۱۱۱ مطلب با موضوع «پاژ» ثبت شده است
احتمالاً در همین نقطه تمامش میکنم؛ در شل کردن گره کراوات و انداختن کت روی تخت و هر چه از ادامه مانده بود را، خلاصهاش میکنم در خداحافظیِ کوتاه پنج عصر
سه شنبه افتاده بود یک گوشه. عریان و بی نبض و بی لب. درست مثل زنی که تسلیم افتاده روی تخت و دیگری دارد روی تنش، تند تند نفس میزند
صیاد با خودش گفت چه صید درشتی! انگار باورش نمیشد که نخی آنچنان نازک و سر قلابی آنچنان قناس؛ قایقی به این بزرگی را، به دام بیندازد
مضحک این است که پروکروستس دارد با داس توی دستش، حمله به مرد پوشالین را نقد میکند
زنِ رهایی کوچک، زنِ اسارت کوتاه را؛ ریشخند کرده بود
چه کند و کاو دارم با تو ای مرمر پیکرت حزن انگیز! ای تا سنگ استخوانت سپید! ای تا ابد یکی از آن تندیس ها
به من که دستهایم بوی ماسه میداد و هق هق ام بوی موج، گفته بود ژست بگیر. ژستِ افتادن موج بر ماسه. آنوقت به عکس توی دستش نگاه کرد و گفت نه. نمیشود تو را فروخت، کلیشهای؛ مثل فریاد زدن در کف دستها
یک بار تکانم داد و توت ها نریخت. بار دیگر تکانم داد و به آسمان ریخت. این کدام درخت است که دارد مرا وارونه تکان میدهد؟
تاریکم. بسیار تاریکم و بوی نفت مشعل ها، منزجرم میکند
ناچار اعتراف کردم که به کشیش کلیسای جامع تعدی کردهام و لردِ قطرانِ چهار ناچار شد که مرا، چون کِنت پسرش چوب آویز کند