۲۳ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است
اسمش را گذاشتهام صاحب بدبختی متراکم. خود بدبختیهایش چیز عجیب و غریبی ندارد. از همین بدبختیهای متداول است. لیکن تراکم و انباشت مصائبش در واحد زمان واقعاً حیرت آور است. مثل آن وقتیست که به کارگردان میگویند سیزن بعدی کنسل است. هرچه از داستان مانده را توی همین دوتا اپیزودِ آخری بچپان برود. اول که پسر جوانش توی تصادف تلف شد. بعد هم که زنش دق مرگ شد. حالا هم که تک دختر جوان و قشنگش افتاده گوشۀ بیمارستان؛ استیج چهار و شیمی درمانی. صاحب بدبختی متراکم ایشان است؛ حاج علی آقا، اسوۀ پررویی و لبخند. آدم بعضی از این مذهبیها -یا سنتی ها یا محافظه کارها- را که میبیند می گرخد. اینکه چطور بدون ادا تاب میآورند و رضاً برضائک گفتن هایشان جدی جدی و واقعیست. واضح است که تقیّدش، نان به سفره اش اضافه نکرده. خدا هم که دمش گرم دائم دارد توی کاسه اش میگذارد. من واقعاً دوستش دارم. خیلی ذن است. خیلی آرام و بی اطوار است. حالا مدت هاست که از زیر قیچی حامد و انگشتان ظریف و تتو شدۀ رامین جاخالی داده ام. بس که زر میزنند. یک نسکافه دستت میدهند و زر میزنند. روی صندلی اصلاح مینشینی و زر میزنند. موهایت را کوتاه میکنند و زر میزنند. ماسک زغال میگذارند و زر میزنند. شامپو میزنند و زر میزنند. سشوار میکشند و زر میزنند. پیشنهاد میدهند یک نسکافه آشغالیِ دیگر بخوریم که سیگار بکشیم که زر بزنند. آن هم چرا؟ چون عزت نفسش را ندارند که بگویند داداش ریدیم تو موهات ولی میشه پونصد تومن. هرّ و هر کردنهای الکی. خنده های لمینتی و افتخار کردن به چت بودن موقع سکس یا رانندگی تا شمال. یک جایی آخرش دیدم دیگر نمیتوانم تحمل کنم. صدا زیاد است. حرفها زیاده تر از طاقت من مفت است. ماشین اصلاح را گرفتم دستم و چند ماه خودم موها را ماشین کردم؛ مثل سربازها. علی را که پیدا کردم تنها بود. نشسته بود روی صندلی و مهتابی بالای سرش خاموش بود. یک مغازه دارد از همین قدیمی ها؛ در ورودی با قاب آهنی و شیشههای یکسره و قدّی. دیوارها تا سقف کاشی. کاشی های پانزده در پانزده سفید. خیلی تصادفی چندتا کاشی منقش به گل هم آن وسط پیدا میشود. دو تا صندلی اصلاح که یکیش همیشه آن گوشه دارد خاک میخورد. یک تمثال از علی ابن ابیطالب که عبا و ریش بلند و خط چشم دارد. قاب عکس پسرش توی پایینترین طبقه ویترین. چهارتا مبل چرم شرکتی مشکی. یک میز شیشهای جلوی مبل ها. یک مجلۀ تاریخ گذشته و رنگ و رو رفته روی میز. دو ردیف مهتابی نیم سوخته. یک لامپ دویست زرد و البته یک رادیوی بزرگ قدیمی. امروز برای اولین بار دیدم که اشک توی چشمش حلقه زده؛ سر صبح جمعه با پیراهن چهارخانه. چهارخانه های سبز و خاکستری. با محاسنی کوتاه و سفید و گونه هایی که حالا دیگر بوضوح گود رفتهاند. مشخص است که متاستاتیک به درمان جواب نمیدهد ولو اگر هر سال پای پیاده رفته باشد کربلا. خیلی زود اما به خودش مسلط شد. رو برگرداند و گوشۀ چشمش را یواشکی با انگشت شست پاک کرد. واقعاً محجوب و خالص است. یکجوری تنها و بیکس افتاده که اگر جای تمثال توی مسجد کوفه بود، محال بود که کسی با شمشیر بزند توی فرق سرش. روی صورت و دور گردنم را با موپران پاک کرد و زیر لب گفت الهی رضاً برضائک. بعد هم دوباره توی آینه لبخند زد و پرسید؛ اندازه اش خوبه مهندس؟
یکجوری میگوید ما سمپادی ها که انگار زمان از آن روزی که ماها مدرسه میرفتیم فریز شده و پشت دیوارها زامبی های لایعقل اند و اینور دیوار یک مشت نخبۀ از کون خر افتاده. آدم اگر دستاورد درست و حسابی نداشته باشد یا دست کم یک دستاورد راضی کننده برای خودش جور نکرده باشد، نهایتاً مجبور میشود که سالها بعد به مزخرفاتی مثل این چیزها مباهات کند. تنها فایدۀ آن روزها برای من این بود که بفهمم هرچقدر که آدمها باهوشتر میشوند در نهایت توی زندگی موجودات کسخلتری از آب در می آیند. خودم هم اگر بعد از دوسال و با آن فضاحت اخراج نشده بودم حالا لابد شده بودم یکی مثل این. به وضوح تمامِ حظّ و بهره ای که از زندگیاش برده همان لحظات کوتاه در گذشته اش بوده که احساس کرده بر دیگران تفوق دارد. چه آنجایی که از پس ورودی سمپاد برآمده چه آن روزی که رفته شریف و چه آن وقتی که اپلای کرده. غیر از اینها یک موجود مفلوکی شده که مدام لازم دارد وید بکشد. زاناکس بخورد. هر از چندگاهی با یک نفری کات بکند و سالی یکبار هم شاید مگر وسعش برسد که یک شیشه شیواز بخرد و عین خر مست کند. یک مدتی هم رفته بود آن ور آب. معلوم هم نیست که اصلاً چرا دوباره برگشته. نتیجه؟ آن همه هوش و آن مدرک کذایی اش شد پشم. خب اینها ابزار است. اینها قرار بوده کمک کند که آدم اگر نه شاد، دست کم بتواند یک قدری شادتر زندگی کند. نه اینکه از یک مشت زامبی هم بدبختتر باشد. بعد واقعاً از من توقع دارد که بگویم بله تو حق داری. دیگران از درک ذهن خارق العادۀ تو عاجزند. خود من هم واقعاً دیگر نصف حرفهایش را نمیفهمم. من حتی دیگر نصف حرفهای خودم را هم نمیفهمم. مغز یک جایی از کار میافتد. تفکر نقادانه بالاخره یک جایی حوصله ات را سر میبرد. حالا یک زمانی بوده که حافظه ات یک قدری بهتر کار میکرده. حل مساله ات بهتر بوده و هکذا. تمام شده و رفته. یکی توی خاطرات دوران سربازی اش گیر میکند یکی توی استانداردهای پارتنر سابقش یکی هم مثل این گیر کرده توی یک تمایز خفیف تاریخی. سابقا توی کتم نمیرفت. با صراحت و تلخی میزدم توی دک و پوز طرف. حالا اما حساب و کتاب میکنم. خیلی از حرفها را نمیزنم. یک قدری دلرحم تر شدهام -و البته بسیار کم حوصله تر- یاد گرفتهام که بعضی چیزهای بدیهی وجود دارند که آدم در دورانی از زندگی اش آن را نمی فهمد. یکسری چیزهای دیگری هم وجود دارد که آدم خیال میکند فهمیده و آخرِ کار میفهمد که واقعاً نمی فهمیده. مهمتر از اینها یکسری چیزها هم هست که آدم اصلاً نفهمیده که وجود دارند، چه برسد به اینکه بخواهد آنها را بفهمد یا در فهمشان عاجز بماند. من فکر میکنم که مسیر زندگی اینطوریست؛ اینکه شما را در ابتدا به جایی میرساند که ادعا میکنید هرکسی حق دارد هرطوری که دلش میخواهد فکر یا زندگی کند اما توی دلتان یواشکی با خودتان میگوید هه! اینارو نیگا! بعد یک جایی میرسد که خودتان هم نمیدانید که چهجوری بودن درست تر است. از این مرحله هم که عبور کنید میرسید به جایی که الان من هستم. یعنی آن نقطهای که باور دارم هیچ جوری و هیچ راه ممکنی برای درست زندگی کردن وجود ندارد. کلاً همه چیز یا غلط است یا در نهایت خروجی اش غلط از آب در میآید. پس دست و پای بیخود زدن هم ندارد. حالا شاید یک مرحله بعد از این هم باشد اما خب فعلاً در اینجای کشفیات خودم متوقف شده ام. خیلی کلافه ام. کلا دوتا آدمِ نزدیک توی زندگیام داشتم که یکی آنطوری خودش را نیست کرد و این دیگری هم معلوم نیست کجا چت افتاده و دارد با کی سکس میکند. بعد میگویند درونیات آدمها را از دوستان نزدیکشان بشناسید. پس در درون یک میّت لاابالی هستم. و این منم، مردی تنها؛ در آستانه نکروفیلیا. در انتهای درک هستی آلودۀ زمین و البته فلج کامل این دستهای سیمانی. دلم فروغ میخواهد؛ خودش و شعرش و اثرش. دقیقاً همان اثری که در نوجوانی روی قلب آدم میگذارد؛ یک تاریکی خفه کننده روی سینه، یک حزن کلاسیک، یک روایت سیاه و چیرۀ آن شکلی دلم میخواهد نه این دلمردگی های دستمالی شدۀ این روزها. دلم میخواهد وقتی کسی میگوید: و ساعت چهار بار نواخت، کاملاً حس کرده باشم که همه چیز واقعاً تمام شده. که دیگر کسی مرا به مهمانی گنجشک ها نخواهد برد و این چیزها. در عوض چه گیر آدم می آید؟ -بوی اسماج. این اسماج ها بوی پشم کز دادۀ سگ میدهد. خدا لعنت کند آن کسی که این چیزها را توی ایران باب میکند. توی هر کنج و کافهای توی هر پستو و پاتوقی یک نفری یکی از اینها را روشن کرده. دوصد لعنت هم به آن پیجی که اسماج دست ساز آشغالی اش را هفته به هفته میفرستد برای این همسایه ما که بوی گندش عین بوی لنت سوخته بماسد به در و دیوار تراس و راه پله. برگشته بودم خانه دراز بکشم. حالا ولی آنقدر بوی گند میآید که نمیشود چشم روی هم گذاشت. باید بروم قدم بزنم. یک سر بروم سمت ظهیر الدوله. بعد هم برای خودم یک ساندویچ بلغاری دوبل بخرم. بانضمام نوشابۀ مشکی. اینجوری که نمی شود. اینطوری ناکوک و افسرده بودن خلق و خوی زامبی هاست. ما سمپادی ها ممتازتر از آن هستیم که دلمان گرفته باشد
راستش از یک جایی به بعد موسیقی اهمیت خودش را برای من از دست داده. البته هیچوقت هم آنقدرها برایم اهمیتی نداشته. نهایتاً نگاه میکردم ببینم که با کدام آهنگ بیشتر خاطره دارم. یا متن کدام ترانه را دوست دارم. بیشتر از اینها حوصله نداشتم. ممکن بود یک وقتی گوش داده باشم و با لبخند به کناردستی ام گفته باشم: این چقدر خوب بود. ممکن بود یک چیزی ترند شده باشد و من هم زیر لب زمزمه اش کرده باشم. این اتفاق هم افتاده که یک قطعه موسیقی کلاسیک را سه روز پی در پی گوش داده باشم و خسته هم نشده باشم. اما علاقه به موسیقی؟ واقعاً نه، هیچوقت نداشتم. هیچوقت حتی به شوخی هم توی جمع های دوستانه وانمود نکردم که موسیقی همۀ زندگی من است یا بخش بزرگی از زندگی من است یا بدون موسیقی نمیتوانم زندگی کنم و هکذا. عموما هم از این جمع هایی که یکی گیتار دستش میگیرد یا آن یکی پشت پیانو مینشیند فراری بودهام. من غیر از اشتیاق، حتی فهم درست و حسابی هم از موسیقی ندارم. در حقیقت مطلقاً اهل هنر در بیانیه های مرسومش نیستم. بدون اطوار زیبایی شناسی ام محدود شده به سادهترین و زشت ترینِ چیزها. مثلاً سنجاق کردن سنجاقک به مقوا و قاب کردنش یا پر کردن چالۀ باغچه با شاش. حالا که اوضاع بدتر هم شده. در این چند سال اخیر تقریباً هیچ چیز تازهای گوش ندادهام. خیلی روزها میگذرد که از صبح تا شبش، حتی یک آهنگ هم به گوشم نخورده. ساکت بودن خوب است. نهایتاً صدای تیغۀ برف پاک کن در باران یا غیژِ باز شدن در کمد خوب است. صدای سرخ شدن سیب زمینی خوب است یا صدای سوختن سرِ سیگار در تاریکیِ انباری. صدای بیشتر از اینها، صدای اضافیست. آنقدر بی صدا شدهام که رادیو گوش میکنم. اگر رادیو هم شروع کند به دیرینگ دیرین کردن، موج را عوض میکنم و میزنم رادیو معارف. بنظرش غیرممکن است. بنظر من هم او غیرممکن است. ظاهراً این چیزی که هدیه داده یک گنجینۀ ارزشمند از تاریخ موسیقی فرانسه است. نهایتِ برخوردی که من تا پیش از این با فرانسه داشته ام، سس فرانسوی مهرام بوده. من اصلاً خبر نداشتم که فرانسه هم تاریخ موسیقی دارد. تصور میکردم که فرانسه فقط ایفل دارد. فرنچ پرس دارد و فرنچ کیس. سینمایش هم بدرد دوران تینیجری میخورد. نشستهام دارم به اینها گوش میدهم و سرسام گرفته ام. از مسکّن ها فقط نصف ورق نوافن مانده. دوتا خوردم و میگرنم آرام نگرفت. از قول دادن متنفرم. توی رودربایستی قول دادم که حتماً گوش میکنم. با خوشحالی وعده داده که دریچه های تازهای به رویم باز میشود. علی الحساب یک بار در توالت و یک بار دیگر هم در خانه را برای پیکِ هایپر باز کرده ام. برای تشکر از من لازم نیست خودتان را به زحمت بیندازید. برای تشکر از من فقط کافیست که فراموشم کنید. در همین لحظه فهمیدم که این آهنگ خواننده هم دارد. گویا فرانسویها هم اکبر گلپا دارند
جدایی مثل دکلره است. رنگ موهاتُ میبره. سفیدشون میکنه. اما خب بهت این شانسُ میده که یه رنگ تازه رو امتحان کنی. بگیر نگیر هم داره. گاهی خراب میشه. یه وقتایی هم میشه دقیقاً همونی که میخواستی. بنظرم مشکل تو با این رنگ موی فعلیت نیست. مرگت اینه که مثل همۀ آدمها، دلت واسه رنگ موهای خودت تنگ شده
یکی از سرسخت ترین طرفداران رنسانس در ایران، همین آدمیست که هنوز به زنش میگوید مادر بچهها
مثلاً همین گیس کشی که در نظر برخی از آدمها جذاب میآید، در نگاه من پاشیدن سطل رنگ روی تابلوی رامبراند است. دوستش ندارم. یا حتی در دوست داشتن استایل ساعت شنی هم با خیلیها اختلاف نظر دارم و کون و پستان تا این اندازه متسع، مرا یاد گاو شیرده میندازد
با سه سنگریزه سه کلاغ را رماندم. در عوض کلاغی به من زل زده که شیفتۀ سنگریزه هاست
تیشرت نداشتم. یکی که توی رخت چرک ها بود و این یکی هم که بالاخره سوراخ شد. توی لباس خریدن گشادم. البته توی خیلی چیزهای دیگر هم گشادم. اما خب لباس جزو آن چیزهاییست که فقط وقتی میخرم که مجبور باشم. مثلاً اگر فقط یک پلیور داشته باشم و اول اسفند باشد، محال است که بروم یکی دیگر بخرم. صبر میکنم که زمستان تمام بشود و سال بعد بروم خرید. رفتم همین مرکز خرید نزدیک. از همین پاساژهای قرتی که ملت تنها کاری که در آن نمیکنند خرید کردن است. یک چرخی توی طبقه اول زدم. بعد با پله برقی رفتم بالا. طبقه دوم. مردانه. دقیقاً روبروی پله برقی دو تا رگال بود با سی درصد آف. چهار پنج تا تیشرت انتخاب کردم. قیمت و سایزش را چک کردم. برداشتم و رفتم ته سالن برای پرو. دم اتاقهای پرو جر و بحث بود. ظاهراً یک خانم جوانی تصمیم گرفته بود که پردۀ یکی از پارتیشن ها را بزند کنار و برود لباسش را پرو کند. حالا چرا اینجا؟ نمیدانم. لابد لباس مردانه خریده بود. شاید هم از طبقه پایین یک چیزی خریده و دیده اتاق پروهای زنانه شلوغ است و آمده بالا. شاید هم فقط یکجور نافرمانی مدنی بوده. واقعاً نمیدانم. بعد آن خانم مدیر داخلی هم داشت داد میزد که اینجا نمیشه پرو کنید مخصوص آقایونه. آقای فلانی بگو حراست بیاد. بعد این هم هی جواب میداد دلم میخواد. در همین حین دوست دختر یکی از آقایون هم رفت کنار دوست پسر درشتش ایستاد و الکی گفت این بهت میاد عزیزم. اصلاً هم بهش نمی آمد. نافش از حدفاصل دو دکمۀ روی شکمش بیرون افتاده بود -مگر اینکه این هم اخیراً مد شده باشد- بعد یکی دیگر از خانمها آمد گفت چیکارش دارین. خانم مدیر جواب داد به خدا من مشکلی ندارم اماکن گیر میده پلمپ میکنند. عزیزان من هم مشکلی ندارم. من حتی حاضرم اتاق پرو را با کمال میل با خانم ها به اشتراک بگذارم. اقلاً اینجوری هیچ نره غولی با پشم روی کتفش نمیآید بیرون که سهیل؟ داداچ؟ این بهتره یا آبیه؟ اینطوری مختلط که بشود ما مردها هم مجاب میشویم که یک قدری شیک و شکیل تر رفتار کنیم. اما خب بشرطی که دیگر همینجا متوقف بشوید. فردا روزی نگویید دستشویی هم باید مشترک باشد. بابا توالت است. آدم کنار پارتنرش هم راحت نیست جیش کند یا کارهای شنیع تر از آن را انجام دهد. یک سری چیزهایی واقعاً بد نیست جدا باشد اما خب باز هم هرطور که صلاح میدانید. انگشتم را کردم توی علامت سؤالِ چوب لباسی ها و تیشرت ها را انداختم روی دوشم و راهم را کشیدم سمت صندوق. به پسر گوشواره ایِ مونقرهای تأکید کردم که اینها را از رگال تخفیف خورده ها برداشتم . یک وقت به قیمت قبلی نزند. اسکنر را گرفت روی اتیکت و پوزخند زد. کارت کشیدم و کیسۀ خرید را از دستش گرفتم. بعد دوباره کیسه را گذاشتم پایین و یکی یکی تیشرت ها را با فاکتور توی کیسه چک کردم ببینم همهاش را داخلش گذاشته یا نه. بهرحال باید بدانید که من هم اگر هوس کنم اهل نافرمانی مدنی هستم و از اینکه مونقره ای و سایر خریداران متفرعنِ در صف را کلافه کرده باشم بیشتر از خود خرید لذت میبرم. از پله ها که میرفتم پایین هنوز هم جر و بحث بود. موزیک ملوی پاساژی با عربده قاتی شده بود. مردم کاملاً دیوانه شدهاند؛ دیوانه تر. همه جا سر هر چیز بیخودی دعواست. آمدم خانه. تیشرت ها را تن زدم. با یکی حال نکردم و یکی هم برایم تنگ بود. سه تا را آویزان کردم توی کمد. دوتا را هم با همان کیسۀ خرید گذاشتم سر کوچه
خیلی زود از آن آدمی که میگفت: نگران نباش درستش میکنم، تبدیل شده بودم به آن آدمی که میگوید: چیزی نیست درست میشود. حالا هم که رسیده ام به آن جایی که با اکراه میپرسم: حالا چطوری میخواهی درستش کنی؟ این رفع تکلیف و شانه خالی کردن را آدم یاد میگیرد. اینطوری نیست که در سرشت و فطرت آدم باشد. ماه گرفتگی روی کفل و کمر هم نیست. آدم کسبش میکند؛ درست مثل یک کاسب. در حقیقت آدم میبیند که هرچه جلوتر رفته، سنگینی باری که روی بارهای قبلی گذاشته غیرقابل تحملتر شده است. درست مثل آن وقتی که سه تا کوله را انداخته باشی روی کولت. دوتا سبد هم توی دستت باشد. سوئیچ ماشین را هم لای دندانت گرفته باشی و بعد یکی بیاید و بگوید که بیا این سوئیشرت مرا هم ببر بنداز توی ماشین. آنوقت است که آدم یا باید همه چیز را رها کند یا دست کم، زیر بار آن سوئیشرت اضافی نرود
دیگر نمیدویم. حیرت آور است. دیگر نمیدویم و دستهای خود را پشت کمر به یکدیگر قفل میکنیم و راه میرویم. باورت میشود؟ ما که روزی کف هردو پاهایمان روی ابرها بود، حالا بندرت اتفاق میافتد که کف یکی از پاها را از زمین بلند کرده باشیم. دیدم یکی یک جایی نوشته که کتاب خریده. گلدان خریده. صفحه خریده. راندوو داشته و شب که برگردد پاستا خواهد خورد. چند سالی هم از من و تو بزرگتر است. اما خسته نیست. هنوز منصرف نشده. هنوز میگردد ببیند چه چیزی میتواند تکانش دهد حتی به اندازۀ یک رقص. چه چیز من و تو را تکان میدهد؟ -تقریباً هیچ. ما خستهایم و حقیقت این است که ما از خسته، بجای تمام کلمات دیگر استفاده کرده ایم. بجای دلزده بجای غمگین بجای مأیوس بجای خشمگین بجای سِر شده و حتی بجای خود خسته هم از خسته استفاده کرده ایم. گواهی میدهم که لَختی حیّ است و من اگر میشد این را بر فراز گلدسته ها فریاد میزدم. مگر آنکه نیرویی سترگ! یا مگر آنکه برایند نیروهایی کوچک بر تو چیره شده باشد. رخ دادنِ فیزیک ساده؛ خصوصا آنجایی که شیمیِ پیمانه جواب نمیدهد. می بینی؟ این هم بهرحال یکجور خلاصه کردن است. اینکه آدم صرفاً بگوید که برایند نیروهای وارده صفر بوده. همین است که راه نمیرود یا باز نمی ایستد. اینکه دویده بودی، نرسیدم و ایستادم. حالا هم دیگر راه رفتن هیچ کسی مرا نمی دواند. ایستادن کسی مرا نمی تکاند. انگار هدف تو بودی و بعد از تو، همه چیز در من تمام و تباه شده باشد. در هر صورت توفیری هم ندارد. بیهوده بازیست. چیزی را عوض نمیکند این حرف ها. بهار است. همه چیز دوباره شکوفه کرده. تن خیس درختها بوی خوبی میدهد. کلاغ ها از پاییز تمیزترند. یکی تازه این وقت سال شروع کرده به خانه تکانی و من در حالیکه دست زیر چانه گذاشته ام، دارم از پنجره به همین چیزهای ساده نگاه میکنم