همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۳۲ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

03:59

سیل که میاد کمدها رو آب میبره، ماشین ها رو، آلبوم عکس ها رو، مبل و تلویزیون و یخچالُ، فروکش که میکنه جعبه کفش ها میمونن، ساعتی که دستت نمی کردی، کارتن های ته انباری، لنگه دمپایی ها، صندلی پلاستیکی ها، خرده شیشه ها، همه چی از سیل شروع میشه؛ از کبودی ابرها؛ از چیزهایی که آب بردتشون، دمپای گلی شلوارتُ بر می گردونی، چندتا تا میزنی تا زانو، کرخیِ پاهاتُ میکنی تو گِل ها، ساعتُ ورمیداری میبندی دور مچت؛ کار نمیکنه، با لنگه دمپایی ها عنکبوت میکشی، خسته میشی، پرتشون میکنی واسه سگ های دور؛ سگ های بدخوابِ کنج دیوارها، دم تکون نمیدن؛ پوزه شونُ فرو میکنن تو قلبِ دست هاشون و چرتشون میبره، یخ میکنی، کارتن های وارفته رو می چینی دور خودت، چونه اتُ فرو میکنی تو یقه ات، لم میدی رو صندلی پلاستیکی ها؛ میشی گواه، گواهِ سیلی که نباریده، بعدش هیچی دیگه مثل قبلش نیست، هیچی دیگه مثل قبلش نمیشه، نه ساعت خواب رفته سیلُ یادشه، نه خرده شیشه ها نه سگ ها نه عنکبوت ها نه کف خیس صندلی سفیدها، از اون سیلِ نباریده تو می مونی، تویی که قاتیِ کمدها نرفتی، تویی که ساعتِ رو مچت خوابش برده
يكشنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۵
مزامیر ورشو

03:58

حواصیل
سه شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵
سک

03:57

"تو دیگه چرا قربون تو برم؟ منُ که میبینی داغ دیدم.. داغ دو تا جوون دیدم" داشتم پک ماهانۀ سیگارمُ میخریدم، باکس چیزی رو می خواست که می شد هشتاد و هشت تومن؛ بقول خودش از همون همیشگی هاش، حالت روتین من اینه که گویندۀ جملۀ اولُ جر بدم، با یدونه به تو چه یا اگه ریسک کتک خوردنش خیلی پایین باشه با یه فحش رکیک کاف دار یا با سلسله استدلال های تخماتیکی که عموما ردیف میکنم واسه حقِ سیگار کشیدن، نیگاش کردم و دلم سوخت، کی دلش اومد دوبار داغ بذاره به دلت؟ چجوری دلش اومد همیشگیِ هشتاد و هشت تومنی بذاره تو ساک دستیت؟ چجوری دلت اومد بهم بگی اینارو؟ اونجوری بق کنی وقت گفتنش؟ کوریون دلش میره واسه شماها، واسه شماهایی که چشاتون اشکی میشه و صداتون بغضی، واسه شماهایی که گره روسری هاتون پرز پرزه، معلومه که بغلت کردم ماچت هم کردم و هیچی هم نگفتم بهت، ولی دلم گرفت واست، واسه لب پایینت که اون طوری می لرزید، هیشکی نباس لب هاش بلرزه خانم؛ حتی اگه دلش لرزیده باشه، حتی اگه دلش لرزیده باشه
دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵
ها کردن به شیشه های مات

03:56

فاز و فضاش شده عین واکینگ دد، یه مشت پیج متروک، آرشیوهای سوخته، ملافه سفیدهای روی پیوندها، آدم های تاراج شده، دیوار سوخته ها، دور فانوس نشسته های یواشکی، ترسیده های پشتِ کنار زدۀ پرده ها، عین ازم پرسیده بود چرا دوباره می نویسی؟ کی میخونه کسی هم میخونه؟ یدونه از این لبخندهای «رهاش کن بره رئیس» زدم بهش، فیلمش هم دیدم آخرش، پنج میلیون ساله هی یادم میره بهت بگم کجاش شبیه من بود اون عن آقا؟ من اگه بیشتر از یه ساعت ساکت بمونم جوونه میزنم، برگ در میارم، میوه میدم، سیب میافته ازم، جاذبۀ زمینُ کشف میکنم، اورکا اورکا میگم، لخت می دوئم تو کوچه ها، هندی کم میخرم، مستند میسازم، جایزه میبرم، سه در چهار میگیرم واسه هالیوود ریپورتر، افسرده میشم، میرم میشینم تو بار، شیشه قدیمی گرونه رو سفارش میدم، با دستمالِ زیر پیک لب هامُ پاک میکنم، با خنده خدافظی میکنم، گوشۀ کنار رفتۀ کتمُ برمی گردونم رو سگک کمربندم، به همون یدونه تویی که ته خشابُ تو جیب بغلم دیدیش میگم هیش، با شستم، با انگشت اشارۀ دست چپم، چونه اتُ میارم بالا، بهت میگم رهام کن برم رئیس، بعدش هم رهات میکنم میرم رئیس، کلتُ میذارم رو قلبم، شلیک می کنم، خیلی غیرقابل باورنکردنی می میرم، باورم نمیشه اما آنجلا زنه؛ منزه، علیا مخدره، سکسی، هات، هات داگ میخرم، وبلاگ میزنم تو بهشت، اولین اشرف کائنات میشم که تو هر هفت تا آسمونش یه وبلاگ داشته، اینا تازه همش مال یه ساعت از سکوتمه، ایراد دومی که به این عن انگاریت وارده اینه که من آدرس و اتوبان و بزرگراه حالیم نیست، مسافر هم اگه باشی تهش می پرسی شما واقعا چیزهایی هست که نمیدانی مگه نه آقای کوریون؟ چیزهایی هست که نمی دانم؟ شما بیجا کردی همچین فکری کردی، من همۀ چیزهایی که هست را می دانم، اصلا تو همون یه ساعت، دستی می کشم، سرمُ بر می گردونم عقب میگم لوک ات می، بعدش که لوکیدی ات می، تمام چیزهایی رو که می دونمُ به زور فرو میکنم تو حلقت، تمام چیزهایی که حتی مطمئن نیستم می دونمُ فرو میکنم تو حلقت، تمام چیزهایی که می دونم که نمی دونمُ فرو میکنم تو حلقت، انقدر حرف میزنم که گریه ات بگیره بگی گه خوردم، برگردی بری فرودگاه، نسیه هم حسابش کنم، نقدت به هیچ وجه من الوجوه وارد نیست، حالا بعدا میام دربارۀ فاز و فضای بلاگستانِ این روزها هم حرف میزنم که ایدۀ جملۀ اولم بیات نشه، شاید هم اومدم و نزدم، شاید هم نیومدم و نزدم، شاید هم یدونه از این لبخندهای «رهاش کن بره رئیس» زدم به جاش
يكشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۵
رمز چهار تا یک

03:55

چیزی میان لبخند ما گم است، گمان کرده ای بوسه، گمان می کنم خداحافظ
شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
برزخ مکروه

03:54

افتادم، مثل اتفاقی که حقیقت نداشت
شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
پاژ

03:53

بوی خونم حریص ات کرد؛ کوسۀ آب های کم عمق
شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
خط یک به سمت کهریزک

03:52

اوه البته که دلت برام تنگ میشه یه روز و البته که اون روز حتی یادم نمیاد که تو توی زندگیم بودی و البته که من هر چی گفتم و میگم برعکس چیزیه که اتفاق افتاده و میافته
شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
سیگار، الکل، شیرکاکائو

03:51

ترکیب زیبایی و هوش خیلی غم انگیزه، غره بودم اون روزها، هر دو تا صفتُ ورداشتم واسه خودم؛ نفهمیدمش، ما مردها هیچ وقت هیچی رو نمی فهمیم، حرف ها رو مثل اسباب بازی بچگی هامون میکنیم تو دهنمون، تف تفیش می کنیم و با چشم گرد و لُپ بیرون زده و سیبیلِ ماژیکی نیگاش می کنیم و پرتش می کنیم یه گوشه، بعدش یا یه چیز دیگه ور میداریم و تف تفیش می کنیم یا بغض می کنیم واسه شاشیدن تو چیزی که واسه شاشیدن پامون کردن یا چنگ میندازیم رو سر کچل بغل دستی مون یا آروم میشینیم که یکی ماژیکِ پشت لب هامونُ پررنگ کنه، تازه مثلا من یکی قرار بود یکی از هموناهایی باشم که دست به کمر راه میرن تو مهدِ ماژیکی ها، پوزخند و پتانسیل دست به کمر بودنشُ داشتم همیشه، تهش این شد که نشستم و با کلمه هاش ور رفتم، آرامشُ گذاشتم اولش، گذاشتم آخرش؛ ترکیب آرامش و هوش خیلی غم انگیزه، ترکیب زیبایی و آرامش خیلی غم انگیزه، قد نداد به یقینِ اون روزهام، آرامشمُ بهم ریخت، خیلی ساده فراموش کردمش، عجیبه واقعا حیرت آوره که وقتی به یکی مثل خودم نگاه می کنم، آدمی رو می بینم که از بین این همه صفت، تهش دو تا صفت داشته که شک نداشته که داشته؛ سهوا فراموش کننده، عمدا فراموش نکننده، البته بدیهیه که اینایی که نوشتم، هیچ ارتباطی به حیرت و شگفتی دو سه خط اون طرف ترم نداشته و نداره و اصلا یه مدعیِ ماژیکیِ دست به کمر نزدۀ یه زمانی پوزخند زدۀ بی کمالاتی مثل من که اومده بود فقط همون جملۀ اولُ بنویسه و بره رو چه به شگفتی و حیرت
جمعه ۲۱ آبان ۱۳۹۵
فانوس چروک

03:50

با تو آرامم، مثل دریایی که هر غروب، می رود کنار ساحلش دراز می کشد
جمعه ۲۱ آبان ۱۳۹۵
اکتاو آبی