همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۱۱ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

11:46

رُل ما تکراریست، آخر فیلمنامه می میریم
شنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۱
مارمالادسن

11:45

چرا مردها از من خوششون نمیاد؟ من ازت خوشم میاد، تو که مرد نیستی بابا! مدچکرم، نه واقعا؟ دلم میخواست یکی میشدم که وقتی راه میره همه برمیگشتن و نگاش میکردن! خب مشخصا اونقدرها که لازم بوده لوند و خوشگل نیستی، خفه عزیزم! -وقتی میگی همه؛ یعنی باید یکی باشی که برای هزار هزار آدم مختلف با سلیقه‌ها و انحرافات متفاوت غافلگیرکننده باشی جذاب باشی نسخۀ ارزونترت هم هیچ جا پیدا نشه.. خب اینجوری نیستی دیگه.. زودتر باهاش کنار بیا و به همین تحسین‌کننده‌های مفلوکت راضی باش، من فقط گفتم دوست داشتم محبوب‌تر باشم چرا عقده‌ای‌بازی درمیاری؟! -دِ آخه دری وری میگی مردها ازم خوششون نمیاد! خب نیاد به جهنم! صدسال یه بار یکی میاد مثل مونرو یا دایانا بین میلیون میلیون آدم؛ اون هم بینهایت دلیل و هزار خط سرنوشت پشتشه که واسه لحظاتی تبدیل بشه به مرکز التفاتِ دنیا، بعد هم وقتی دقیق میشی می‌بینی خودش تو چشم نیست، اون اکت و پرفورمنس اون حضورش توی چینش اتفاقاته که داره همه رو جذب میکنه، چهره و خُلق و اندام فرعِ زنه، جذابیت زن به اون نقشیه که داره بازی میکنه نه به اجزای صورتش، یکی مثل تو هم چون نقش خاصی توی دنیا نداره تهش واسه آدم ساده‌ای مثل من خوشاینده -آه! تو چقدر بیشعوری! یعنی حتی لازم نیست واسه بی‌شعورتر شدن تلاش کنی! خب؟ همین! بعدشم من ممکنه جذاب‌ترین زن دنیا نباشم ولی تو قطعا اینسکیورترین مرد دنیایی! -خب؟ خب و مرگ! گستاخ؟! -جانم، تو که گفته بودی از مونرو خوشت نمیاد؟! من اصلا یادم نیست دربارۀ مونرو حرف زده باشم، حرف زدی! یادم نمیاد اما خب بنظرم قیافه‌اش خیلی ماسته یجوریه که انگار همیشه فشارش افتاده، پس از قیافۀ کی خوشت میاد!؟ از قیافۀ تو.. خر نشو! منظورم توی هنرپیشه هاست؟ اسم خاصی به ذهنم نمیاد، بیشتر فکر کن! -همین دختره.. یهودیه.. همینی که داشتیم فیلمشُ میدیدیم -بیاه! پس دری وری نگو که اندام و صورت و نمیدونم چی چی فرعه و بِلا بِلا! -من گفتم اونا در حاشیه‌اس، آره خب! تو هم که عاشقِ حاشیه‌نشینی! -واه چرا یهو سر آدم آوار میشی!؟ چون زیر آوار موندن بهت میاد قربونت برم! جذابیت تو هم به آواریه که زیرش دست و پا میزنی!
جمعه ۲۸ مرداد ۱۴۰۱
جیران

11:44

نمیتونم تو رو از دست بدم با نمیتونم تو رو هم از دست بدم فرق داره و کسی که فرق این دوتا رو ندونه فرق من و خودش هم نمیدونه
دوشنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۱
سیگار، الکل، شیرکاکائو

11:43

مثل سگ کتک خوردم، خون از پشت تیغۀ بینی برمیگشت پشت حلقم، یکجوری توی دنده‌هایم زده بودند که با هر نفسی که می‌کشیدم سینه‌ام آتش میگرفت؛ البته این‌ها در خواب اتفاق افتاد، بیدار که شدم دماغم مثل همیشه بود، همان دماغ معمولی که هر صبح بعد از خواب ورم میکند، توی آینه قیِ سفت شدۀ گوشۀ چشمم را با انگشت پاک کردم، اثر گرانش روی پلک‌هایم بیشتر بوده؛ مثل کرکرۀ نیمه‌بازِ ساندویچی‌های اول صبح، به مرور بخشی از ویترین چشمم را پوشانده، از آن توپ گلفِ براق سال‌های دور، دو تا خط تیره باقی مانده؛ دو تا درزِ نازک برای زل زدن، یکجور چرک‌مردگی یک کدورتی شبیه پرس کارت روی چشم‌هایم را پوشانده؛ شبیه چشم مردۀ عروسک‌هاست -حواستون باشه به چشاش نگاه نکنین! لعنت به لخت خوابیدن تف به تابستان، آدم بی‌حواس میرود روبروی آینۀ حمام و خودش را می‌بیند که عرق دارد لای چروک عمیقِ کنار گردنش می سُرد، می‌بیند که استرچ‌مارکِ روی سرشانه‌هایش سفیدتر شده و این استرچ‌مارک یعنی یک چیزی در تو کش آمده که نباید کش می‌آمد، یک چیزی مثل زمان یا پیش پا افتاده مثل عشق یا دلگیر کننده مثل احتیاج، فلسفیدنِ اول صبح را دوست دارم مثل کار کردنِ شکم به آدم آرامش خاطر میدهد، غیر از آن چند خون‌مردگی واریسیِ روی قوزک، حالا دو سه تا رگ واریسی هم روی پهلوهایم پیدا کرده‌ام؛ جایی که فکر نمیکردم خون آنجا بماسد، هر از گاهی یک تودۀ کوچک چربی توی ران‌هایم پیدا میکنم در اندازه و در شکل‌های متفاوت؛ ماش عدس نخود و حتی این آخری که لمسش به آدم حس لوبیا چیتی میداد، از ران‌های مفتخر و دونده‌ام حالا یک بانکۀ حبوبات به جا مانده، گفته می‌شود تا زمانی که در حد همین حبوبات باشد جای نگرانی نیست اما اگر به اندازۀ گردو یا شلیل شده باشد یعنی کار بیخ پیدا کرده سونو لازم دارد جوابش هم از پیش مشخص است؛ سرطان دارید، سرِ زانوهایم پوسته پوسته شده، لیف کشیدن و کرم جی فایده ندارد، ضخیم یا تیره نیست برعکس نرم و شفاف است، انگار ساعت‌ها کاسۀ زانوهایم را توی استخر یا توی وان حمام خیسانده باشند، روی میز لابیِ مهمانخانه یک اعلانیه گذاشته اند، زیر سوسوی شمع گرفتم و دیدم که هشدار داده‌اند که پری کوچک غمگینی به شهر آمده، شب‌ها سراغ لخت‌ها میرود و در سکوت سرِ زانوهایشان را رنده میکند، توتون توی پیپ را با سرانگشتِ تفی جابجا کردم سه‌کام کردم و گـُر که گرفت زیر لب گفتم کسمغزهای کاباره ولتری! البته این‌ها هم در خواب اتفاق افتاد، یکی دو سال است که سرتاسر لالۀ گوشم مو درآورده، یک روز آخرش دست به کار شدم، سر حوصله و با نفرت یکی یکی همه را از بیخ کندم، اسمش را هم گذاشتم عملیات لالۀ سیاه، یازده روز بعد غافلگیرم کردند، دوباره بیرون زده بودند این بار اما پرتعدادتر، دیگر خودشان را توی شکاف‌ها یا گوشه‌های گوش پنهان نمی‌کردند، حتی دیدم که به تلافیِ آن قتل عام دو سه لاخ موی جدید روی عجیب‌ترین قسمت گوش‌هایم روئیده؛ مشخصا روی تراگوس‌ها، عملیات با موفقیت شکست خورده بود؛ تسخیر شده بودم، مسواک را برداشتم، با حرص روی دندان ها کشیدم، تمیز می‌شوند اما جانشان کدر می ماند درست مثل سنگ توالتی که با پودرِ دست شسته باشی، جرمگیری فایده‌ای ندارد فلورایدتراپی فایده‌ای ندارد، از یک جایی به بعد یک چیزی توی مینای آدم میمیرد، لثه هایش تیره تر و کام‌اش متعفن می‌شود، مجبور شدم یک قدری توی آینه عقب‌تر بروم، یک چیز پر اهمیتی که دربارۀ آینه ها فراموش می‌کنیم این است که هرچه عقب تر بروید نمای بیشتری از خودتان را می‌بینید، سینه‌هایم حالا مثل ابروی متعجبِ پیرمردهاست؛ دو تکه چربیِ سست و کج و معوج و پشمناک، بعد چربی مطبّق و سرسخت شکم و بعد چربی نامتقارنِ پهلوها؛ مرد بی‌عضله، زنبور مهاجمِ کندو، آن معاند همیشگیِ زنبورهای کارگر دارد حالا توی آینه میگندد، یک اتفاق دیگری که میافتد این است که وقتی سن بالاتر میرود حجم بینی طول گوش‌ها و قطر ناف آدم بیشتر می‌شود از آن طرف کون و عورت آدم آب میرود جوری که با هربار نشستن لبۀ ساکروم توی روده‌هایت فرو میرود و حتی یک نشستن ساده را هم برای آدم زهرمار میکند، همه چیز در حال گندیدن است همه چیز در حال منقضی شدن است و این حتی به خواب‌های من هم سرایت کرده، عادت نداشتم خواب ببینم، از آدم‌هایی که خواب می‌بینند خوشم نمی‌آید و بطور خاص از آن‌هایی که خواب‌هایشان را برای من تعریف میکنند نفرت دارم، خواب دیدم لت و پارم کرده بودند -خوب گوش کن! صورتم متلاشی شده بود استخوان گونه‌ام بیرون زده بود، خون‌مردگی ها عمق شکافِ زخم‌ها و خون جمع شدۀ پشت لب‌هایم را به یاد می‌آورم، تار و گنگ می‌دیدم مثل وقتی که با چشم‌های غرق شده در اشک به تیک‌آف هواپیما نگاه میکنی، گوشم بی‌وقفه سوت می‌کشید و صدای ناله‌ام به له له زدن سگی شباهت داشت که زبانش از گرما بیرون افتاده باشد، یکی از مچ پاها گرفته بود، چند متری مرا کف زمین کشیده بود، بعد مکث کرد دست به کمر زد و چانه‌اش را خاراند، بعد آن دیگری آمد، دوباره با کفِ پوتین چندتا لگد محکم توی شکم و صورتم زد، یکی هم آن دورتر بی‌دخالت ایستاده بود؛ تنها میتوانستم انعکاس برقِ کفشِ ورنی‌اش را توی گودال کوچک آب ببینم، آن یکی که لاشه‌ام را روی زمین کشانده بود گفت کارش تمام شده، ورنی‌پوش با حرص گفت محض رضای خدا! آندفعه هم که خاکش کردیم همین را میگفتی! این سومی اما اعتنایی به گفتگوها نداشت، با پنجۀ کفش به جانم افتاده بود، یک لگد سفت و سخت توی بیضه‌هایم زد و با نفرت گفت یرژی لتسِ کسکش! بعد هم تف انداخت، تفی که بوی دارچین میداد؛ این را سالهاست که نمیتوانم فراموش کنم، صبح که بیدار شده بودم هنوز بوی دارچین توی دماغم بود، چندباری کف دستم را از آب پر کردم، آب را توی بینی بالا کشیدم تا بلکه بوی دارچین از سرم بپرد؛ آخرش هم نپریده بود، در عوض یک قاشق عسل خوردم، ته گلویم میخارد، یک چیزی توی هوا این روزهاست که به آن حساسیت دارم، حساسیت توی این سن میشود خارش، عطسه و فینگ ندارد؛ همه چیز خیلی خشک اتفاق می افتد، پشت دستم با ماژیک یک پروانه کشیده‌ام یادم نمی آید کی و کجا؟ یک چیزی هم شبیه حرفِ تی نوشته‌ام، مخفف چیزی باید باشد، شاید همان است که فکر میکنم شاید هم نباشد؛ بتادین حسابی می‌سوزاند آنقدر که مجال مطمئن شدن به آدم نمیدهد، گاز استریل دارد تمام می شود یادم باشد به لیست خریدها اضافه کنم، یک یادداشتی هم باید با این مضمون برای خودم بگذارم که دیگر از کمپرس یخ استفاده نکن! هر صبح یادم میرود یخ وامانده را روی صورتم میگذارم، به پوست بریده و گوشۀ زخم‌هایم می‌چسبد و هر بار قدری از پوست و گوشتی که زیر آن چسبیده را با خودش میکند، تلفن دوباره دارد زنگ میزند، خاک بر سر ژاندارمی که نیمه‌شب به آدم زنگ میزند، آن هم درست همین حالا که پلک‌هایم دارد سنگین می‌شود، برمیدارم میپرسد یازده سی و سه یا هفتاد و هفت؟ جواب میدهم کورتیزول و گوشی را محکم روی تلفن میکوبم و قطع میکنم، سی و سه دقیقۀ دیگر باید دم در مهمانخانه باشم، دو ماه کشیک ایستادم، ویولت همیشه همین ساعت میرسد؛ هر شب راس هفت با سه مرد فراک‌پوش، امشب دیگر اشتباه شب‌های پیش را تکرار نمیکنم، نقشه این است که ابتدا سه گلوله حرامِ فراک‌پوش ها کنم آنگاه از پشت سر قدم بردارم به شانه‌های لرزانش نزدیک شوم و توی گوشش بگویم آه ویولت عزیزم! از من نترس! من عاشق تماشای تو هستم و لمس سینه‌های نارس و عریان تو دیوانه‌ام میکند، تو خوش‌تراش‌ترین پیکرِ مهمانخانه ای و لب‌های تو شبیه بالشتِ پاییز، نرم و خنک و خواب‌آور است! آه مزدور دوست‌داشتنی! ای خائن زیبای میهنم! چه خون‌ها که حاضر بودم به پای تو ریخته باشد و چه جان‌ها که بیهوده تباهشان کردی! -با همان چشم‌ها! بله درست است دقیقا با همان چشم‌ها! برنگرد! فقط گوش کن! کشته‌ها تو را نخواهند بخشید، کسی باید برای برایشان تلافی کند؛ چه کسی بهتر از من؟ این بار اما دیگر به چشم هایت نگاه نمی‌کنم، نقشه این است که این بار از پشت سر به تو شلیک کنم؛ دو گلوله با عشق، می‌ماند یک گلولۀ دیگر که آن را هم پیش از خواب توی استخوان گونۀ خودم شلیک کرده بودم، البته نقشه این بود که به زیر چانه و یا به شقیقه ام شلیک کنم، تپانچۀ لعنتی لگد دارد؛ کارِ خون هیچوقت تمیز در نمی آید
جمعه ۲۱ مرداد ۱۴۰۱
مزامیر ورشو

11:42

در امتدادِ مسیر آبی رگ هات
چهارشنبه ۱۹ مرداد ۱۴۰۱
سک

11:41

پس منتظر خبری؟ نه، منتظر قطاری؟ نه، منتظر گلوله ای؟ نه، پس منتظر چی هستی؟ منتظر اینم که دهنتُ ببندی
يكشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱
مارمالادسن

11:40

یکی از همان صبح هاست، دو شب پشت هم سیل زده، هوا روشن نمی شود مثل وقتی که از پشت شمد به آسمان نگاه میکنی، یکی از همان صبح‌هاست که باران روی پشت‌بام‌های مجاور حوضچه می‌سازد نم نم میبارد و دایره می‌سازد؛ انگار هزار هزار ماهیِ بی‌نفس به سطح آب آمده باشد و لب زده باشد، از آن صبحِ شنبه‌های خیلی معمولی، از همان صبح‌های اول هفته که کارمندها کت و شلوار می‌پوشند و توی مترو خمیازه میکشند و مدام به ساعت نگاه میکنند که نکند یک وقت دیرتر به جلسۀ مهم امروز رسیده باشند، از همان صبح‌هایی که دوباره خوابم نمی‌بُرد از آن صبح‌هایی که مطلقا بدرد بیدار شدن نمی‌خورد، یک صبح شرجی و تابستانی، یک صبح خنک و تاریک و دم کرده، یکی از همان صبح‌ها که آدم به خودش می‌گوید که چه خوب بود اگر امروز کار خودم را تمام میکردم، از همان صبح هایی که حوصله نمیکنی و یک‌چهارم نمی‌کنی و همانطوری روی زبانت میگذاری و ناشتا قورت میدهی، از آن صبح‌هایی که آدم انگار امتحان نهایی دارد و هفت صبح رفیقش زنگ میزند و میگوید پدرش مرده، از آن صبح‌هایی که پیش خودت فکر میکنی چه خوب بود اگر بین این همه آدم که آمده و رفته؛ سرم حالا روی شانه‌های تو بود، باز صبح است یکی از همان صبح‌هایی که بطری آبجو را توی کوله با مترو می‌بردم هفت تیر، بهار را پیاده بالا میرفتم تا کلیم کاشانی، از آن صبح‌هایی که توی تیشرت عرق میریختم که زودتر از سرِ امیرآباد برسم به تهِ امیرآباد که از تهِ امیرآباد برگردیم به سر امیرآباد، از همان صبح‌هایی که برف پشت انگشتم می‌بارید توی کافه گرم میگرفتم و می‌شنیدم که می‌گویند چه امروز کیفت حسابی کوک است، باز صبح است مثل همان صبحی که رفته بودم انزلی، هتل اتاق خالی نداشت و مثل آواره‌ها دراز کشیده بودم کنار اسکله، دوباره انگار یک باکس بهمن سوئیسی خریده‌ام برده‌ام ادارۀ پست و وسط نگاه هاج و واج مردم فرستاده‌ام مانیل، انگار دوباره توی تنهایی نوروز، دو وکیوم کالباس خریده‌ام و گذاشته‌ام توی یخچال، ماشین را برده‌ام کارواش، راه افتاده‌ام سمتِ فرودگاه و دسته گل را انداخته‌ام روی صندلی شاگرد، باز صبح است و انگار تمام دیشبش را سینمای فرانسه دیده‌ام و برای صبحانه نه پنیر توی یخچال بود و نه یک کف دست نان توی سفره، باز صبح است، یکی از همان صبح‌هاست؛ انگار دوباره زودتر بیدار شده‌ای دوش گرفته‌ای توی خواب صورتم را بوسیده‌ای و رفته‌ای، باز صبح است از آن صبحِ شنبه‌های اول هفته از آن معمولی‌هایش، از همان صبح‌هایی که آدم اگر یک جو عقل داشته باشد، آخرش یک روز باید تصمیم بگیرد که توی آن، خودش را برای همیشه کشته باشد
شنبه ۸ مرداد ۱۴۰۱
صحاری

11:39

پارادایم توده نازک طبع است، عوام نازک اندام می پسندد، همین است که با این که میدانند ما به ازای هر مرد هرزه ای منطقا باید زنی بدکاره هم وجود داشته باشد باز هم در نهایت، نوک پیکان نفرتشان به سمت مردهاست
شنبه ۸ مرداد ۱۴۰۱
جماهیر

11:38

قشنگ میخندی! میدونم، روت هم که زیاده! درجریانم، میدونی چیتو خیلی زیاد دوست دارم؟! -چیمُ؟ اینکه وقتی خوشحالی چشات یجوری برق میزنه که آدم دلش میخواد پاشه برقصه! -پاشو برقص خب، تو که از رقص بدت میاد! -از رقاصه‌ که بدم نمیاد، توچی؟ -من چی چی؟ از چیم خوشت میاد؟ -از رقصت لابد
جمعه ۷ مرداد ۱۴۰۱
جیران

11:37

من در کمک کردن دریغ نمیکنم، آدم ها را سوا نمیکنم، همه را درهم حساب میکنم، یعنی اگر در مراسم اعدام صدام بودم و برمی‌گشت می‌گفت یا اَخی طنابم بدحالت است؛ یک دستی می‌رساندم نیم‌دور می‌چرخاندم که طنابش خوش‌حالت بشود، بعد توی همان مراسم اگر چهارپایه‌اش با لگد اول و دومِ جلّاد نمی‌افتاد ناگهان دورخیز میکردم و چارپایه را می‌انداختم و همراه با جمع صلوات جلی ختم میکردم، حتی یادم می‌آید که سال‌ها قبل به زن مردم توی تکست گفته بودم فلان قطرۀ گیاهی را اگر بخورد شیرش بیشتر می‌شود و مطلقا پستانِ زن متاهلِ شیرده به ذهنم خطور هم نکرده بود، صرفا انگار یکسری ماموریت‌های الهیِ محول نشده دارم که مجدّانه و خودسرانه در حال انجام آن هستم، یعنی خیلی پیش‌تر از آن که والاحضرت فرمان داده باشد که آتش به اختیار؛ من خودم اسپری مو و فندک دستم بوده، یکجوری که انگار ناچار بودم که گره از کار هر کسی که می بینم باز کنم یا هر کاری که از دستم برای رتق و فتق امور بر میاید را انجام داده باشم و همین خلاصه کافیست تا عاقل بداند که چرا یک بار یکی از این خراب‌ها را سوار ماشین کردم و رساندم زیر پل پارک‌وی، بنظرم آدمی مثل من نباید خودش را شماتت کند، حتی ملامت هم نباید بکند، خیلی فرق شماتت و ملامت را نمیدانم اما خوب میدانم که توامان زیرک و مشنگ‌ام، بنظرم کافیست که یک مقداری بیشتر عقل بخرج بدهم، یک قراردادی با خودم ببندم که قرار نیست به هر کسی و در هر زمینه‌ای کمک کرده باشم و وقتی پلاستیک و شیشه را قاتیِ تفاله چای و پوست موز توی کیسۀ زباله گره میزنم هیچ دلیلی ندارد که در جمع کردن ضایعاتِ ولو شدۀ آن زباله‌گردِ توی کوچه تشریک مساعی کنم و بعد هم تا آخر شب از تصور اینکه دستم به چه کثافاتی خورده عق بزنم، تحلیل خودم این است که این رفتارها هیستریک است؛ حماسۀ پهلوانانِ نژندِ درونی شده، نتیجۀ فرهنگ ایثار و شهادتی که وقتی ماها بچه بودیم توی سرمان کرده‌اند، بعد دقیقتر که می‌شوم می‌بینم شواهدش جور در نمی‌آید، یک دلیل ابلهانۀ دیگری باید داشته باشد که پیدایش نمیکنم، فقط میدانم که این بی‌دریغ بودن در من وجود دارد سوءتفاهم می‌آورد و خیلی وقت‌ها خیلی‌ها را طلبکار می‌کند، حوصلۀ طلبکارها را ندارم حوصلۀ متوهم‌ها را ندارم دلم هم نمی‌خواهد به فلان آدم توضیح بدهم که اگر فلان روز فلان کار را برایت کردم بیشتر از آن که بخاطر هات بودن تو باشد به خاطر قات بودن خودم بوده، در حقیقت از این که تکلیفم با هرچیز و هر کسی مشخص باشد و با یک مشت بلاتکلیف طرف شده باشم حالم بهم میخورد، اسم این را نمی‌شود گذاشت تلخ‌تر شدن، نمی‌شود گذاشت اهمیت ندادن، اسم این را نهایتا باید عادی شدن بگذارند، من هنوز هم دوست دارم یک کاری بکنم که یک کسی -هر کسی که میخواهد باشد- لبخند بزند خوشحال بشود یا بتواند برود یکی را توی زندگی‌اش خوشحال کند، فقط دیگر حوصلۀ برچسب خوردن و با تردید وارسی شدن را ندارم و این خویشتن‌داری و عادی شدن برای خودم هم بسیار غم انگیز است، ردّ و اثر من توی زندگیِ آن بیرون -جایی بیرون از این نوشته ها- همین همراه شدن‌های بی‌مضایقه بود، همیشه تصورم این بود که دلیل حضور من در جهان احتمالا همین چیزهاست؛ این که دنیا لازم داشت که یک آدمی، هر جایی هر کاری برای هر کسی که می‌توانسته انجام داده باشد و مزدش هم این باشد که وقتی آدم‌ها را خوشحال یا آرام میکند آرام و خوشحال باشد، در مخیّلۀ خودم یکجور آچار فرانسۀ انسانی، یکجور حافظۀ دسترسی تصادفی روی اسلاتِ کائنات بوده‌ام، این آن چیزی بود که فکر می‌کردم می‌شود یک روزی به آن افتخار کنم و حالا حتی همین‌ها را هم دیگر ندارم، بی‌نگاه و خمود و دلزده عبور میکنم و به دلخوشی به شادی به آرامش آدم‌ها اهمیت خاصی نمیدهم، من در دیرترین زمان ممکن، ساده‌ترین قانون دنیا را یاد گرفته‌ام؛ این که اگر نباشی؛ کسی هم به فکر کمک گرفتن از تو نخواهد افتاد
چهارشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۱
فانوس چروک