همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۱۷۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

08:01

ببین من یادمه تو اون سوئیتی که بودیم، بیست و پنج بار تو بیست و چهار ساعتِ شبانه روز، جای وسایل خونه رو عوض میکرد، یه کاری میکرد که دفعۀ بیست و شیشم بلند شی یه چک بخوابونی زیر گوشش که بتمرگ دیگه راه دستشویی رو بستی، بعد الان اسم و فامیلش رفته رو تابلو زردها؛ کنار ساختمون های نیمه کاره، من اگه یه روز نوبل بردم نصف پول جایزه اشُ میدم و شرکتشُ ازش میخرم، اون نصفۀ دیگه اش هم میدم به یکی که منُ از یکی از پنجره هاش پرت کنه پایین، زنگ زد گفت دیر میرسم تو برو بالا تا بیام، گفتم بالاش کجاست، جواب داد پیش همون دختر احمقه؛ فلانی، نتیجه گیری هاشُ بلدم، احمقه چون بهش نمیگه مهندس جون یه ماچ بده صبح شد، مهندس جون بگذار دکمه های پیراهن ات را ببندم، مهندس جون ماماجون زنگ زده بری خونه جون، اما خب، غیر از متن روی تابلو زردها و رنگ موی کنار شقیقه ها، زمان منش و سبک نتیجه گیری آدم ها رو هم عوض میکنه، اگه قرار بود حدس من درست از آب در بیاد، احمق جون نباید بهم می گفت کوریون جون الان مهندس جون میرسه، هی پا انداختم رو پا، ورداشتم اون یکی پامُ انداختم رو اون یکی پا، با ممارست یاد گرفتم که اگه هر هفده ثانیه شیفت کنم، هیچ کدومش خواب نمیره، ببینید، بوت واقعا شکنجه بوده تو قرون وسطی، یعنی طرف تجاوز میکرده بوت پاش میکردن، طرف خراب بوده بوت پاش میکردن، اعتصاب غذای خیس میکرده بوت پاش میکردن، پاهاش خواب نمیرفته بوت پاش میکردن، شما برین تاریخُ بخونین اگه دروغ گفته بودم بهتون، تف کنین تو مونیتور، سه تا از این گلدون ها که هیچ وقت برگ هاشونُ شونه نمیکنن صبح ها که از خواب پامیشنُ گذاشته بودن دور تا دور، احمق جون سرش تو تلگرام یا اینستاگرام یا یه سوراخ سمبه ای مثل همین ها جون بود، لب هاش با خط افق که مماس می شد، برقش چشاتُ کور میکرد، متنفرم از این زن های اجق وجقی که همه چی شونُ از استور گت کردن و اینستال کردن رو خودشون، عین میکادو همشون تهش یجوری عین هم میشن آخرش، من از لغت جا افتاده بندرت استفاده میکنم، یعنی حتی یادم نمیاد یه شعر آبگوشتی گفته باشم که توش چیزی جا افتاده باشه، اما خب واقعا جا افتاده شده؛ کت شلوار کراواتی دکمه سر آستینی اونطوری، البته تعریفی که ارائه دادم، هیچ ربطی به جا افتادگیش نداشت، شما میشه یقه اسکی و بوت هم بپوشی و جات بیافته، خودشه که خیلی خوب شده، غلیظ و باصرفه؛ مثل این مایع ظرفشویی های توی تلویزیون، امیدوارم احمق جون خودشُ بندازه بهش که زندگیشُ یه کم روغنی، یه کم براق، یه کم رقیق تر کنه واسش، غلیظ زندگی کردن سخته، پرسید چیکار میکنی؟ الکی گفتم فلان جا کار میکنم، حتی واسش شرح وظایف شغلشُ توضیح دادم، توضیح دادم ریسک فاکتورهاش چی هاست، کارانه هاش کی واریز میشه و چرا هیچوقت از قائم مقامش خوشم نیومده، یجوری تو انتزاع شغل نامرئی خودم فرو رفتم که میکادیوس اومد بند بوت امُ سفت کرد تو پام، گفت کاش می اومدی اینجا، یه نیگا به در و دیوارش انداختم و یدونه از این لبخندهای بیا برو درتُ بذار زدم براش، من اگه میخواستم بیام اینجا، صد سال پیش یه اینجایی شده بودم مثل تو، من خودم رفتنی ام، من خانم هایده ام؛ یه سی چهل سایز تنگتر البته، بیام اینجا چیکار؟ که جا بیافتم؟ یه میکادوی دیگه بشم وسط گلدون ها؟ ایناش هیچی، کارمُ چیکار کنم؟ همینجوریش هم این یارو قائم مقامه طاقچه بالا میذاره واسم، سیگار نمیکشه دیگه، با افتخار با انگشت میشماره که اِن سال و اِم روز و شت ساعته که سیگار نکشیدم، بنظر من آدم ها اعتیادشون به یه چیزُ، صرفا با اعتیادشون به یه چیز دیگه جایگزین میکنن، حالا الان حرفِ سیگاره، این یکی مثلا از اعتیاد به سیگاری بودن، خودشُ لِخ و لخ کشونده به اعتیادش به سیگاری نبودن، قضیه خیلی بزرگتر از این حرفاست، من دارم دست های پشت پرده اشُ می بینم، یعنی کلا چند ساله پشت پرده که وامیستم، یه جورج اورول لایتی تو چشامه، شما هر بعدی از زندگیتُ که نگاه کنی همینه، هی یه چیزی رو ور میداری که جا واسه یه چیز دیگه وا شه، هی جای خالی وا شده دهن وا میکنه، هی دلت میخواد یه چیز دهن پرکن پیدا کنی، هی پر شده هاتُ.. کوریون!؟ جانم.. بیا پایین! پایینش کجاست؟ پایین منبرت، کنار اون پاساژ قشنگه؛ اون جا، خب تو کی میرسی؟ زود میام، خب آخه دیگه کی؟ سیگارت که تموم شه، خب بیا.. انداختمش.. عه! نندازش تو خیابون! چرا لج میکنی آخه؟ کوریون!؟ جانم.. تو ولی داشتی در مورد یه چیز دیگه می نوشتی ها، چه فرقی داره! هیشکی نمیشنوه! آدم همیشه مشغول فروختن چیزیه که خریدار نداره.. اون دو سه تا؟ اونا چی؟ دیگه واسم مهم نیست.. خر نشو خب؟! دارم میام! نمیخوام.. باز پا کوبیدی زمین؟! نخیرم.. پاهام خواب رفته.. شیفتِ هفده ثانیه ات هم جواب نمیده؟ نه! خب باشه داد نزن! دارم میام، می شنوی؟ با تو ام! جانم.. دارم میام ها! باشه..
شنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۵
صحاری

08:00

میگه شیز چیتینگ آن می، میگم دن چیت دم بک، نگاه میکنه میگه می دونی جمله ات غلطه مگه نه؟ من واقعا چرا دارم با شماها زندگی می کنم؟ چرا قواره قواره طنز محزونمُ خرج کفن تون می کنم آخه؟ گفتم آره، می دونم، مثل تو که باید می دونستی این زن؛ زن نمیشه برات، مردها در این حالت دو دسته اند، اونایی که بهت فحش مادر میدن، اونایی که رُل سیگاری ها رو بازی میکنن، یه نخ سیگار ورداشت، انگشت اشاره کشید رو گوشیش، چپ و راست کلیک کلیک که ایناهاش، داشت می خندید تو عکس، زن ها عادت دارن تو عکس ها بخندن، مردها عادت دارن عکس خنده ها رو نگه دارن، چی باید می گفتم؟ چه چیت برازنده ای پوشیده؟ کاش وی دگرباره در سرانجام خویش بنگرد؟ بجاش گفتم اوم، من وقتایی که میگم اوم از وقتایی که میگم اوهوم بی ادامه ترم، مکث کرد، ساکت شد، اونقدر حرف نزد که آیه نازل شد ای کوریون برخیز و از این شهر برو، اما خب نرفتم، هیچ ایده ای در مورد این که کجای این کلانشهر ایکبیری بودم نداشتم، هیچ ورودی مترویی هم اون دور و بر نبود، من با کلۀ حلبی و قلب قرمز پارچه ایم تا مقلب القلوب تحویلِ سال، گمشده و پیدا نشده اکسید می شدم گوشۀ خیابونا، بعد باید یدونه از این عکس های سیاه و سفیدمُ پرینت میگرفتین، زیر نامبرده کم توان ذهنی ست یه شماره تلفن هم میذاشتین، پرسیدم کی هست حالا؟ این دیگه آخه چه سوال مزخرفیه؟ مگه تحریریۀ اطلاعات هفتگیه؟ چه مرگم شده؟ هی سال به سال عقل و اشاره و مصلحتم زائل تر شده، جواب داد نمی دونم؛ حس میکنم فقط، وسط حس کردنش فینگ هم کرد، مثل یه بچه خوک سرما خورده خِرت کشید و با کنجکاوی، به محتویات دستمال توی دستش نیگا کرد، مو به تن آدم راست میکنه این دیوث، یه تنه میتونه سطح آلاینده های محیطی رو جابجا کنه، میشه با طناب ببندنش سر سجیل، باهاش اسرائیلُ از نقشه محو کنن، آگار پلیتِ آنفولانزا و سفلیس و سارس و افسردگیه، تا شعاع بیست و هفت مایلیش هر تنابنده ای رو خشک میکنه، بند بند هر خشک شده ای رو وا میکنه، یه کاری میکنه که بند واشده ات چرک کنه کف زمین، بذار دقیقا وسط همین کثافت و عفونت یه چیزی بگم تا یادم نرفته؛ من به هیچ وجه من الوجوه نباید تو هیئت ژوری باشم، تصورکن همین الان نشستی روبروم، من هم دارم می پرستمت، یهو پا میشی و پامُ عمدا لگد میکنی، همین الان گناهکار؛ اعدام با گیوتین میدم بهت، یه همچین سیستم قضایی وحشی و منتقمی دارم، بخاطر همینه که معتقدم سیستم قضایی دنیا خیلی بهتره، خیلی هم کارآمدتره، دنیا آخه دار مکافاته، یعنی مکافاتُ دار میزنن با دنیا، یعنی هیشکی به مکافات کارش نمیرسه تو دنیا، واسه همینه که اینجوری با ریشخند، لای همدیگه می لولیم و وحشت نمی کنیم، زنش ولی خوشکله، خوشکل بود؟ لولی وش لولیدنی بود؟ اینشُ دیگه نمی دونم، یادم هم نمیاد، با این حال یادمه قبل از دورۀ انزوای طولانی بهش گفته بودم فلانی، اگه من واسه تو شوهر میشم اینم واست زن میشه، احمق ماچم کرده بود اون روز، از ته موندۀ زائل نشدۀ مصلحتم استفاده کردم و یادش ننداختم اینُ، یکی از چیزهایی که بهم انرژی ادامۀ حیات میده همین دیدی بهت گفتمه، این دفعه ولی نه قارچُ خوردم نه سکه رو جمع کردم، بجاش قلب پارچه ای قرمزمُ ورداشتم و گذاشتم رو حلبیِ سرم، من به هیچ وجه نمی تونم قبول کنم که هیچ راهکاری نداشته باشم، در واقع من کاملا مجبورم که راجع به هرچیزی تو دنیا نظر بدم، همیشه باید یه جملۀ قصاری قصیده ای پندی اندرزی لبخندی کوفتی دردی زهرماری چیزی داشته باشم، چیزی به ذهنم نمی رسید جز فحش؛ به خودش یا مثلا به زنش، قبلنا اینجور موقع ها کمک می گرفتم، شبش با ایمیل یا فردا عصرش با موبایل، یادم اومد کمک ام کار نمیکنه، منم و همین دو تا چرخ؛ چرخ سرنوشت و اون یکی چرخه که آدم دوباره اختراعش نمیکنه، کمک ام اینجور وقتا همه چیزُ برعکس می کرد، مثلا می گفت همش تو سر خودته، تو منفی نگری تو خری، عین همینا رو تحویلش دادم، بعد احساس کردم دارم شبیه کمک ها حرف میزنم، یه ذره از چشمۀ حکمت خودم هم اضافه کردم و گفتم ببین کسکش خودت هم کم نریدی، الان هم زیادی داری واکنش نشون میدی، اونجا البته گفتم ری اکشن، چون احساس کردم شکل فحوای بیاناتمُ شکیل تر میکنه، گفتم اینا میراث دوران تباهته، تکرار هر تصویری یه تصور قطعی میسازه واست، یه ذهنیت مطلق از ماهیت تکرار شده، حالا اینجوری و انقدر وزین هم که نگفتم، در واقع بهیچ وجه این کسشعرها حتی به ذهنم هم خطور نکرد اونجا، اونجا فقط لج کردم و فحش زشت دادم، اون هم هی لن ترانی بار کرد و لیچار پس داد، اما خب، آدم موظفه که فحوای وبلاگش هم مثل بیاناتش، فرهیخته و شکیل بنظر برسه، چرا که انسان معاصر در عصر موازی ارتباطات، که پوستۀ تخم مرغ اخلاق بر دیوارۀ سیطرۀ فزونی زده کوبیده شده است، ترک خورده شده و در آسیب شناسی فرمی تروما، هژمونی عرفی توده را دچار آریتمی موضعی ویتامین آ صرفا برای استعمال خارجی نموده و صِرف این که در این مقال نمی گنجد منتج به آن می گردد که مقاله مطلقا گواهی ندهد که عظمت اگر در کجای ناتانائیل می بود بهتر می بود، فلهذا حاصل جمع تضارب آرا متفق القول بیانگر آن است که سرکشی هیوم از اصل معْظمِ لانه کبوتری، آشیانۀ مشتمل بر فعالیت های مندرج در بند۴ تبصرۀ یازده اپیزود هفت گیم آو ترونز را متبادر نموده و لیکن خاطرنشان می سازد که نامبرده در پی هتک حیثیت کنشگری اجتماعی، به تحمل هفتاد ضربه زندان و اعلام در ملا عام محکوم و مژدگانی خویش را دریافت نمایید
جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
رمز چهار تا یک

07:59

یادداشت بعد، تعمدا با تاخیر، منتشر شده بود
چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۵
پاژ

07:58

نشین از اونایی که دماغ شونُ که عمل میکنن بهش میگن بینی، نشین از اونایی که پشت شون که گرم شد، به شونۀ روزهای بدبختی هاشون میگن هر جایی، نشین از اونایی که آدمی که سیگار می کشیده باهاتون، یه روز بشینه و سیگار بکشه براتون
چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۵
اکتاو آبی

07:57

مثل فوم شیر بود، سرگل پنبه؛ نرم و سفید، رو لبت میموند وقتِ بوسیدن، نصفِ صورتی ناخن هاش سفید میشد وقتی، انگشتاتُ اونطوری فشار میداد، چش هاش اشکی بود؛ از این اشک حلقه ای ها، یجوری نازک بود پوست تنش، که نبض خون توی رگ هاشُ میشد دید، انگشتمُ که ول کرد، تو دلم بهش گفته بودم که تو هم یاد میگیری یه روز، یاد میگیری که اینطوری نخندی به غریبه ها؛ نذاری ماچت کنن، تو هم آخرش دندون در میاری، تو هم آخرش میدری، تو هم یه روزی آخرش، ریملِ خیست؛ سُر میخوره رو گونه هات
چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۵
اولئک الحشاشین

07:56

لب نداشت، مثل این بود که یکی، لبۀ کند چاقو رو گذاشته باشه رو لُپ هات
چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۵
اولئک الحشاشین

07:55

تسخیر تمامی قلب دیگری ممکن نیست، و این حقیقت هولناکی ست که عاقبت یک روز، قلب تو را از کار خواهد انداخت
چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۵
جماهیر

07:54

مردا همشون کثافتن! این یعنی زنا همشون پتیاره ان؟ حرف دهنتُ بفهم! خب آخه مرد که بدون پتیاره هاش کثافت نمیشه، خب که چی؟! دارم میگم ما به ازای هر مرد کثافتی یه زن پتیاره هم هست، اگه همه شون کثافت باشن یعنی.. زر میزنی عزیزم! یدونه پتیاره هم واسه همه تون بسه! خب اینی که میگی فقط محال نیست، یعنی چی؟! یعنی اگه فرضُ بر این بذاریم که مردها همشون کثافتن، باز هم با یه احتمال نزدیک به کم، میشه گفت زنا همشون پتیاره ان، گمشو بابا! خب دارم تحلیل میکنم حرفتُ.. من الان تحلیل می خواستم؟! فکر نکنم..ببینمت.. میگم ببینمت! قهر میکنی چرا.. کی میری؟ بتو چه! کی میری؟ یکشنبه! باشه.. باشه؟! چی بگم خب.. هیچی! فقط خفه شو!
چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۵
جیران

07:53

وسوسه ات را تن می کنم، به خیابان می دوم، می ایستم، بغض می کنم، تمام شهر؛ تو را پوشیده
چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۵
خط یک به سمت کهریزک

07:52

یه جوری از دست رفت که پاشنه اش دیگه، پرز فرشُ ندید، حالا ولی وایستاده، انگشت اشاره گرفته سمت من، آدم گاهی می مونه، نمی فهمه تو این روزهایی که از عمرش مونده، باید به پرز فرش ها نیگا کنه؛ یا به انگشت های اشاره شون
چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۵
صلوات ختم کن