سه روز است که نخوابیده ام. چشم روی هم نگذاشتم. البته دروغ گفتم. همین دیشب اتفاقاً مثل خرس خوابیده بودم. یعنی بجای خواب روزانۀ شش ساعتیِ معمول خودم، یک چیزی حدود هشت ساعت تمام توی تخت فرو رفته بودم. لیکن ملتفت شدم که در تمامی این سال‌ها هیچ‌وقت هیچ چیزی ننوشته‌ام که اولش اینجوری باشد. یعنی اینجوری شروع بشود که سه روز است نخوابیده ام یا دیشب تا صبح پلک روی هم نگذاشتم یا یک همچو چیزهایی. بنظرم آدم‌هایی که سه روز نمی خوابند آدم‌های خیلی مهمی هستند. غم مسائل بزرگ دارند. یک ترازی از وجود است که من هیچ‌وقت دستم به آن نمی رسد. من بیشتر از واجد وجود بودن، امکان ممکن بودن بوده ام. این جملۀ آخری را هم نوشتم که شبیه اینهایی بنظر برسم که سه روز است نخوابیده اند. قول میدهم که یک روز آخرش یک چیز خیلی خفنی بنویسم که حتی فرید هم بگوید اوه چه خفن. از بریستول جمع کرده رفته ردینگ. بقول خودش دست و پای بیخود زدن. سر کیف نیست. مطلقاً شباهتی به آن آدم قبلی ندارد. منِ مارگزیده نگران ریسمانِ ته انبارم. نگران اینکه یک وقت یکی برندارد بیاوردش توی اتاق و ته ریسمانش را ببندد به سقف. همین هم شد که برخلاف کدهای تعاملی معمولم، از بکار بردن عبارتِ کون لقش امتناع فرمودم و دوباره جویای احوالش شدم. خیلی سرسری جواب داد. به من که نمی‌شود سرسری جواب داد. من پوست سر آدم سرسری را قلفتی میکنم. خوبی رفاقت تمدید شده این است که شما میدانید چه حرفی را چطوری بزنید که آه از نهاد رفیق تان بلند کند؛ یک چیزی شبیه رابطه توی تخت هاست که پارتنرها بمرور یاد میگیرند که با کجای همدیگر که ور بروند بیشتر حال میدهد. یک جمله‌ای پراندم که منفجر شد، شروع کرد به برون ریزی کردن. بعد یکهو آن وسط یک چیزی پراند که من از خشم مچاله شدم. و مکرو و مکرالله. زدی ضربتی ضربتی نوش کن آقای کوریون. هیچی دیگر. فهمیدم قرار نیست سر طناب را حلقه کند. مشکلش در حد دو پیک هنسی برای روز اول و روزی دو بطری آبجو و یک مشت بادام زمینی برای روزهای بعدیست. چیزی نیست که بقول خودش نتواند هندلش کند. اما خب سه روز است که آن حرفی که به من زده رفته روی اعصابم. یک چیزی گفته که انگار سال‌ها داشته به کم و کیفش فکر میکرده و تنها منتظر یک فرصت بوده که از توی دلش بریزد بیرون. هی لب‌هایم را غنچه کردم. هی دماغم را توی صورتم مچاله کردم. هی با اخم دنبال یک جمله‌ای گشتم که پاسخ دندان شکنی برای آن حرفش باشد. در جستجوی همان دست فتوحاتِ ذهنی بودم که آدم احتیاج دارد که به گفتگوهای پایان یافته اش اضافه کند؛ یک حاضرجوابی متقن، بازنویسی افتخارآمیز یک خاطره. اما خب زورم نرسید. حرفی زده که غلط هم نیست. حتی احتمالاً آنقدری درست است که لجم را درآورده. من از دوستی که ایرادات من را متذکر می‌شود متنفرم. دوست آدم وظیفه دارد بگوید همه چیزت قشنگ است خوب است درست است بوس. غیر از این اگر باشد رهگذر است همخانه است تراپیست است یا دشمن مردم است آن هم جلد دو. بنظر من انتقادات سازنده تا یک جایی سازنده است. بعد تبدیل می‌شود به آوار و روی سرت خراب می‌شود. حرفم این است که حتی این هم سن و سال دارد. مثلاً وقتی که آدم بیست سالش باشد. آنوقت اگر یکی بگوید اینجای کارت میلنگد، هم انرژی‌اش را داری هم انگیزه اش را. سرعت بهبودت هم بمراتب بیشتر است. اما توی میانسالی وقتی یکی بیاید و این‌ها را بگوید آدم حسابی حالش گرفته می‌شود. چون اول باید بپذیرد که یک عمر راه را بیراه رفته. بعد باید بگردد ببینید اصلاً انگیزه و رمقش را دارد که از راه رفته اش برگردد و توی مسیر تازه بیافتد؟ آخرش هم که سرعت پیشرفت و بهبودی ناامیدش میکند. حالا یک سری استثنائات هم داریم که یک مشت خل و دیوانه اند. مثلاً همین هایی که سر پیری یکهو عارف و فرزانه و آفرود می‌شوند و توی بیابان ها به عین الیقین میرسند یا آن‌هایی که در هفتاد سالگی بجای مردن میروند دانشگاه. از این‌ خل وضع ها اگر فاکتور بگیریم یک مشت آدم‌ معمولی باقی می‌ماند. یک مشت آدم لنگۀ خود ما. همین ماهایی که احتیاج داریم تأیید بشویم. احتیاج داریم بشنویم که گند نزدیم -حتی اگر حسابی گند زده باشیم- احتیاج داریم باورمان بشود که به یک دردی میخوردیم که مثلاً حال یکی را خوب کردیم یا اگر نمی بودیم یک چیزی از کار می افتاد. احتیاج داریم به این که یک نفری بگوید فلان فلسفه را نخواندی؟ عیب ندارد! فلان منظره را ندیدی؟ ایرادی ندارد! به فلان چیز نرسیدی؟ اصلاً فدای سرت! احتیاج داریم که هیچ کسی بیشتر از توانمان از ما توقعی نداشته باشد. حداقلِ وظیفۀ دوست ها این است؛ اینکه بدون زر مفت زدن، دوستمان داشته باشند. من فکر میکنم که آدم بودن واقعاً سخت است. ارتباط گرفتن با آدم‌ها واقعاً چرت است. چرت تر از آن آن وقتیست که به خودت می قبولانی که باید با این عن ها ارتباط داشته باشی. آخرش هم به این نتیجه میرسی که خیلی بهتر بود که یک جانوری چیزی می‌شدی شبیه زنبور. ببینید چقدر حتی همین زنبورها خوشبخت اند! تمام روز شناور وسط ابرها. با یک دست لباس راه راه تا آخر عمر. همیشه هم سر و صورت شان توی گل‌ها و شکوفه هاست. تگری هم که میزنند اسمش را میگذارند عسل و مهمتر از همۀ این‌ها اینکه بجز کارداشیانِ توی کندو، هیچکدامشان واقعاً هیچ فرقی با بقیه ندارد و از دم به همه می‌گویند کارگر. هیچ‌کس آنقدرها کفری نمی‌شود و اگر برحسب اتفاق حسابی عصبانی بشوند، فقط یک فرصت برای نیش زدن دارند. تلافی می‌کنند و می‌میرند. این یعنی امور در دنیای زنبورها، آنقدری اهمیت ندارد که بخاطرش مرده باشی و یا اگر چیزی پیدا بشود که تا آن حد ناراحتتان کند، دست کم دیگر مجال غصه خوردن نخواهید داشت. تصویب شد؛ در چرخۀ بعدی زنبور خواهم شد. روی سینه‌ام یک تتو از چرخ دارما میزنم و آخر شب‌ها یواشکی، عکس نیمه عریان ملکه را میچسبانم به سقفِ سلولِ کوچکِ شش ضلعی ام