همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۲۳ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

01:39

دوست دارم یک کتاب بنویسم. اسمش را هم بگذارم بوس کردن سگ در نخجیر. اما مرتضی، همه چیز همیشه همینقدر ساده نیست. مثلاً داشتم فکر میکردم که من حتی اگر بهرنگی بودم محض خاطر ارس هم که شده، ماهی کوچولوی قصه ام را سیاه نمیکردم. یک اتفاق نظری دارم درباره خودم و آن تابلوی نیمه کارۀ گوشۀ انباری، یک همیشگی در برداشت از صدای غیژ در چوبی و گنجشک های بیرون پنجره. متأسفانه یکی از فنجان ها شکست. یکی لپ پر شده و دیگری بوی ترکۀ انار میدهد. عجیب است. آدم انار را قاتی میوه‌ها نمیکند، حتی در تابستان. حتی آن وقتی که دانِ قهوه اش فروتی باشد. شلوارم را میکشم پایین. درست تا زیر زانو. چمباتمه روی سنگ سفید. دستم را میگذارم زیر چانه و کاملاً ایرانی فکر میکنم که آه اگر ونتابلک زیر کونم درپوش نداشت، لابد حالا همه جای خانه را سوسک برداشته بود. بعد هم سیفون را میکشم. خیلی وقت‌ها بی دلیل. بدون اینکه اصلاً چیزی از من دفع شده باشد. شاید میخواهم اطمینان پیدا کرده باشم که مکانیسم پمپ تخلیه دارد کار میکند یا شاید فقط دلم خواسته که کمی از بوی ماندگی روی سنگ را، آب با خودش بشورد و ببرد توی آبریز. کسی دو تا دستش را گذاشته کنار چشم هاش -مثل یکی که دارد از پشت پنجرۀ خانه‌ای روشن به کوچه‌ای تاریک نگاه میکند- با دقت دارد مرا وارسی میکند. توی قفسه ها می چیند. لیبل میزند و آرکایو میکند. ده پانزده سال دیگر اگر صبر کنم می‌شود نیم قرن که دستم به چین پرده نخورده. مشکلی با سوسیالیسمِ پشت شیشه‌ها ندارم. اجازه دارند شاهد باشند. اجازه دارند که سرک بکشند. هستی و نیستی را توی دست‌های مرطوبشان بگیرند و برای قطع جیبیِ هایدگر سبیل بگذارند. شرط میبندم که هیچ یک از این‌ها حتی یک سطرش را هم نفهمیده. راستش خودم هم نمی‌فهمم. هیچکسی وقتِ تورق، هستی را از نیستی تمیز نمی‌دهد. شباهت پیدا کرده ام به لیقه توی دوات، بنحوی بی اثرم و به طریقی اهمیت دارم. این هم لابد اثر مرکّب است. اما مرتضی، پنبه! از یکی پرسیدم که مثلاً همین پنبه تو را یاد چه میندازد؟ گفت سر بریدن. حیرت کردم که این چطور دارد توی ذهن این‌ها اتفاق میافتد. کل مکاشفات شده یوحنا. یکی تیغ اصلاح میگذارد لای پنبه و شبیه وقتی که عرق از گردن کسی پاک میکنند، پنبه را میکشد روی سیب گلوی آدم. گوش تا گوش سر میبرند و از شباهت حوا، با سیبی که از وسط دو نیم شده سر ذوق می‌آیند. اسمش را هم گذاشته اند جهان بلوکی. من که تکلیفم مشخص است. مشخصاً به این‌ها نمیبازم. من آدم چپاندن ام. چپاندن ستاره توی آسمان، چپاندن موش توی سوراخ، چپاندن پنبه توی گوش، توی بینی و توی دهان. ظرافت ندارم مرتضی. همه را یاد میت و غسالخانه میاندازم، یاد آن پنبه ها که توی سوراخ اجساد میکنند. دست کم اما اینجوری، فی الفور صدای خون بند می‌آید. اهمیت دارد که زودتر انتخاب کنیم؛ چکیدنِ باران توی سطلِ زیر سقف یا چکیدن خون توی سطل زیر سقف. راه دیگری در برابر ما نیست
چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۲
مزامیر ورشو

01:38

تقریباً توی تمام مسابقات شرکت میکردم، آن هم فقط بخاطر جایزه هایش. آن وقت‌ها که ما بچه بودیم ماهواره که نبود. اینترنت هم که سرش گرد بود. یک تلویزیون بود که وقتی شبکۀ دومش افتتاح شد ولوله ای بپا شد؛ رستاخیز امکان تجربۀ یک گزینۀ جدید. هیجان را می‌شد توی صورت همه دید. از مسافران اتوبوس های شرکت واحد و آدم‌های خواب آلود توی صف شیر شیشه‌ای گرفته تا خانوادۀ کشته های جنگ و عرق کش های توی انباری. همه کنجکاو و مشعوف بودند. درست شبیه وقتی که همین چند سال پیش، بفرمایید شام و گوگوش عکدمی مد شده بود. سرگرمی بچه‌های آن روزها یا کتک خوردن توی کوچه بود یا بازی کردن با چندتا اسباب بازی که فک و فامیل از مکه و سفر حج با خودشان می آوردند. فامیل ما هم که عموما در بحث حضور در مناسک دینی فراخ و در مقولۀ خرید سوغاتی ناخن خشک بودند. یک مسلسلِ از مکه رسیده داشتم که خالۀ مرحومم آورده بود. شش تا باتری قلمی لازم داشت تا صدای چخ چخ بدهد. اگر بچۀ آن سال‌ها باشید میدانید که خرید هفته‌ای شش تا باتری قلمی با برند قوّۀ پارس میتوانست کمر اقتصاد هر خانواده‌ای را از وسط نصف کند. فلذا آن هم بی‌فایده بود. در عوض اما میتوانستم روی جوایز مسابقات حساب باز کنم. اوایل توی مسابقات علمی بین مدارس همت میکردم و میرفتم توی سه تای اول. اما خب صرفاً پاک کن عطری و جامدادی آهنربایی گیرم می آمد. همین هم شد که عطایش را به لقایش بخشیدم. مسابقات کتابخوانی هم درآمد خوبی نداشت. نهایتاً جایزه اش خودنویس بود یا دو تا کتاب داستان. این یکی هم راست کارم نبود. شطرنج ممنوع بود و یادم هست که یکبار صفحه را وسط مسابقه قاپیدند. فلذا فقط مانده بود خوشنویسی که قلم و دواتش کثیف و عصبی ام میکرد، نقاشی که در آن مطلقاً هیچ استعدادی نداشتم و البته مسابقات نهج‌البلاغه و قرآن. این آخری خوب بود. هیچ زحمتی هم برای من نداشت. مغز آدم در کودکی مثل اسفنج میماند؛ نرم است و پذیرنده. وسط حفظ کردن حافظ و خیام، خطبه و سوره هم حفظ میکردم. جایزه ها بدک نبود. از بادکنک های سایز بسیار بزرگ گرفته تا تفنگ پلاستیکی. توی قرائت و ترتیل و این‌ها جوایز درست و حسابی تر بود. همین هم شد که سوئیچ کردم روی خواندن. یک کاست سه بار تکرار از عبدالباسط گیر آوردم -آن هم با هزار زحمت و منت- این شکلی بود که آقای عبدالباسط می‌گفت اذالشمس کوّرت. بعد ساکت می‌شد. بعد دوباره همین را می‌خواند. بعد دوباره سکوت محض. بعد دوباره همین. آنوقت شما باید سه بار ادای این آدم را در می آوردید. درست شبیه همان کاری که این پرنده بازها با طوطیِ توی قفس می‌کنند. خوشبختانه موفق شده بودم که با همان تقلید ناشیانه و هوش پایین آوازی ام چند تا جایزه ببرم؛ یک آتاری دستی، دوتا اسب بلورین دکوری و یک اورگ اسباب بازی. باورتان می شود؟ جایزه برای قرائت سورۀ شمس با تقلید از استاد عبدالباسط محمد عبدالصمد یک اورگ اسباب‌بازی بود. بعد یادم هست که مدیر مدرسه با معاون خودش به بحث افتاده بود که این ابزار آلات موسیقی است. حرام است. آن یکی هم با یقۀ بسته و تبسمِ رفرمیست ها می‌گفت که اسباب‌بازی‌اش که ایرادی ندارد. بعد این یکی تلفن را برداشته بود که زنگ بزند از اداره استعلام بگیرد. در یک همچو دنیایی زندگی میکردیم. از یک همچو تاریخی زنده بیرون آمدیم. آنوقت نورمن از پذیرا نبودن من خرده میگیرد. راه می‌رود و بقول خودش شهامتِ سازش تعارف میکند. حالا به خودش بگو بیا برویم محض سازگار شدن یک لیوان از این شربت های نذری بخوریم؛ سرش از خشم مثل دهانۀ آتشفشان بخار میکند. همین. چیزخاصی نمیخواستم بگویم. این یکی هم، یکی از همان یادداشت‌هاست که کانکلوژن ندارد
دوشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۲
فانوس چروک

01:37

تویی که فشار کنار کشاله ها استخون گونه هاتُ دفرمه کرده، از به هیچ گرفتن زن ها حرف نزن یا دست کم قبلش، یه دور با پشت دست دور دهنتُ پاک کن!
يكشنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۲
صلوات ختم کن

01:36

بندرت اتفاق افتاده که خونه ای رو دوست داشته باشم. خونه اش ولی محشر بود. خاک رستن بود. می‌شد دراز بکشی کف پارکت و اول بهار سبز شده باشی. سقف بلند و چوبی داشت، با یه ردیف پنجرۀ عریض و بهم پیوسته. یه اسم خوبی داره اینجور نماها. بهم گفت و یادم رفت. انگار توی یه قاب عکس بودیم؛ یه قاب عکس که افتاده وسط باغچه. من اساساً اهمیتی به موقعیت جغرافیایی نمیدم. متریال و دیزاین اسیرم نمیکنه. منُ اون سکوت وسط شلوغی گیر میندازه. من عاشق پنجره های مشجّرم، عاشق نور زرد هالوژن ها روی ماهونیِ کابینت ها. عاشق کاشی های فانتزی و قرمز حموم، عاشق تعمیم خاطره های نرم به جغرافیای سخت! یه لحظه سر شوق اومدم. مثل جمعیتِ مراوادتِ ریپلایی بهش گفتم چقدر خونه ات قشنگه. بوضوح حال کرد. گفت مرسی عزیزم. بیخیال. از چشم و دهن تو که تعریف نکردم. این خونه اگه مال گربه ات هم بود همینُ میگفتم. امیدوارم توش بمیری. البته که نه. امیدوارم از اینجا بری بیرون و یه جای دیگه بمیری. بعد من تا مدت‌ها بدون اینکه کسی باخبر شده باشه، بتونم بیام و اینجا اتراق کنم. خونه از دید من اون جایی نیست که بشه توش زندگی کرد، خونه دقیقاً اونجاییه که میشه توش مرد. دوست داشتم اینجا بمیرم. دوست داشتم اینجا چشامُ بسته باشم، اینجا تو پیژامه ام شاشیده باشم، اینجا واسم جیغ کشیده باشن. بجاش اما اینجا رو دادند دست کسی که نگران دسترسی به اتوبانه
يكشنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۲
صحاری

01:35

من روز و تاریخ سرم نمی شود. این چیزها یادم نمی ماند. آنقدر دلگیر و بی حوصله بودم که حتی دلم نمیخواست بزنم زیر گریه. یادم هست دست گذاشته بودم توی جیب هایم و سنگ‌ها را کف پیاده رو شوت میکردم. یادم مانده که پاکت سیگار توی جیب شلوارم مچاله شده بود و آن دوره ها بود که آدمهای غمگین، خط تلفن شان را به نشانۀ اعلانِ تنهایی خاموش میکردند. دقیق‌تر از این‌ها یادم نیست. کسی هم اگر بپرسد که کدام وقت سال رفته بودی، تنها میتوانم به گفتن این اکتفا کنم که آن هفته‌ها که مخروط کاج ها تازه باز شده بود
شنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۲
ها کردن به شیشه های مات

01:34

این سرایدار خانوم اتباعِ خانۀ بغلی یکجوری حرف میزند که آدم یاد وقتی می افتد که وویس تلگرام را گذاشته روی دور تندش. یک چیزی درباره نظافت گفت که نفهمیدم. یعنی حدس زدم که احتمالا باید درباره همین چیزها حرف زده باشد. ذهنیت من این بود که زن‌های این‌ها کلاً حرف نمیزنند. در نتیجه وقتی که شروع کرد به حرف زدن، حقیقتاً معذّب بودم که بگویم هیچی از حرف هایت را متوجه نمی شوم. فقط سر تکان دادم و بله بله کردم و در انتها پیشنهاد دادم که این‌ها را با مدیر ساختمان مان درمیان بگذارد. حالا چند روز است که وقتی از کنارش رد میشوم چپ چپ نگاه میکند. بعد هم تندتند با یکی از برادران لاغرِ اتباع حرف میزند. بعد آن برادر لاغر اتباع به ته کوچه نگاه میکند که یک برادر اتباع با ریش بلند و دامن بلند آنجا ایستاده. اوضاع زیادی مشکوک است. احساس میکنم آنقدرها در جریان امور نیستم. متأسفانه چند وقتی هست که غریبه ها خیلی بی خود و بی جهت به پر و پای من می پیچند. یک خشمی پیرامون خودم احساس میکنم که نمی‌تواند صرفاً سرریز خشم خودم باشد. دیروز از فا پرسیدم که بنظرت چیز عجیب یا ترسناکی دربارۀ من وجود دارد؟ طبق معمول جواب داد نه. از نظر فا همیشه حق با من است. فا نمیتواند مرا دوست نداشته باشد. چون ما آخرین گروه از آدم‌هایی هستیم که می‌فهمیدیم خانواده یعنی چه. نسل ما دارد کم کم منقرض می‌شود. داریم مثل شکری که ته استکان چای ریخته اند، آرام آرام آب می‌رویم. فا این را میداند -اگرچه واکنشش نسبت به این جریانات کاملاً با واکنش‌های من تفاوت‌ دارد- فا همیشه میداند. برای همین لازم نیست که خودم را توضیح داده باشم. میتوانم برای کسری از ثانیه سرم را تکیه بدهم به تیزی ترقوه اش. همین را می فهمد. یا مثلاً وقتی با دست اشاره میکنم که شبیه همین پیرزن‌ها شده‌ام می‌خندد. به حزن صدا در هنگام ادای جمله و چیرگی غمِ توی چهره ام کاری ندارد. میداند که این را برای خندیدن گفته‌ام. خودش توی ذهنش پیش دستی میکند و وجه شبه این اشاره را پیدا میکند. فا از معدود آدم هاییست که نقطۀ جوش مرا بلد است. آستانۀ تحریک واکنش‌های ویرانگرم را میداند. میتواند یک قدم قبل از آنجایی که سرش را از روی کتفش کنده باشم متوقف بشود، اما اصرار دارد که تمام قدم‌ها را دقیقاً تا همانجا بردارد. یک لجبازی کودکانه در معیّت من دارد که باعث می‌شود هربار از دریدنش منصرف شده باشم. بنحوی میدانم که این توله شیر بزرگ شده. که حالا دیگر میتواند غرّش کند. میتواند تنهایی به شکار برود و البته که مثل همۀ توله ها، هنوز هم میتواند که با پنجه انداختن سمتِ پروانه ها، یک بعدازظهر کامل را سرگرم شده باشد. فا کم کم دارد میرود. مشخصاً بوی رفتن میدهد -با آنکه هنوز خودش هم نمیداند- و من دو انتخاب بیشتر نداشتم؛ اینکه برای زندگی‌اش جشن بگیرم یا آنکه برای مرگش غمگین باشم. من ترجیح میدهم خوشحال باشم، ترجیح میدهم که جشن بگیرم -با اینکه واقعاً انتخاب دشوارتریست- میتوانم پیش خودم و با خوشحالی به این فکر کنم که آن معدود کارهایی را که به عهده گرفته ام، خیلی خوب و شسته‌رفته تحویل کائنات داده‌ام. میتوانم به خودم افتخار کنم که در عینِ انتخاب عجیب ترین راه‌های ممکن، همیشه بهترینِ نتیجه‌ها را برای آن‌هایی که خانواده‌ میدانستم، رقم زده‌ام. من فکر میکنم که آدم خوشبختی بودم. چرا که توی زندگی خودم، آدم‌هایی را داشتم که هرگز -تو بگو حتی برای یک لحظه- از من کوتاه نیامدند. آدم‌هایی که قرآن روی رف و عکس توی گردن آویزشان بودم. این جاودانگیِ خرد برایم رضایت‌بخش تر از چیزهای دیگر است. من بنحوی میدانم که توی زندگی معدودی از آدم‌ها، آن ثابت مقدسِ دست نخوردنی هستم. این بهرحال یک ارزشی دارد. یک معنایی دارد. حتی اگر آنقدر یکّه و تنها افتاده باشم که نتوانم پیش کسی دربارۀ یک همچو دستاورد فاخری، با افتخار لب و دهنم را تکان داده باشم
جمعه ۲۳ تیر ۱۴۰۲
صحاری

01:33

هیچ‌وقت نمیتوانم بگویم که نمیدانستم دارم چکار میکنم، چون همیشه دقیقاً میدانم که دارم چکار میکنم. حتی میدانم بعد از آن کاری که آدم وانمود میکند ندانسته انجامش داده، کدام کار دیگر را انجام خواهم داد. واکنش دیگران چه خواهد بود و پاسخ من به واکنش آن ها چگونه باید باشد. به همین دلیل است که در محکمۀ شخصی، تدوین دفاعیات قابل قبول عملا برای من ناممکن است. یعنی اینطوریست که خطا را دقیقاً با درک تبعاتش انجام میدهم. همین است که بندرت اتفاق افتاده که با یاغی تازه کاری هم مسیر شده باشم یا تن به بزه ساده و بی گره داده باشم. خبط مطلوب من باید سرش به تنش بیارزد. یک عصیانی باید باشد که به عقوبت ارتکابش بچربد. مثل روز روشن است که این غائلۀ تازه، تا چه اندازه تباهی با خودش می‌آورد. لیکن سرِ وقت آمده. درست سرجای خودش آمده و من هرگز یاد نگرفته‌ام که از مهلکۀ سر وقت آمده ها جان بدر برده باشم. اشتیاقم به بی نظمیِ مهارشده، یکی از آن هلاک های من است. رندی میکند و حرفی از همه یا هیچ نمیزند. پشت همین میزها پیر شده. ندیده میداند که من نه اهل فولد دادنم و نه پیش آمده که بانک روی میز بسرانم. من حتی سیمای پشت میز نشسته ها را ندارم اما خب، در کمال تأسف هنوز هم عاشق بازی هستم. با همان چهارتا ژتون آخر هفته ها. دو دست یا سه دست کم‌تر یا بیشتر. همین اندازه برایش کفایت میکند؟ راستش هیچ اهمیتی ندارد؛ من هربار دقیقاً به همین مقدار اکتفا میکنم
پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲
فانوس چروک

01:32

تیک اوی
سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲
سک

01:31

قیافه اش خیلی ترکه. منظورم از این ترک دریانی ها نیست؛ کس و کار اناثِ سوپر مارکتی ها که آخر شب‌ها پشت دخل میشینن و به غیر تورک ها چپ چپ نیگا میکنن. منظورم از اون ترک پوستری هاست؛ کاتالوگی ها. از اون قیافه تکراری های ترک که روی جلد صابون هاست، روی جعبۀ بالشت های طبی. همونا که چشم هاشون رو با لبخند میبندن که مثلاً من خوابم. روتین پوستیم خوب بوده که الان وسط خواب، صورتم شبیه شکم دو تولیره
سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲
اولئک الحشاشین

01:30

بهترین انتخاب اینه که هیچ‌وقت منُ از خودتون ندونید. چون من هیچ‌وقت شما رو از خودم نمیدونم
سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲
سیگار، الکل، شیرکاکائو