من در کمک کردن دریغ نمیکنم، آدم ها را سوا نمیکنم، همه را درهم حساب میکنم، یعنی اگر در مراسم اعدام صدام بودم و برمی‌گشت می‌گفت یا اَخی طنابم بدحالت است؛ یک دستی می‌رساندم نیم‌دور می‌چرخاندم که طنابش خوش‌حالت بشود، بعد توی همان مراسم اگر چهارپایه‌اش با لگد اول و دومِ جلّاد نمی‌افتاد ناگهان دورخیز میکردم و چارپایه را می‌انداختم و همراه با جمع صلوات جلی ختم میکردم، حتی یادم می‌آید که سال‌ها قبل به زن مردم توی تکست گفته بودم فلان قطرۀ گیاهی را اگر بخورد شیرش بیشتر می‌شود و مطلقا پستانِ زن متاهلِ شیرده به ذهنم خطور هم نکرده بود، صرفا انگار یکسری ماموریت‌های الهیِ محول نشده دارم که مجدّانه و خودسرانه در حال انجام آن هستم، یعنی خیلی پیش‌تر از آن که والاحضرت فرمان داده باشد که آتش به اختیار؛ من خودم اسپری مو و فندک دستم بوده، یکجوری که انگار ناچار بودم که گره از کار هر کسی که می بینم باز کنم یا هر کاری که از دستم برای رتق و فتق امور بر میاید را انجام داده باشم و همین خلاصه کافیست تا عاقل بداند که چرا یک بار یکی از این خراب‌ها را سوار ماشین کردم و رساندم زیر پل پارک‌وی، بنظرم آدمی مثل من نباید خودش را شماتت کند، حتی ملامت هم نباید بکند، خیلی فرق شماتت و ملامت را نمیدانم اما خوب میدانم که توامان زیرک و مشنگ‌ام، بنظرم کافیست که یک مقداری بیشتر عقل بخرج بدهم، یک قراردادی با خودم ببندم که قرار نیست به هر کسی و در هر زمینه‌ای کمک کرده باشم و وقتی پلاستیک و شیشه را قاتیِ تفاله چای و پوست موز توی کیسۀ زباله گره میزنم هیچ دلیلی ندارد که در جمع کردن ضایعاتِ ولو شدۀ آن زباله‌گردِ توی کوچه تشریک مساعی کنم و بعد هم تا آخر شب از تصور اینکه دستم به چه کثافاتی خورده عق بزنم، تحلیل خودم این است که این رفتارها هیستریک است؛ حماسۀ پهلوانانِ نژندِ درونی شده، نتیجۀ فرهنگ ایثار و شهادتی که وقتی ماها بچه بودیم توی سرمان کرده‌اند، بعد دقیقتر که می‌شوم می‌بینم شواهدش جور در نمی‌آید، یک دلیل ابلهانۀ دیگری باید داشته باشد که پیدایش نمیکنم، فقط میدانم که این بی‌دریغ بودن در من وجود دارد سوءتفاهم می‌آورد و خیلی وقت‌ها خیلی‌ها را طلبکار می‌کند، حوصلۀ طلبکارها را ندارم حوصلۀ متوهم‌ها را ندارم دلم هم نمی‌خواهد به فلان آدم توضیح بدهم که اگر فلان روز فلان کار را برایت کردم بیشتر از آن که بخاطر هات بودن تو باشد به خاطر قات بودن خودم بوده، در حقیقت از این که تکلیفم با هرچیز و هر کسی مشخص باشد و با یک مشت بلاتکلیف طرف شده باشم حالم بهم میخورد، اسم این را نمی‌شود گذاشت تلخ‌تر شدن، نمی‌شود گذاشت اهمیت ندادن، اسم این را نهایتا باید عادی شدن بگذارند، من هنوز هم دوست دارم یک کاری بکنم که یک کسی -هر کسی که میخواهد باشد- لبخند بزند خوشحال بشود یا بتواند برود یکی را توی زندگی‌اش خوشحال کند، فقط دیگر حوصلۀ برچسب خوردن و با تردید وارسی شدن را ندارم و این خویشتن‌داری و عادی شدن برای خودم هم بسیار غم انگیز است، ردّ و اثر من توی زندگیِ آن بیرون -جایی بیرون از این نوشته ها- همین همراه شدن‌های بی‌مضایقه بود، همیشه تصورم این بود که دلیل حضور من در جهان احتمالا همین چیزهاست؛ این که دنیا لازم داشت که یک آدمی، هر جایی هر کاری برای هر کسی که می‌توانسته انجام داده باشد و مزدش هم این باشد که وقتی آدم‌ها را خوشحال یا آرام میکند آرام و خوشحال باشد، در مخیّلۀ خودم یکجور آچار فرانسۀ انسانی، یکجور حافظۀ دسترسی تصادفی روی اسلاتِ کائنات بوده‌ام، این آن چیزی بود که فکر می‌کردم می‌شود یک روزی به آن افتخار کنم و حالا حتی همین‌ها را هم دیگر ندارم، بی‌نگاه و خمود و دلزده عبور میکنم و به دلخوشی به شادی به آرامش آدم‌ها اهمیت خاصی نمیدهم، من در دیرترین زمان ممکن، ساده‌ترین قانون دنیا را یاد گرفته‌ام؛ این که اگر نباشی؛ کسی هم به فکر کمک گرفتن از تو نخواهد افتاد