سیل که میاد کمدها رو آب میبره، ماشین ها رو، آلبوم عکس ها رو، مبل و تلویزیون و یخچالُ، فروکش که میکنه جعبه کفش ها میمونن، ساعتی که دستت نمی کردی، کارتن های ته انباری، لنگه دمپایی ها، صندلی پلاستیکی ها، خرده شیشه ها، همه چی از سیل شروع میشه؛ از کبودی ابرها؛ از چیزهایی که آب بردتشون، دمپای گلی شلوارتُ بر می گردونی، چندتا تا میزنی تا زانو، کرخیِ پاهاتُ میکنی تو گِل ها، ساعتُ ورمیداری میبندی دور مچت؛ کار نمیکنه، با لنگه دمپایی ها عنکبوت میکشی، خسته میشی، پرتشون میکنی واسه سگ های دور؛ سگ های بدخوابِ کنج دیوارها، دم تکون نمیدن؛ پوزه شونُ فرو میکنن تو قلبِ دست هاشون و چرتشون میبره، یخ میکنی، کارتن های وارفته رو می چینی دور خودت، چونه اتُ فرو میکنی تو یقه ات، لم میدی رو صندلی پلاستیکی ها؛ میشی گواه، گواهِ سیلی که نباریده، بعدش هیچی دیگه مثل قبلش نیست، هیچی دیگه مثل قبلش نمیشه، نه ساعت خواب رفته سیلُ یادشه، نه خرده شیشه ها نه سگ ها نه عنکبوت ها نه کف خیس صندلی سفیدها، از اون سیلِ نباریده تو می مونی، تویی که قاتیِ کمدها نرفتی، تویی که ساعتِ رو مچت خوابش برده