همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۸ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

11:55

آنقدرها اهمیتی به شکل اتفاق نمیدهم به فرم اجرا به گزینش دقیق واژه ها و یا به شکل انگشتی که ته حلق کسی فرو میکنم تا مرا بالا بیاورد، شکل آنقدرها اهمیتی ندارد، جریان آب می تواند برای یک نفر بی اهمیت باشد میتواند یکی را غمگین و دیگری را غرق کند، با این همه ماهیت حوض ها و رودها و دریاها تغییر نمی کند، نمیدانم آن بیرون توی دریاها چه خبر است، میل انقیاد رود در من کند است، حوض آبی کوچکم را از جلبک های سبز و تیره از خزه های ماسیده به دیواره ها انباشته ام از بدن مردۀ کرم ها و خرده برگ های خشک کف آب، گاهی نیلوفری سرخسی چیزی سر از آب بیرون می آورد خودنمایی میکند و خیلی زود می پژمرَد، من فروتنانه خبر دارم که حقیقت انزوا کدام است و خوب میفهمم که رکود و تعفّن سرنوشت محتمل حوض ها خواهد بود؛ با این همه آب خوردن سنجاب تشنه ای از لبۀ حوض را، به خروش رود و غرّش موج ها ترجیح میدهم، مکث مکفی من و درک موحش تو از همپوشانی اتفاق درستی بود، روایت تو نباید و نمی شد یک خطی باشد، دست کم به تو بسیار امیدوارتر از خودم هستم، تو در نشانه ها زیرکی، بی زحمت اضافه پیدایش میکنی که تعمدا کجا انگشتم روی کدام ماشه ات لغزیده و همین خیالم را بابت اینکه بدون کلمه دست روی شانه ات بگذارم و بروم راحت میکند، بیرون جنگ است عزیزکم و فراموش نکن که همیشه در این جهان تنها خواهی بود، هیچکس در کنار تو نخواهد جنگید؛ مطلقا هیچ کس، همه خلاف این را به تو خواهند گفت و تو خود نیز به خلافِ این گفته خواهی رسید، با این همه اجازه نده که هراسِ قلب کوچک و تپنده ات تو را وادار به پذیرش احتمالی روشن تر بکند، فریفتۀ ویترین ها نشو و البته اگر توانستی در ویترین فریب دیگران هم نایست، یکی مثل من نهایتا همین چیزها را میداند؛ یک مشت دستورالعمل برای راکد ماندن و متعفّن شدن، نهایتا بلد است که در لحظۀ استیصال ضامن نارنجکش را بیرون بکشد و تو حالا دیگر خوب ملتفت شده ای که من آدم خاکریز نیستم، کلاشنیکوف به دردم نمیخورد و تنها کاری که از دستم برمیاید این است که خودم را توی دیوارهای کسی منفجر نکرده باشم، کیاست شاهانه ندارم و بهتر این است که قداست سربازها هم به من نچسبد، تو از قماش برنده ها خواهی بود و این از تو یک برندۀ غمگین خواهد ساخت، افسوس و هزاران حیف که به کشتن اندوهت مشغول خواهی شد و این قتل عام چیز دیگری را در تو می کُشد که زنده بودنش تو را تا این اندازه زیبا کرده، همین چیزهاست دیگر، برای نامه های سرگشاده زیادی گشاد هستم، خیلی هم چیز خاصی به ذهنم نمیرسد، زیاد لبخند بزن؛ از همان لبخندهای گشاد، لبخند گشاد واقعا به صورتت می آید
جمعه ۲۹ مهر ۱۴۰۱
اکتاو آبی

11:54

از این حشرات موذی ست، مدام روی اعصاب آدم است، عین مگسی که لای توری و پنجره گیر افتاده باشد چند لحظه ای ساکت می شود و بعد دوباره شروع میکند به وز وز کردن، توری را کنار میدهی نمیپرد پنجره را باز میکنی میچسبد به توری، یکجوری رفتار میکند که انگار مکلّف است که لای توری و پنجره سرگردان بماند، تنها وجه هوشمندی اش هم این است که بگوید فلان جای این حرف ها با اینجای آن حرف هایت نمی خواند، ابرو درهم بکشد که اگر آن محاسباتت درست بوده پس این خروجی ها از بیخ غلط است یا با لحن مچ گیرها ریشخندت کند که خودت فلان جا فلان حرف را میزدی و حالا اصرار داری که فلانی که همین حرف را میزند دارد چرت میگوید، خب؟ کجای متناقض شدن انقدر عجیب و غریب است؟ هر ساعت و هر لحظۀ زندگی با ساعت و ثانیۀ قبلش فرق دارد، آدم مدام در حال تغییر است، این که یک کسی یک جایی از زندگی اش -هرجایی از زندگی اش- به یک درکی برسد یک نظریه ای را از بین هزاران هزار احتمال مختلف انتخاب کند و تا لحظۀ مرگ به آن وفادار بماند خیلی احمقانه و تهوع آور است، آدم مرتبا دارد فکر میکند حتی اگر اراده اش هم بر این نباشد، به هر چیزی هم فکر میکند به کلان و خرد و مرتبط و بی اهمیت، در هر جا و مکانی هم ذهنش مشغول است خواه توی پارک باشد یا روی تخت یا توی مبال، هرکسی سهوا یا عمدا درگیر مکاشفات خودش است، دلش میخواهد بیشتر ببیند متنوع تر زندگی کند حریصانه هر چیزی را بشنود با ولع همۀ چیزهای دنیا را ببیند با آدم های جور و ناجور معاشرت کند کتاب و نشریۀ جدید و قدیمی و متفرقه بخواند که هربار قدری از زیر سایۀ کسالت بیرون بزند یا دست کم زاویه تماشایش چند درجه ای جابجا بشود، بعد هم طبیعتا می رود این وجد کوتاه را با دیگرانش به اشتراک میگذارد از این زاویۀ جدیدش حرف میزند و می نویسد و هکذا، بهرحال مساله آنقدرها محال و پیچیده نیست که با انگ متناقض بودن خشتک آدم را سرش بکشید، داشتم درمورد مگس حرف میزدم، وسط آن هیر و ویر پرسید پس فقدان یعنی چه؟ گفتم فقدان آن حالتی ست که هر اتفاقی هرچیز کوچکی تو را یاد آن چه نیست بیندازد، شرط کفایت فقدان هم این است که حتما تو را به گریه بیندازد، هرچه قدر که حدّ گریه در تو کمتر باشد جوهر فقدانت رقیق تر است، مضاف بر این اگر برایت ممکن باشد که جای آن خالی را با سیگار با تهِ استکان با همین سکس یا حتی با بغض پر کرده باشی مطلقا نمی شود به آن چیزی که حس میکنی گفت فقدان، صرفا یک خاطره ایست که حالا دارد می آزارد یک خراشی که روی سر و صورتت افتاده و این تاثر است و تاثر فرق دارد با فقدان و باید که فرق داشته باشد، همان لحظه به این نتیجه رسیدم که این چرندترین و غیرواقعی ترین تعریف ممکن است اما خب واقعا حال و حوصله اش را نداشتم که حرفم را عوض کنم و آتو دستش بدهم، البته یک قدری هم خوشحال بودم نه از این جهت که گاهی اوقات دری وری ها را یک جور قشنگی بزک میکنم که طرف را به فکر یا به حظّ میبرد؛ بیشتر از آن جهت که برخلاف دو ماه اخیر صرفا به گفتنِ نمیدانم و آهام و اوهوم و لابد و عجب و ای بابا اکتفا نکرده بودم، اینکه دوباره بیشتر از یک پاراگراف حرف زده بودم خبر خوبی بود، کاملا واقفم که اگر بیشتر از چند متر، دستم را از روی فرمان بردارم خیلی راحت با برداشتن پا از روی ترمز هم کنار خواهم آمد، این بی قیدی در سطوحی ساده تر هم صدق میکند مثلا به تجربه میدانم که اگر بیشتر از چند هفته ساکت بمانم برای دوباره ارتباط گرفتن و بازگشت به آغوش بوناک جامعه نیاز به انرژی بسیار بسیار بیشتری خواهم داشت -آن میزان از انرژی که دست کم در میانسالی خیلی نمی شود رویش حساب باز کرد- مشکل اینجاست که برخلاف هرّ و کر کردن ها برخلاف تکان دادن رشته نخ ها و ذوق بچگانه ام از حرکت مهره ها؛ ذاتا موجود ساکت کم علاقه و سرتاپا چرتی هستم، حتی اگر بیرون از خودم بسیار خوشحال و سرزنده یا بسیار موقّر و همدل بنظر برسم، این رکود و بی تفاوتی در من بسیار شدید است بسیار پررنگ است و شبیه یک انگل کهنه و اثیری دارد روحم را سوراخ میکند، کاملا برایم مقدور است که روزها هفته ها ماه ها و -هنوز امتحان نکرده ام اما احتمالا- سال های متمادی در یک لحظه منجمد بشوم؛ یک آن مثل یک کوآلای سرِ شاخه مانده بیخیال رسیدن به تهِ شاخه بشوم و اجازه بدهم برف مثل یک پاک کن سفید، آرام آرام من و شاخۀ اکالیپتوس را از کارت پستال رنگی دنیا پاک کند -مثلا الان می آید می گوید اکوسیستمی که کوآلاها در آن زندگی میکنند مستعد بارش برف نیست و آدم واقعا اینجور وقت ها دلش میخواهد که با پشت دست بزند توی دهنش- احتیاج دارم؛ بسیار احتیاج دارم که پنجره را باز کنم، پرده ها آدم را خفه میکند روتختی آدم را خفه میکند توری ها آدم را گیر می اندازد، لازم دارم لبۀ پنجره بایستم حتی لازم دارم پایین بپرم البته به شرط آنکه کف خیابان تشک بادی باشد یا یک اسفنج نرم و بزرگ یا حتی یک وال سفید، عافیت طلبم؛ این آن خصوصیتی است که منطقا نمی شود داشته باشم اما دارم و شب هایی مثل حالا دستم را میگیرد و نجاتم میدهد، لازم دارم همینجا متوقف بشوم درست همینجا، احتیاج دارم برگردم، به کجا؟ -واقعا نمیدانم
پنجشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۱
فانوس چروک

11:53

من آدم لیبل زدن نیستم یعنی هستم اما خب، آدم لیبل زدن با صدای بلند نیستم، لیبل ها را خیلی یواشکی و توی خلوت خودم به آدم ها میزنم، این آن لیبلی ست که سال ها قبل روی تو زده بودم؛ محبوب قلب های آماتور، بنظرم همیشه همین بودی احتمالا همین هم خواهی ماند، دلیل؟ ندارم، آدم برای برچسب زدن دلیل نمی خواهد مستندات جور نمی کند، اصلا خوبی برچسب زدن هم همین است؛ غریزیست یک حس ساده و صریح است مثل خشم یا عشق یا وحشت، واقعیت این است که مرور آن چیزهایی که تعریف کردی و اتفاقاتی که از سر گذراندی نشان میدهد که لیبل ات دارد هنوز و بدرستی کار میکند، طرح و کارکردت درست همان است که بوده، شبیه همان مغازه هایی که روی ویترین می نوشتند همۀ اجناس فقط ۹۹تومان، چند سالی هم خوب فروختند، بعد تکنیکش فراگیر شد و نوشتۀ روی ویترین ها تبدیل شد به ۹۹هزار تومان و بعد هم که خب؛ دیگر کلکش نگرفت، سبک پس و پیش کشیدن هرکسی مشخص است، قماش مشتری هایش هم قابل پیش بینی است، مشتری ویترین تو آن قلب هایی بودند که حالا دیگر از چرخۀ روزگار محو شده اند، آن جنس قلب ‌هایی که آدم وقتی چندسال توی آرشیو نوشته های خودش به عقب برمیگردد پیدایش میکند، آن جنس عاشق شدن که وقت تماشای معشوق، گونه و گردن آدم گُر بگیرد یا یک چیزی وسط سینه اش فرو بریزد یا یکهو پشت کمرش یخ کرده باشد، روزگار این جور شیفتگی ها سر آمده همانجوری که ویترین ۹۹تومانی ها دیگر نمی فروشد، میفهمم که این چیزها دارد کلافه ات میکند، این وسط تقصیر من چیست؟ من در سیرِ زیستِ سادۀ خودم پیچیده ترین شکل تعلق را به تو داشتم، حالا به هر دلیلی که بوده همه چیز تمام شده و رفته، چکار کنم؟ به پشت سر که نگاه میکنم احمقانه و خوشایند بودیم، مشخصا برای آن تعلق مرگ آوری هم که به تو داشتم هیچ دلیلی پیدا نمیکنم مطلقا هیچ چیزی؛ و این البته بنظرم خیلی هم خوب است، دوست داشتنی که دلیل داشته باشد منطق داشته باشد دیگر اسمش را نمی شود گذاشت دوست داشتن؛ اسمش می شود حساب و کتاب اسمش میشود تعلق منطقی میشود هم آغوشیِ مستدل، دوست داشتن نمی شود و نباید که دلیل داشته باشد صرفا باید اتفاق بیافتد ولو به احمقانه ترین و عذاب آورترین فرم ممکن، من فکر میکنم که وقتی آدم ها به انتهای دوست داشتن هایشان میرسند وقتی برمیگردند و به پشت سر نگاه میکنند نباید از حماقتشان کفری باشند، لذت عشق به همان دیوانگی هاست به ژرفای امنیتِ آغوشِ بی حساب و کتاب، واقعا نفهمیدم چرا آنقدر عصبانی بودی؟ مشخصا می شد این چیزها را به خودت هم بگویم منتهی قانع کردن و یا تسکین دادن تو دیگر برعهدۀ من نبود، علاوه بر آن هنوز هم ترجیح میدهم که با آدم های عصبانی حرف نزنم مگر آنکه خیلی عصبانی تر از آن ها باشم که خب حتی عصبانی هم نبودم، در حقیقت هیچ حس روشنی نداشتم، آن تصوری که آدم از دیدار دوباره دارد هیچ شباهتی به چیزی که اتفاق می افتاد نداشت، تکلیف من با تو مشخص بود، تکلیف من با همۀ آن هایی که رفته اند یا از آن ها رفته ام مشخص است، یعنی تا وقتی مشخص نباشد نمیروم یا نمیگذارم که بروند، با این همه اندوه تو آزارم میداد و برآشفتگی ات آشفته ام کرده بود، آیا هنوز هم بی آنکه بدانم به تو تعلق داشتم؟ بله اما نه به تو و نه به این چیزی که حالا از تو باقی مانده، بلکه به آن بخشی از تو که روزی از آنِ من بوده، تو در روایت کوتاه حضور من در جهان حاضر بودی، کنار من ایستادی و این را هیچ چیزی نمیتواند عوض کند، نمی شود به همین سادگی یک کسی را از روایت زندگی ات تفریق کنی، آن آدم در آن سال در آن ماه در آن روز در آن ساعت بخصوص حضور داشته، یک مسیری را با تو راه رفته یک جایی را در تو توقف کرده یک چیزی را از تو بیرون کشیده یا یک چیزی را برای همیشه در وجود تو جا گذاشته و ماحصل همۀ اینها شکلِ بودن تو را در آن سال و روز در آن ساعت بخصوص تعریف کرده، آدم جای یک خودکار را هم نمیتواند در خاطره اش عوض کند بی آنکه کل خاطره را غیر واقعی کرده باشد، من برای بخشی از خودم که در آن زندگی میکنی غمگینم برای آن خودکاری که آدم نمیتواند و نباید جابجایش کند، با این حال واضح است که کسی مثل من ترجیح میدهد که با واقعیتی کنار بیاید که شواهد میگوید اتفاق افتاده و بی جهت خودش را درگیر آن رویاهایی نکند که اگر اتفاق می افتادند احتمالا همه چیز زیباتر از این ها می شد
چهارشنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۱
صحاری

11:52

تو زیبایی و زیبایی تو به تمام آن چیزهایی که اهمیتی به آنها نمیدهم مشروعیت میبخشد، مشت در سینه ام گره میکنی گیس از پنجره میتکانی و خوب میدانم که در کنار تو می شود سیلی خورد می شود به اقامه ایستاد، تو قیام پابرهنه هایی؛ آن که چکان چکان قطره های روی ساقش را از زیرِ دوش تا روی فرش می آورد، من از انقلاب توده حرف میزنم از انقلاب مخملی؛ نرم مثل روتختی و شاعران تنت کشته های در سایه اند، من از کشته ها حرف میزنم؛ شعرهای پشتِ سر بی سر بی سنگر، مرا غرق در عرق در آغوش بکش که جهان به تفی نمی ارزد که من تنها به امر تو میجنگم و بشرط آغوش توست که دست باز میکنم و تمامِ تن برای تو چلیپا خواهم شد، تو مرده ای و مرگ تو به تمام آن چیزهایی که مشروعیت داشته حزن میبخشد، پروانه ای میان سینه ام بال میزند و زوال، پشتِ پنجره سر تکان میدهد و خوب میدانم که دیگر، در آغوش کشیدن تو ممکن نیست و هربار جمعه را لخ لخ کنان از زیر دوش تا روی تخت می کشانم، من از تعلّق حرف میزنم از جان دادن برای کسی؛ مثل افتادنْ کفِ کوچه ها و ناقدان من شاعران پهنۀ خورشیدند؛ زنده های چکمه پوش زنده های همیشه در سنگر، مرا غرق در خون در آغوش بکش که جهان به دمی نمی ارزد که من تنها به وجد تو نفس میکشیدم و در حسرت آغوش توست که جان خواهم داد
جمعه ۲۲ مهر ۱۴۰۱
مزامیر ورشو

11:51

تو مجبورم کردی یاد بگیرم که چطور می شود بدون تو زندگی کرد و صرفا برای همین است که دلم، هرگز با تو صاف نمی شود
سه شنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۱
خط یک به سمت کهریزک

11:50

دراگ به من نمی سازد، الکل هم نمی سازد، هیچ وقت هم نساخته یعنی نه حالا و نه حتی همان سالها که آدم می توانست با یک ورق آدامس موزی تا بعدازظهر خوشحال باشد، متاسفانه هر کسی هم که این روزها با او مراوده ای دارم یا بالاست یا دارد تیک آف میکند یا همین چند لحظه پیش از مدار ونوس روی تشک افتاده، تف به آن بالای لعنتی، تف به آن کسی که فکر میکند به گیجی بیشتر به گزینه های بیشتر احتیاج دارد، تف به انتخاب از میان آن همه لباسی که روی رگال افتاده؛ انتخاب چیزی که فیتِ تنت باشد و از ریخت نیندازدت، زیادی گران نباشد و زیادی هم جنسش خراب نباشد، رنگش پس ندهد آب نرود یا بشود با آن کفش و کمربندی که داری یا آن کت و شلواری که میخری ست باشد، زبان میکشد به سر انگشت شستش، رژ گوشۀ لبت را پاک میکند، کف سرد دستش را میگذارد روی چشم هایت جوینت را میگذارد لای لبت و رگالت را میکند سه تا، پوست شیر میافتد روی عصر، قلب پرنده میافتد روی ابی و زمان عین پنیرِ روی پیتزا کش می آید، بند سرتینای مشکی اش کش می آید، کافِ واژِ سی کش می آید، ایتز اولرایت می شود گزینه، روس ایوانی میشود گزینه، کام کاهانی می شود گزینه، پلک میزنی می بینی افتاده ای؛ دراز به دراز و فرش دارد آن گوشه زیر ران هایت کش می آید، غلت میزنی و دست زمین به پهلویت نمی رسد؛ معلقی مثل رخت، آویزانی، رگالی هم در کار نیست، قناره بسته اند؛ از آن قناره های توی قصابی، شقّه آویزان است راسته آویزان است عرشه آویزان است آخر هفته آویزان است، لوبریکانت افتاده آن گوشه، نیم تنۀ سفید افتاده آن گوشه، تو افتاده آن گوشه، کسی روی دست تو افتاده آن گوشه که دارد زیر گوش ات نفس می کشد، بی آنکه زنده باشد بی آنکه کشته باشد، بوسه اضافه می آید نوشابه اضافه می آید ناله اضافه می آید و بعد آن دیگری می آید، می خواباند زیر گوش ات و جای سرخ سیلی اش را می بوسد، پلک خیس ات را می بوسد، اشاره میکند به اجساد، اشاره میکند به دهلیز، اشاره میکند به قوس پنجره و آهسته لب تکان میدهد که نگاه کن ببین! ببین که پشت پنجره ات را چه تاریک کرده ای! به رکابی مشکی ات اشاره میکند، به خون مردگی روی سینه ات اشاره میکند، به احتمال تقریر اشاره میکند و خودش را پرت میکند روی رگال و تو پیش خودت فکر میکنی که آدم باید شکلاتش را وقت تیک آف مک بزند یا وقتی با چرخِ باز نشده دارد لند میکند و آنقدر به نتیجه نمیرسی و مک نمیزنی که پردۀ گوش ات میگیرد
جمعه ۱۵ مهر ۱۴۰۱
مزامیر ورشو

11:49

هرکسی را که می بینم، دارد از عادی بودن خودش فرار می کند و این عادی ترین چیزیست که در هر کسی می شود دید
سه شنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۱
جماهیر

11:48

فیدیپیدس زیر لب گفته بود لعنت به هوپلیت ها! و هرودوت دوباره با لب خوانی، تمام آتن را فریب داده بود
دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
پاژ