همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۵۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

00:52

یه جا دیدم شنیدم یا خونده بودم که اهمیتی نداره برای آدم ها چیکار کرده باشی، تنها چیزی که اهمیت داره احساسیه که براشون بوجود اوردی، فرمی یه که به فضای تخیل شون دادی، این چند سال دست کم این چند سال اگه نگفته باشم در تمام طول زندگیم، این درست ترین خلاصه از وضعیت ارتباطی و شکل دریافت من از رابطه هام بوده و هست، اهمیتی نداشته چه کارهایی کردم یا چه کارهایی رو نکردم اما یقینا حسی که ایجاد کردم، ردّی که جا گذاشتم زننده و تند و مملو از خلاء حضور بوده برای آدم های دور و برم، غریبه تر ها کمرنگ تر و دوست داشته شده ها عمیق تر و غم انگیز تر، دم افطار در به در دنبال ربّنا بودم، ردّ حضور یک آدم درست، روی شکل تخیل انبوه آدم های نادرست، ربّنا همیشه همین بوده برام، حتی بی تعریف دقیقی که یه جا دیده یا شنیده یا خونده بودمش، تفاوت غیر قابل انکار من اما همینه، نادرست بودم، شرح نادرست بودن و از بدنۀ انبوه بودن من، عموما به همین بر میگرده، به بوی عطری که آدم سر ظهر به شرمِ پیراهنِ مشمئز کننده اش میزنه، حدی از توقع که هی! من که عطر زدم برات، من که شرمندگیمُ به روت اوردم من که می دونستم باید چیزی رو درست کرده باشم من که زور زدم پر کنم خالیِ عمیقی که از نبودن خودم ساختم اما، نادرست بوده تمام این ها؛ عطر زدن و وقتِ درکِ حد شرمندگی و درست کردن آوار پشت سر، حالا چرا دارم اینا رو بهت میگم؟ اینارو واسه این میگم که یادم بمونه امروز تا سرحد مرگ بغض کردم تا سرحد مرگ ترسیدم، از راه بی عطر و بی ظهری که در پیش گرفتم، از آدمی که وارونۀ تمام چیزهایی شده که می خواست، اینارو واسه این میگم که یادم نره موظفم حتی اگه نتونم ثابتش کنم، روی شونه هامه اعتراف به شرمندگی، اعتراف به ردّی که حتی ناچیز، حتی بی اهمیت، روی شکلِ خاطرۀ آدم های دور و برم گذاشتم، اینارو واسه این دارم میگم چون اتاق اعترافم این جاست، زیر این مخروطیِ بلند، روی چهارپایۀ کنار دیوار، با پرده های کشیده و کشیشی که سالهاست کنار دیوار نیست؛ به نام پدر به نام پسر به نام روح القدس
سه شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۵
فانوس چروک

00:51

گلدسته ها، ته سیگارهای خدایانند
سه شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۵
پاژ

00:50

مشت زدن بر این دیوار، تنها تو را فرو ریخت
دوشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۵
پاژ

00:49

ما آمده بودیم که حفره ها را پر کرده باشیم
دوشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۵
پاژ

00:48

آدم های بدبخت، یک روز خودشان را از چرخۀ بغض کرده بودم و لبخند میزد، گریه کرده بودم و نمی دید بیرون می کشند، پرت می کنند توی چرخۀ بغض می کرد و لبخند میزدم، گریه میکرد و نمی‌دیدم. آخرش هم یک روز روی نیمکت های تُرد میانسالی، به فکر پیدا کردن آدم های چرخۀ اول می افتند، به فکر دلجویی از آدم‌های چرخۀ دوم و همانجا درست روی همان نیمکت‌ها، سرخورده و مستاصل به درک واصل می شوند
دوشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۵
فانوس چروک

00:47

یکهو وسط حرف ها، حواسم رفت به تو که آن گوشه داشتی به شکل مفتضحی دست تکان میدادی و می خندیدی و اشاره می کردی که بپّر دیگه کسکش اسکل بی خایه و هی پشت همۀ آن دری وری ها، یک کسره و یک لبخند می گذاشتی و من داشتم با خودم مرور می کردم که جوابت را چه جوری بدهم که دهنت را سه تخته گچ بگیرد و یک طوری هم که کسی خبردار نشود و دلت نگیرد، به تو بفهمانم که اولا شنا بلد نیستم و در ثانی این سمتی که من ایستاده ام، زیادی عمیق است و مهم تر از این ها اینکه با مایوی چسبانِ قرضی نمُردن، چیزی کم از مردن ندارد و اصلا یک جورهایی این طوری خیس شدن، زهار آدم را می ریزد، دست کردم توی مایو، فندک و پوستیژ و کفتر درآمد، هیچ جوابی در نیامد، دست کردم توی آب، نرم کننده و لاتاری بیرون کشیدم، هیچ جوابی اما بیرون نیامد، شتر از کوه می زادم آن ساعت، با سه پُک سیگار تمام می کردم که پریدم، به خط آبی آن پائین نگاه کرده بودم که صاف، رفته بود توی دیوار، انتخاب کرده بودی، انتخاب کرده بودم که پریدم، خیال کرده بودم وقتِ پریدن می دانم، خیسِ شیرجه بودم هنوز که دست انداختی دور گردن تماشاچی ها، از زهار من برایشان گفتی، از مایوی چسبان قرضی ام برایشان گفتی از شرحِ نعوظِ من برایشان گفتی و مثل یک جندۀ بی همه چیز دست به دست شدۀ بی کسرۀ بی لبخند، نشستی خیال کردی با خودت، واقعا خیال کردی که زیر آب، صدای خنده هایت را نمی شنوم؟
يكشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۵
مزامیر ورشو

00:46

آخ که پناهی چقدر، چقدر میشه به همین راحتی، به خیالِ بودنت حتی، تکیه کرد
يكشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۵
اکتاو آبی

00:45

من به حسرت دست های تو، مشغول بودم این همه روز
شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۵
برزخ مکروه

00:44

گاهی فکر می کنم لازم است که آدم دستش را جایی جا گذاشته باشد، کلیدش را جایی، لبخندش را جایی، اصلا حالا که نگاه می کنم دلم می خواهد دستم را جا گذاشته باشم زیر چانه ام، کلیدم را جا گذاشته باشم توی دست هات و لبخندم را داده باشم کسی برده باشد با خودش، یک فنجان چای از صبح مانده بریزم برای خودم، روزنامه های دیروز را بخوانم و کمد لباس هایم را، در حسرت تسلایی زیر و رو کرده باشم و این ها، برای آن که هو کرده باشی مرا؛ بی اندازه کافی اند، برای تو که فتحِ پیاپی دست ها و کلیدها و لبخندهایی
شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۵
خط یک به سمت کهریزک

00:43

ما موظف به درک کردن و ترک کردن یکدیگریم و این از آن دست وظایفی ست، که عموما فراموش می کنیم
جمعه ۱۴ خرداد ۱۳۹۵
جماهیر