من کاری به روایت تو بعد از خودم ندارم. در حقیقت سر جنگ با روایت هیشکی ندارم. بنظرم منصفانه اینه که آدم اون دستی رو که یه بار از لجن کشیدتش بیرون گاز نگیره، حتی اگه از این جایی که توش هست راضی نباشه. اما خب، تو غیر از روایت های دستکاری شده ات، غیر از ناسپاسی های عصبیت، غیر از علاقۀ وافرت به ایفای نقش قربانی، هیچ‌وقت اونقدرها هم منصف نبودی. بودی؟ از دید من این فقط یک نمایش پر زرق و برقه، یه شلوغ کاری بی مورد. دست و پا زدنت برای این اپرا بیهوده است. تو نه هیچ وقت قوی سفید بودی و نه هرگز توی این باله، بدل به قوی سیاه خواهی شد! تو روی این سن -حتی توی این سن- تنهایی! و صدای کف زدن تماشاچی هات، صرفاً راهیه برای محافظت از خودت؛ در برابر اون حفرۀ سیاه و ترسناکی که توی قلبت داری. من؟ من هیچ وقت نمایش تو رو هو نمیکنم حتی اگه اهل باله نباشم، حتی اگه اپرای آدم‌ها حوصله امُ سر برده باشه. من تا ابد قدردان اون روزی ام که دستتو واسم دراز کردی. من آدمِ نتیجه‌ها نیستم، هیچ وقت هم نبودم. سرم اگه بره توی هیچ جمعی پیش هیچ آشنا و غریبه ای، روایتی در برابر روایت تو نمیذارم. فرق من و تو دقیقاً همینه. من میتونم دلخور باشم. میتونم خیلی خیلی دلخور باشم. اما فراموشکار و بی معرفت؟ -واقعا نه!