هزار و چهارصد و ده یا سال ممه و دانش بنیان. یا نه. سال ارغوان. ببینید چقدر قشنگ است؟ سال یک هزار و چهارصد و دو یا سال ارغوان. حتی نوشتن توی فرودگاه هم از اضطرابم کم نمیکند. بی جهت دارم مهمل میبافم. اول وقت باید آن شهر دیگر باشم و آخر شب دوباره باید برگردم به همین خراب شده. به همین شهری که واقعاً دوستش ندارم. از خاکستریِ صبح زودش بدم می آید. از قیافۀ آدم‌هایش بدم می‌آید. از آخر شب‌ِ اتوبان هایش بدم می‌آید. من گرسنه‌ام و از نیمروی گران بدم می‌آید. از قیافۀ متکبر و نکبت هرکسی هم که نیمرو سفارش داده بدم می‌آید. پذیرایی توی هواپیما هم که شده یک دستمال مرطوب و یک بطری آب معدنی بانضمام یک آبمیوۀ کوچک و قاشق چنگالی که با آن باید گوش ات را بخارانی. هیچ جا هیچ امیدی نیست. می‌بینی ارغوان؟ همه چیز حسابی خراب شده. آنقدر خراب شده که حتی اگر یک روزی هم درست بشود، محال است که آدم دوباره از ته دل بخندد. بس است دیگر. مسافرین محترمِ پرواز من را پیج کردند که برویم گیت فلان. بچه زرنگ ها زودتر می‌روند صف میبندند. پرولتاریا هم مثل من می‌رود جیشِ پای پرواز
يكشنبه ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۲
رمز چهار تا یک

00:48

فرق داره گفتنِ اینکه چه حاجت است که مشّاطه ات بیاراید با چقدر قشنگی لعنتی با وایب خوبی ازت میگیرم، همونقدر که فرق داره شنیدنِ خنده با شنیدنِ مرسی با شنیدنِ کول
شنبه ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۲
سیگار، الکل، شیرکاکائو

00:47

سه روز است که نخوابیده ام. چشم روی هم نگذاشتم. البته دروغ گفتم. همین دیشب اتفاقاً مثل خرس خوابیده بودم. یعنی بجای خواب روزانۀ شش ساعتیِ معمول خودم، یک چیزی حدود هشت ساعت تمام توی تخت فرو رفته بودم. لیکن ملتفت شدم که در تمامی این سال‌ها هیچ‌وقت هیچ چیزی ننوشته‌ام که اولش اینجوری باشد. یعنی اینجوری شروع بشود که سه روز است نخوابیده ام یا دیشب تا صبح پلک روی هم نگذاشتم یا یک همچو چیزهایی. بنظرم آدم‌هایی که سه روز نمی خوابند آدم‌های خیلی مهمی هستند. غم مسائل بزرگ دارند. یک ترازی از وجود است که من هیچ‌وقت دستم به آن نمی رسد. من بیشتر از واجد وجود بودن، امکان ممکن بودن بوده ام. این جملۀ آخری را هم نوشتم که شبیه اینهایی بنظر برسم که سه روز است نخوابیده اند. قول میدهم که یک روز آخرش یک چیز خیلی خفنی بنویسم که حتی فرید هم بگوید اوه چه خفن. از بریستول جمع کرده رفته ردینگ. بقول خودش دست و پای بیخود زدن. سر کیف نیست. مطلقاً شباهتی به آن آدم قبلی ندارد. منِ مارگزیده نگران ریسمانِ ته انبارم. نگران اینکه یک وقت یکی برندارد بیاوردش توی اتاق و ته ریسمانش را ببندد به سقف. همین هم شد که برخلاف کدهای تعاملی معمولم، از بکار بردن عبارتِ کون لقش امتناع فرمودم و دوباره جویای احوالش شدم. خیلی سرسری جواب داد. به من که نمی‌شود سرسری جواب داد. من پوست سر آدم سرسری را قلفتی میکنم. خوبی رفاقت تمدید شده این است که شما میدانید چه حرفی را چطوری بزنید که آه از نهاد رفیق تان بلند کند؛ یک چیزی شبیه رابطه توی تخت هاست که پارتنرها بمرور یاد میگیرند که با کجای همدیگر که ور بروند بیشتر حال میدهد. یک جمله‌ای پراندم که منفجر شد، شروع کرد به برون ریزی کردن. بعد یکهو آن وسط یک چیزی پراند که من از خشم مچاله شدم. و مکرو و مکرالله. زدی ضربتی ضربتی نوش کن آقای کوریون. هیچی دیگر. فهمیدم قرار نیست سر طناب را حلقه کند. مشکلش در حد دو پیک هنسی برای روز اول و روزی دو بطری آبجو و یک مشت بادام زمینی برای روزهای بعدیست. چیزی نیست که بقول خودش نتواند هندلش کند. اما خب سه روز است که آن حرفی که به من زده رفته روی اعصابم. یک چیزی گفته که انگار سال‌ها داشته به کم و کیفش فکر میکرده و تنها منتظر یک فرصت بوده که از توی دلش بریزد بیرون. هی لب‌هایم را غنچه کردم. هی دماغم را توی صورتم مچاله کردم. هی با اخم دنبال یک جمله‌ای گشتم که پاسخ دندان شکنی برای آن حرفش باشد. در جستجوی همان دست فتوحاتِ ذهنی بودم که آدم احتیاج دارد که به گفتگوهای پایان یافته اش اضافه کند؛ یک حاضرجوابی متقن، بازنویسی افتخارآمیز یک خاطره. اما خب زورم نرسید. حرفی زده که غلط هم نیست. حتی احتمالاً آنقدری درست است که لجم را درآورده. من از دوستی که ایرادات من را متذکر می‌شود متنفرم. دوست آدم وظیفه دارد بگوید همه چیزت قشنگ است خوب است درست است بوس. غیر از این اگر باشد رهگذر است همخانه است تراپیست است یا دشمن مردم است آن هم جلد دو. بنظر من انتقادات سازنده تا یک جایی سازنده است. بعد تبدیل می‌شود به آوار و روی سرت خراب می‌شود. حرفم این است که حتی این هم سن و سال دارد. مثلاً وقتی که آدم بیست سالش باشد. آنوقت اگر یکی بگوید اینجای کارت میلنگد، هم انرژی‌اش را داری هم انگیزه اش را. سرعت بهبودت هم بمراتب بیشتر است. اما توی میانسالی وقتی یکی بیاید و این‌ها را بگوید آدم حسابی حالش گرفته می‌شود. چون اول باید بپذیرد که یک عمر راه را بیراه رفته. بعد باید بگردد ببینید اصلاً انگیزه و رمقش را دارد که از راه رفته اش برگردد و توی مسیر تازه بیافتد؟ آخرش هم که سرعت پیشرفت و بهبودی ناامیدش میکند. حالا یک سری استثنائات هم داریم که یک مشت خل و دیوانه اند. مثلاً همین هایی که سر پیری یکهو عارف و فرزانه و آفرود می‌شوند و توی بیابان ها به عین الیقین میرسند یا آن‌هایی که در هفتاد سالگی بجای مردن میروند دانشگاه. از این‌ خل وضع ها اگر فاکتور بگیریم یک مشت آدم‌ معمولی باقی می‌ماند. یک مشت آدم لنگۀ خود ما. همین ماهایی که احتیاج داریم تأیید بشویم. احتیاج داریم بشنویم که گند نزدیم -حتی اگر حسابی گند زده باشیم- احتیاج داریم باورمان بشود که به یک دردی میخوردیم که مثلاً حال یکی را خوب کردیم یا اگر نمی بودیم یک چیزی از کار می افتاد. احتیاج داریم به این که یک نفری بگوید فلان فلسفه را نخواندی؟ عیب ندارد! فلان منظره را ندیدی؟ ایرادی ندارد! به فلان چیز نرسیدی؟ اصلاً فدای سرت! احتیاج داریم که هیچ کسی بیشتر از توانمان از ما توقعی نداشته باشد. حداقلِ وظیفۀ دوست ها این است؛ اینکه بدون زر مفت زدن، دوستمان داشته باشند. من فکر میکنم که آدم بودن واقعاً سخت است. ارتباط گرفتن با آدم‌ها واقعاً چرت است. چرت تر از آن آن وقتیست که به خودت می قبولانی که باید با این عن ها ارتباط داشته باشی. آخرش هم به این نتیجه میرسی که خیلی بهتر بود که یک جانوری چیزی می‌شدی شبیه زنبور. ببینید چقدر حتی همین زنبورها خوشبخت اند! تمام روز شناور وسط ابرها. با یک دست لباس راه راه تا آخر عمر. همیشه هم سر و صورت شان توی گل‌ها و شکوفه هاست. تگری هم که میزنند اسمش را میگذارند عسل و مهمتر از همۀ این‌ها اینکه بجز کارداشیانِ توی کندو، هیچکدامشان واقعاً هیچ فرقی با بقیه ندارد و از دم به همه می‌گویند کارگر. هیچ‌کس آنقدرها کفری نمی‌شود و اگر برحسب اتفاق حسابی عصبانی بشوند، فقط یک فرصت برای نیش زدن دارند. تلافی می‌کنند و می‌میرند. این یعنی امور در دنیای زنبورها، آنقدری اهمیت ندارد که بخاطرش مرده باشی و یا اگر چیزی پیدا بشود که تا آن حد ناراحتتان کند، دست کم دیگر مجال غصه خوردن نخواهید داشت. تصویب شد؛ در چرخۀ بعدی زنبور خواهم شد. روی سینه‌ام یک تتو از چرخ دارما میزنم و آخر شب‌ها یواشکی، عکس نیمه عریان ملکه را میچسبانم به سقفِ سلولِ کوچکِ شش ضلعی ام
جمعه ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۲
صحاری

00:46

کاسبرگ شدم. این یک اصطلاح جدید است که هنوز کاربرد دقیقش را نمیدانم. تنها چیزی که اهمیت دارد این است که یادتان نرود که اولین بار، این من بودم که از این عبارت استفاده کردم. اهمیت دارد که آدم شروع کنندۀ چیزها باشد. یک اثری روی هر چیزی گذاشته باشد. مردم فکر میکنند که من هیچ اثری روی جهان نگذاشته ام. مردم اشتباه فکر میکنند! من اگرچه برهنه، پشت پردۀ اتفاقات بسیاری بوده ام. این را که دیگر نمی‌شود کتمان کرد! یک پروانه اینجا این ور دنیا بال میزند، آنوقت آن طرف اقیانوس، یکی توی تایلند حامله می‌شود. به همۀ حامله های تایلندی نگاه کنید، این‌ها تماماً اثر پروانه های من اند. من آن مهرۀ اول دومینوها هستم، چکِ اول هاردکور، گلولۀ شروع کنندۀ ورلدوارها، این منم؛ خدای خدایان! کاسبرگ شده به دست عبد صالحی که گل نمی‌فهمد. با بی‌تفاوتی به شاخۀ توی دستش نگاه میکند و مثل بچه‌ای که بال از سنجاقک میکند، گلبرگ ها را یکی یکی میریزد کفِ باغ
پنجشنبه ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۲
مزامیر ورشو

00:45

اوکام دست دور گردنش انداخت و مرگ برای زندگیِ بهتر، گونه اش را به علامت خداحافظی بوسید
سه شنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۲
پاژ

00:44

چه بلایی سر آدم‌هایی مثل ما میاد؟ -منظورت کدوم آدم هاست؟ اونایی که نمیشه بخشیدشون؟ -هیچی فقط فراموش میشیم. زود؟ -نه اتفاقاً خیلی هم دیر. خب این خوبه؟ -نمیدونم، بیشتر بهش میخوره که یجور عقوبت باشه.. بخشیده نشدن یا توی یادها موندن؟ -هر دوش
سه شنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۲
جیران

00:43

از مصادیق اسلام رحمانی یکیش میشود مجوز همین پت شاپی که کنار مسجد محل داده‌اند
سه شنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۲
جماهیر

00:42

من کاری به روایت تو بعد از خودم ندارم. در حقیقت سر جنگ با روایت هیشکی ندارم. بنظرم منصفانه اینه که آدم اون دستی رو که یه بار از لجن کشیدتش بیرون گاز نگیره، حتی اگه از این جایی که توش هست راضی نباشه. اما خب، تو غیر از روایت های دستکاری شده ات، غیر از ناسپاسی های عصبیت، غیر از علاقۀ وافرت به ایفای نقش قربانی، هیچ‌وقت اونقدرها هم منصف نبودی. بودی؟ از دید من این فقط یک نمایش پر زرق و برقه، یه شلوغ کاری بی مورد. دست و پا زدنت برای این اپرا بیهوده است. تو نه هیچ وقت قوی سفید بودی و نه هرگز توی این باله، بدل به قوی سیاه خواهی شد! تو روی این سن -حتی توی این سن- تنهایی! و صدای کف زدن تماشاچی هات، صرفاً راهیه برای محافظت از خودت؛ در برابر اون حفرۀ سیاه و ترسناکی که توی قلبت داری. من؟ من هیچ وقت نمایش تو رو هو نمیکنم حتی اگه اهل باله نباشم، حتی اگه اپرای آدم‌ها حوصله امُ سر برده باشه. من تا ابد قدردان اون روزی ام که دستتو واسم دراز کردی. من آدمِ نتیجه‌ها نیستم، هیچ وقت هم نبودم. سرم اگه بره توی هیچ جمعی پیش هیچ آشنا و غریبه ای، روایتی در برابر روایت تو نمیذارم. فرق من و تو دقیقاً همینه. من میتونم دلخور باشم. میتونم خیلی خیلی دلخور باشم. اما فراموشکار و بی معرفت؟ -واقعا نه!
سه شنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۲
خط یک به سمت کهریزک

00:41

گفت آدم دلش می خواهد که سرش را به سرت تکیه بدهد و بزند زیر گریه. گفتم سر به سر من نذار. بعد هم خنده ام گرفت. واقعاً خنده ام گرفت. صورتش شبیه کسی شد که بچه‌اش ذوقش را کور کرده؛ ناامید و بی نفرت. چکار باید بکنم؟ حوصلۀ دردسر جدید ندارم. اصلاً من خودم هم دلم میخواهد که سرم را بگذارم روی شانۀ خودم و بزنم زیر گریه. اینجای تایم‌لاین را نمیتوانم تحمل کنم. زور اتفاقات زیاد است. ارزش از دست داده‌ها زیاد است. یکی پخ بکند اشک حلقه میزند توی چشمم. اما گریه؟ -راه ندارد. من یاد گرفته‌ام بخندم. مردم تصور میکنند که نمی شود. من زندگی‌اش کردم و شد. خندیدم خنداندم و فراموش کردم. حتی این جملۀ قبلی را می‌شود وصیت کنم که روی سنگ قبرم حک کنند. جایگزین بهتری است نسبت به آمدم بوس کردم و رفتم. بوس کردن تبعات دارد حتی برای سنگ نوشتۀ یک قبر. در نتیجه سرم را کشیدم عقب. این بار اخم کرد. با دلخوری رو برگرداند. دنیا ندیده که نیستم. درک میکنم. آدم در لحظاتی از زندگی خون به مغزش نمیرسد یا هورمون زیادی توی رگ هایش پمپ می‌شود. این هم احتمالاً یکی از همان لحظاتش بوده. برای همه اتفاق میافتد. برای من هم اتفاق افتاده. اصلاً نباید به این چیزها وزن داد. اما خب وضعیتی ناخوشایند بود. پیش خودم فکر کردم که بهتر است یک چیزی گفته باشم. یک حرف متفرقه‌ای که فضا را عوض کرده باشد. گفت حرف نزن. حرف نزدم و بلند شدم. با خشم گفت همین؟! احمقانه است. آدم وقتی حتی کار درست را هم انجام میدهد بدهکار می‌شود. این را نگفتم. فقط خاک شلوارم را تکاندم و با خنده گفتم جیش دارم. دو کلمه برای باز کردن اخم ها. صورتش دوباره شبیه صورت کسی شده بود که بچه‌اش جیش دارد
دوشنبه ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۲
اکتاو آبی

00:40

سه تا پوزیشن خوب را بستم. بعنوان جایزه برای خودم قهوه درست کردم. بعد همه را بردم توی معامله و نیمی را به باد دادم. ریری به درستی مرا به الکسی ایوانوویچ تشبیه کرده بود
يكشنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۲
مارمالادسن