همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۲۳ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

00:29

مثل گورباچف فقید شدم. منتها بجای پیشانی یک لک افتاده روی گونۀ راستم. انگار یکی وسط دعوا خوابانده باشد زیر گوشم. مشکلی نداشتم تا اینکه دیدم مثل عیسی مسیح آنطرف صورتم هم انگار چک خورده. نتیجه این شد که رفتم نسخه‌ای که دکتر سه ماه پیش نوشته بود را پیچیدم. یک پمادی داده که سرچ کردم دیدم اگر حامله بودم ممکن بود بچه‌ام بدون سر بدنیا بیاید. انقدر عوارض دارد که آدم باورش نمی‌شود با مالیدن یک پماد به خودت و یا حتی با مالیدن خودت به یک پماد انقدر بلا گریبانگیرت بشود. مؤکداً گفته خوردنی نیست. یعنی توی بروشورش نوشته اکیدا از مصرف داخل چشم یا واژن و مقعد خودداری شود و خورده هم نشود. آخر آدم چرا باید پماد پوستی را بخورد؟ یا بدتر از آن مثل دیکلوفناک شیافش کند؟ مصرف اول موفقیت آمیز بود. بدون هیچگونه عارضۀ خاص. نوشته بود فقط روی ضایعات بمالید. من هم محض اطمینان به تمام صورتم مالیدم. در نتیجه بعد از دومین استفاده، کل صورتم سرخ و آفتاب سوخته شده؛ درست مثل رپابلیکن های تگزاس. نکته دیگر اینکه گفته دو بار در روز استفاده شود و تا چند ساعت بعد از مصرف زیر آفتاب یا لامپ های یو وی هم نروید. خب از اول میگفتید که اجازه مصرفش را نداریم دیگر. این قوانین سختگیرانه مصداق همان سنگ بزرگ است که آدم محضِ نزدن با خودش میبرد توی حمام. بیست و چهار ساعت هیچ جا نروم و بنشینم کنج خانه که این وامانده جذب پوستم بشود و اوف نشوم. زنگ زدم به منشی دکتر. گفتم یلدا جان یک پمادی برایم نوشته که عارضه داده. نیم ساعت بعد زنگ زد گفت توی پرونده تون این دارو نیست. پماد رو بیارین اسم پماد رو دوباره با دقت بخونید برام. خواندم. قطع کرد. یک ساعت بعد دوباره زنگ زد و گفت دکتر میگوید داروخانه اشتباه داده. این اصلاً تجویز شما نیست. یلدا جون بیجا می‌فرماید. حالا درست است که کاغذ نسخه‌اش را گم‌کرده بودم و عکس نسخه را از توی گوشی نشان داروخانه دادم، اما آن بنده خدا هم سرسری نگرفت و چندباری زوم این کرد. حتی پرسید برای چی داده؟ گفتم برای این. بهرحال در این موارد همیشه یادتان باشد که داروخانه تقصیری ندارد. یخۀ دکترها را بچسبید، خصوصا برای غرامت پزشکی. بعد هم گفت که دکتر گفته اصلاً چرا تا الان دارد مصرف میکند؟ توضیح دادم که تازه دیروز نسخه را برده‌ام داروخانه. این یکی دو ماه استفاده نکرده بودم که ببینم خودش خوب می‌شود یا نه. آن هم چون توی زندگی عادت کرده‌ام که به هر چیزی وقت بدهم که خودش خوب بشود؛ از همسایه بیشعوری که جای آدم پارک میکند گرفته تا آن نانوایی که نان آدم را می‌سوزاند یا این یخچالی که روزهای آخر هفته خودبخود یخ میزند. البته این توضیحات آخری را طبیعتاً به زبان نیاوردم. یلدا جان گفت در اولین فرصت به بالینم بیا تا تصمیمات مقتضی بعد از معاینات بالینی اتخاذ شود. تا آن موقع هم از تونیک نمیدونم چی چی و پن فلان چیز برای شستشو استفاده کن. توی دلم گفتم حتما، شک نکن که همین کار را میکنم. بعد هم منشی گفت آام اولین وقت دوشنبه هشت خرداد، آام ساعت شیش و نیم. زمانش خوبه براتون؟ گفتم خیر، دکتر گفته در اسرع وقت. گفت آآم پس چهارشنبه قبلِ سه اینجا باشید، بین مریض بفرستمتون داخل. خواستم بگویم آام باشه، لیکن خویشتنداری کردم و نگفتم. علی الحساب دوباره دارم پماد را میمالم روی صورتم. اگر نسخه درست باشد که رفع و رجوعش میکند، اگر هم اشتباه شده باشد که اقلاً اینجوری تا چهارشنبه خوب نمیشود و پول یامفت بابت ویزیت نمیدهم
دوشنبه ۴ ارديبهشت ۱۴۰۲
صحاری

00:28

بجای خانم والده باید میگفتند خانم وانته. ماشالله خوانوادگی مثل پفک هندی اند. با تونیک های رنگی سه ایکس لارج که از دور مثل جشنواره بالون ها به چشم می آیند. خانم وانته لقمه گرفت و گفت بخور مادر، رنگت پریده. دقت کردم دیدم زن‌های چاق را فقط وقتی تحمل میکنم که مادر باشند. دست خودم نیست. زن‌ها را به دو دستۀ زن‌ها و مادرها تقسیم کرده‌ام. اگر زن باشند اجازه ندارند چاق باشند و اگر مادر باشند اجازه دارند که از همۀ قوانین معاف باشند. این هم لابد یکی از آن مشکلات فرویدی است. تشکر کردم و لقمه را از دستش گرفتم. ساندویچ کتلت چرب و چیلی را گاز زدم و چندتا چکه روغن از ته لقمه ریخت کف دستم. منتظر ماندم افه هم تشریف خرش را بیاورد. در حالیکه داشت کمربند را نیم متر پایین‌تر از نافش میبست توی چارچوب در ظاهر شد؛ خروج یک ماموت از دروازه. نشستم پشت فرمان. ماموت هم نشست کنار دستم. دنده جا نمیرفت. عین وقتی بود که توپ استخر را فروکرده باشی توی جعبه پرتقال. همین است دیگر. آن کتلت های چرب و چیلی آخرش می‌شود همین. ده تا کارتن موز از اینجا چهارتا از آن یکی انباری. یک تکه مقوا را آدم باید به قیمت دیۀ کارگر یهودی بخرد. علی الحساب با جمع آوری خانه به خانۀ چندتا کارتن علاوه بر محافظت از چندین اصله درخت، باندازۀ یک نصفه یهودی هم پول سیو کرده ام. دست خودم اگر بود منصرف میشدم. صرف در این بود که همه چیز را بفروشم و توی خانه بعدی روی روزنامه بنشینم. این همه دردسر هم نداشت
يكشنبه ۳ ارديبهشت ۱۴۰۲
صحاری

00:27

داشتم یک نوشته‌ای را میخواندم که لینک داده بود به یک یادداشت دیگری و آن یکی هم یک ارجاعی داد به یکی دیگر و همانطوری که سیل آدم را با خودش میبرد، آخرش توی یک وبلاگی به گل نشستم که چالش گذاشته بود. یک چالش قدیمی. سال نود و چند. از همین چیزهای لوس که سابقاً مد شده بود. یکی از چالش ها این بود که اسم چهارتا هنرپیشۀ قدیمی که آرزو دارید یک روزی با آن‌ها بخوابید را نام ببرید؟ البته گفته بود یکی، اما اسلام توصیه کرده چهارتا. ناتالی پورتمن هست. شارلیز ترون هست. خانم هایده هست. ژولیت بینوش هم فانتزی میلف طور همیشگی ام بوده. میلا کونیس هست. سندرا بولاک و البته اکرم. این آخری اگرچه آرتیست چندان معروفی نبود اما همسایه دیوار به دیوار خاله مرحومم بود و خوب یادم هست که از همان بچگی دوست داشتم بگویم اکرم جون بیا بریم حموم کف بازی. الان لابد هفت پستان زیر خاک پوسانده. خدا دوبار اضافه تر رحمتش کند. بهرحال هموطن است. خلاصه که دوست داشتم با این‌ها بخوابم، اما خب از ریخت و قیافۀ هیچکدامشان خوشم نمی‌آید . اگر منظور چالش این بوده که کدام آرتیست قدیمی بنظر شما خیلی خوشگل است، یکجوری که بخواهید بگویید اوکی حاضرم باهات بخوابم؛ نهایتاً یک نفر بیشتر به ذهنم نمیرسد. آن هم کسی نیست بجز خانمِ هانیه توسلی. کاملاً یادم می آید که حدوداً ده سال پیش سرِ تقاطع ظفر جردن داشت با ماشینش زیرم میگرفت. من هم فحش رکیک دادم و ایشان به لبخندی بسنده فرمودند. آه از آن لبخند. از همان موقع خاطرخواهش ماندم تا همین حالا. خلاصه که فانتزی خیلی هم خوب است. سکس هم برای سلامتی بدن مفید است. اما شما واقعاً آرزو داشتید که با یکی که آن طرف دنیاست بخوابید؟ آن هم در حالیکه خودتان این طرف دنیا گیر کرده‌اید و دورترین جایی که می‌توانید بروید آخر آن خط متروییست که سوارش شده اید؟ حالا اصلاً بعد مسافتش هم اگر نبود چرا آرزو داشتید با کسی بخوابید که از بود و نبود شما خبری ندارد؟ و حتی اگر خبر هم داشته باشد مطلقا به هیچ جایش نیستید؟ میدانم که فانتزیست. موضوع هم برای چند سال پیش است و الان بزرگ‌تر و بالغتر و واقع‌بین تر شده‌اید اما خب بالاخره یک جایی توی زندگی بهش فکر کرده اید. من دقیقاً به همان جای زندگی شما کار دارم. یعنی چند سال پیش اگر میگفتند آنجلینا جولی بجای کراچی آمده زرند، بلیت میگرفتید میرفتید بوسش میکردید؛ حداقلش این است دیگر. حداکثرش هم میشد این که کاندوم توت فرنگی بخرید و مثل پاپ کورن توی جمعیت استقبال کننده هایش بالا و پایین بپرید و شانس خودتان را امتحان کنید. سمت زنانۀ روایت را هم نمیتوانم آنطوری که دلم میخواهد باز کنم، چون یک مشت فاشیست اینجا را میخوانند که هی به آدم میگویند سکسیست -انگار مجبورشان کرده‌اند- هیچ‌وقت این قضیه پیگیر سلبریتی‌ها شدن یا کراش داشتن روی آرتیست جماعت را نفهمیدم. بنظرم بعضی‌ها خوشگل اند. آن هم توی یک دوره بخصوصی از زندگی آدم و زندگی خودشان. بعد شبیه طرح روی خمیر دندان دل آدم را میزنند. آدم هم می‌رود سراغ خمیر دندان بعدی و البته به مسواک زدن خودش هم ادامه میدهد. این‌ها را قبول دارم اما خب واقعا توی کتم نمیرود که کسی، تیوب خمیردندانش را با خودش برده باشد توی تخت
يكشنبه ۳ ارديبهشت ۱۴۰۲
صحاری