گفت آدم دلش می خواهد که سرش را به سرت تکیه بدهد و بزند زیر گریه. گفتم سر به سر من نذار. بعد هم خنده ام گرفت. واقعاً خنده ام گرفت. صورتش شبیه کسی شد که بچه‌اش ذوقش را کور کرده؛ ناامید و بی نفرت. چکار باید بکنم؟ حوصلۀ دردسر جدید ندارم. اصلاً من خودم هم دلم میخواهد که سرم را بگذارم روی شانۀ خودم و بزنم زیر گریه. اینجای تایم‌لاین را نمیتوانم تحمل کنم. زور اتفاقات زیاد است. ارزش از دست داده‌ها زیاد است. یکی پخ بکند اشک حلقه میزند توی چشمم. اما گریه؟ -راه ندارد. من یاد گرفته‌ام بخندم. مردم تصور میکنند که نمی شود. من زندگی‌اش کردم و شد. خندیدم خنداندم و فراموش کردم. حتی این جملۀ قبلی را می‌شود وصیت کنم که روی سنگ قبرم حک کنند. جایگزین بهتری است نسبت به آمدم بوس کردم و رفتم. بوس کردن تبعات دارد حتی برای سنگ نوشتۀ یک قبر. در نتیجه سرم را کشیدم عقب. این بار اخم کرد. با دلخوری رو برگرداند. دنیا ندیده که نیستم. درک میکنم. آدم در لحظاتی از زندگی خون به مغزش نمیرسد یا هورمون زیادی توی رگ هایش پمپ می‌شود. این هم احتمالاً یکی از همان لحظاتش بوده. برای همه اتفاق میافتد. برای من هم اتفاق افتاده. اصلاً نباید به این چیزها وزن داد. اما خب وضعیتی ناخوشایند بود. پیش خودم فکر کردم که بهتر است یک چیزی گفته باشم. یک حرف متفرقه‌ای که فضا را عوض کرده باشد. گفت حرف نزن. حرف نزدم و بلند شدم. با خشم گفت همین؟! احمقانه است. آدم وقتی حتی کار درست را هم انجام میدهد بدهکار می‌شود. این را نگفتم. فقط خاک شلوارم را تکاندم و با خنده گفتم جیش دارم. دو کلمه برای باز کردن اخم ها. صورتش دوباره شبیه صورت کسی شده بود که بچه‌اش جیش دارد