همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۵۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

01:12

من اتفاقا تصورم اینه که آدم های گه ابدا مهم نبودن و نیستند، اون چیزی که التیام پیدا نمیکنه تصور درونی آدم، از امکان گه نبودن آدم هاست، یعنی احساس میکنم میخوام اینُ بگم که آدم، مرثیه اش مال خودشه نه مال ایده آل های با یا بی کیفیتِ نفیسش
دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۵
جماهیر

01:11

می رود می نشیند روی نیمکت، درخت‌ را نشانم می دهد، کلاغ‌ را نشانم می دهد، می گوید آفتاب اینجاست، سایه آن طرفی ست، بچه ها را نشانم می دهد، تاکسی ها را نشانم میدهد، آدرس ها را از بَر است، جای آفتاب را ساعت کلاس آواز را از بَر است، کمی بعد راه می افتد، حرف نمی‌ زند، نمی نشیند، راه رفتن را هم از بَر است، بی گفتن می‌شوم برای درخت، یادم می رود حرف هام، سوار می شود، می روم، می رویم، می رود
يكشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۵
خط یک به سمت کهریزک

01:10

از خواب تلخ من بلند شو، ای خوب خواب های من
شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۵
برزخ مکروه

01:09

یه چیز قشنگ بگو، جمله؟ نه، کلمه؟ کلمۀ قشنگ که نداریم، داریم، چی مثلا؟ سکسکه، سکسکه قشنگه؟! آره، چرا؟ چون حالتش توو صورتشه، ها؟ یعنی هردفعه که استفاده اش میکنی حس سکسکه دست میده بهت، خب این چیش قشنگه؟ قشنگ تر از این که حالت هرچیز توو صورتش باشه چیه؟ این که صورت هر چیز توو حالتش باشه، نفهمیدم منظورتو؟ ادای حرف زدنتُ در اووردم کسخل، چرا؟ دلم خواست! اصلنم حرفتُ قبول ندارم، الان مثلا خسته، اینم حالتش توو صورتشه، اما قشنگ نیست، خودش که نه وضوحِ اثرش قشنگه، حالا نمیشه به جای این چرت و پرت ها یه چیز قشنگ بگی عزیزم؟ شعر؟ شعر هم خوبه، واسه چی میخوای؟ واسه کپشن اینستا، کدوم عکست؟ همینی که امیر گرفت خودمُ کراپ کردم از توش، بنویس.. صورت هر چیز تو حالتشه.. هاها ها! لایک!
جمعه ۲۸ خرداد ۱۳۹۵
جیران

01:08

امروز را به ستون تسلیت روزنامه ها، تکیه می کنم
جمعه ۲۸ خرداد ۱۳۹۵
پاژ

01:07

کسل ام، مثل جمعه ای که خواب بمونیش
جمعه ۲۸ خرداد ۱۳۹۵
اکتاو آبی

01:06

برای من که در چرخۀ بعدی، فنجان می شدم، کمی چای ریخته بود
جمعه ۲۸ خرداد ۱۳۹۵
پاژ

01:05

از ما نیست، لختی اندیشید و اضافه کرد؛ کسی که با ما نیست
پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۵
مارمالادسن

01:04

نشانش دادم گفتم آهان، همین یکی ست، همین را بپیچ مستقیم برو تا آخرش، پیش خودم گفته بودم که اهمیتی ندارد اگر که اسم جایی را عوض کرده باشند یا اسم کسی را، به زمان چیزی دست برده باشند و این ها، همین که آدم جایی را که باید بپیچد می پیچد، به اسم کسی که باید اشاره می کند و زمان را همین طور می گیرد می رود تا انتهاش کافی ست، رو کردی به من که جلوتر بن بست است و اینجا آخرش که بیهوا پریدم وسط حرف هات، دلم نمی خواست گمان کرده باشم تو را، من فقط عمیق تر نفس زده بودم که چرخ زدن از یادمان نرود، هی توی هر دور گفته بودی سه؛ شمرده بودم یک، تو اما حالا هر جا که می خواهی بچرخ، هر طور که میخواهی بایست، من دست از شمردن برداشته ام، دست از رسیدن کشیده ام، دست خودم را گرفته ام و رفته ام، و فراموش نمی کنم، هرگز فراموش نمی کنم که تو، می توانستی مرا نجات داده باشی.. می توانستی مرا نجات داده باشی
چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵
مزامیر ورشو

01:03

میشه آدم واسه زندگیش غمگین باشه، ولی نمیشه که واسه غمش زندگی کنه
سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۵
جماهیر