ترکیب زیبایی و هوش خیلی غم انگیزه، غره بودم اون روزها، هر دو تا صفتُ ورداشتم واسه خودم؛ نفهمیدمش، ما مردها هیچ وقت هیچی رو نمی فهمیم، حرف ها رو مثل اسباب بازی بچگی هامون میکنیم تو دهنمون، تف تفیش می کنیم و با چشم گرد و لُپ بیرون زده و سیبیلِ ماژیکی نیگاش می کنیم و پرتش می کنیم یه گوشه، بعدش یا یه چیز دیگه ور میداریم و تف تفیش می کنیم یا بغض می کنیم واسه شاشیدن تو چیزی که واسه شاشیدن پامون کردن یا چنگ میندازیم رو سر کچل بغل دستی مون یا آروم میشینیم که یکی ماژیکِ پشت لب هامونُ پررنگ کنه، تازه مثلا من یکی قرار بود یکی از هموناهایی باشم که دست به کمر راه میرن تو مهدِ ماژیکی ها، پوزخند و پتانسیل دست به کمر بودنشُ داشتم همیشه، تهش این شد که نشستم و با کلمه هاش ور رفتم، آرامشُ گذاشتم اولش، گذاشتم آخرش؛ ترکیب آرامش و هوش خیلی غم انگیزه، ترکیب زیبایی و آرامش خیلی غم انگیزه، قد نداد به یقینِ اون روزهام، آرامشمُ بهم ریخت، خیلی ساده فراموش کردمش، عجیبه واقعا حیرت آوره که وقتی به یکی مثل خودم نگاه می کنم، آدمی رو می بینم که از بین این همه صفت، تهش دو تا صفت داشته که شک نداشته که داشته؛ سهوا فراموش کننده، عمدا فراموش نکننده، البته بدیهیه که اینایی که نوشتم، هیچ ارتباطی به حیرت و شگفتی دو سه خط اون طرف ترم نداشته و نداره و اصلا یه مدعیِ ماژیکیِ دست به کمر نزدۀ یه زمانی پوزخند زدۀ بی کمالاتی مثل من که اومده بود فقط همون جملۀ اولُ بنویسه و بره رو چه به شگفتی و حیرت