۳۷ مطلب با موضوع «مارمالادسن» ثبت شده است
هیچکس توی دنیا التفات نمیکند به این که گاو نر صبح ها که بیدار میشود و میخواهد بشاشد، احتمالا هر کاری بکند آخرش میشاشد به سردست زیربغلش. هیچ بعید نیست که آن همه توصیه به خرید گوشتِ سردست و آن همه شایعه من باب لذیذتر بودن این قسمت از آن مادرمرده ها، یک ربطی به همین نعوظ سر صبح داشته باشد
همان پروانه هم یک فاصلهای میگیرد از شعله، وقتی دارد دور شمع میگردد. یک وقتی هم اگر جزغاله شود بخاطر این است که سرش گیج رفته خسته شده یا تعادلش را از دست داده. هیچ پروانه ای نمیرود همان اول کار روی فیتیله بنشیند. یک پروانه اگر انقدر خر باشد هیچوقت نمیتواند رقص شعلۀ شمعش را ببیند. اینطور نیست؟ بنظرم آدم اگر یک عمر بال بال بزند و دور خودش بچرخد و برای یک توهم دلچسب موسموس بکند، خیلی بهتر از آن است که هیچوقت فرصت این را نداشته باشد که رقص آنکه دوستش داشته را، درست و حسابی تماشا بکند
او یک پرنده است. یک پرندۀ تپل. این یک نرده است. یک نردۀ سرد. آنجا پشت شیشه است. بد دست و توی چشم. من یک مرد هستم. یک مرد خسته. آه ای پرندۀ تپل. آنجا که نشسته ای نرین. دستم به آنجا نمیرسد برای تمیز کردنش
تو مثل آینه در برابر من ایستادهای و من مثل جیوه، پشت تو پنهان شدهام. هربار میبینم که چقدر و چگونه داری به در و دیوار میزنی که چیزی از تاریکی من کم کرده باشی، بیآنکه حتی ملتفت باشی که صدقه سرِ من است اگر که هنوز، چیزی دارد در تو منعکس میشود. آن زلالِ شکوهمندی که سراغ داری در خودت، پشتش همیشه گرم بوده به تاریکی من. دست بردار منجیِ بیهوده! نرمی پایت را روی سختی آن پای دیگرت بینداز و به این عجیبترین همزیستی دنیا؛ تن بده!
شوربختانه هنوز هم از آن دست مردها هستم که وقتی یک زنی به سگش اشاره میکند و میگوید اوه! از تو خوشش اومده! بلافاصله در جواب میگوید من اما، واقعاً از سگها متنفرم
این آخر هفته را کنار گذاشتهام برای صعود به یکی از ارتفاعات تهران. به توچال یا دربند یا دست کم فودکورت پالادیوم. به اگر شد طبقۀ هفتم یکی از آن برج های دود زدۀ اکباتان. احتیاج دارم به این. به ارتفاع گرفتن از زمین. به فرو رفتن در دالانی کشیده و کشیده شدن در تاریکیِ دری نیمه باز
آدم پیش از غرق شدن کمی فکر میکند به زندگیش و به شاخه هایی که همیشه از دستش لیز خورده و وقتهایی که قرار بوده برود شنا یاد بگیرد و نرفته و همۀ آن غریق نجات هایی که هیچوقت برای غریقی مثل او توی آب نپریده اند. بعد کم کم فکر میکند به این که چقدر از دست و پا زدنهای الکی خسته است و آخرش به خودش میگوید ولش کن بیخیال و پلک هایش را میبندد و آهسته فرو میرود ته اقیانوس. من فکر میکنم که آرامش اصلاً یعنی همین. آرامش یعنی دراز کشیدن کفِ اقیانوس
در کمال تأسف دارم تبدیل میشوم به یک چاپچی ساده، به یک هزیمت مشهود. یک چیزی شبیه به نتفلیکس. یک چیزی شبیه گوگوش وقتی بعد از بیست سال دوباره برگشته بود روی سن
وقتی یک مردی به یک زنی میگوید که بس کن.. حالا لب دهنت قشنگ است دلیل نمی شود که حالم را بگیری و جواب میشنود که خیلی جاهایم قشنگ است اما قرار نیست به تو نشان بدهم، تازه میفهمد که گه زیادی خورده و مرتبۀ بعدی باید خیلی خاضعانه تر صحبت کند. بنظرم ضرورت اقتضا میکند که زنها هر چندوقت یکبار این مسالۀ خضوع را به ما مردها یادآوری کنند
مغموم نباش اوریدیس! من هنوز هم میتوانم شعر بگویم. هنوز هم میتوانم که خدایان را، سایرن ها و آدمیان را مسحور صدای سازم کرده باشم. میتوانم که پا در جهان مردگان بگذارم. اما عزیزکم! اگر روی برگردانم، دوباره سنگ خواهی شد! و من ارادهام بر این است که از میان مردگان، بیرونت کشیده باشم. ولو اگر به بهای آن باشد که بعد از این، نه به پشت سر و نه حتی به چشمهای تو؛ نگاه کرده باشم