خیلی خوب مینویسه من اگر انقدر خوب می نوشتم هیچ وقت وارد رابطه نمی شدم، هیچ وقت سعی نمیکردم سیب زمینی های متوسط رو سوا کنم یا تو صف نون وایستم، محال بود اگه میتونستم اینجوری بنویسم شمارۀ کسی رو سیو کنم یا قبول کنم که واسه دیدن یه نفر اسنپ بگیرم پاشم برم اون سر شهر، بنظرم حتی لازم نبود که دیگه به آدم های گذشتۀ زندگیم فکر کنم، فقط به این آدم فکر میکردم، به این که چقدر خوب بلده با کلمه ها بازی کنه، چقدر سبک نزدیک شدنش به موضوع روایتش دلنشینه، انقدر خوبه که حتی منی که عاشق بازی با نشانه هام، منی که سالهاست از لفافه بیرون نیومدم و تن به سجع و وزن و ملّیتِ ادبیات ندادم؛ میتونم بشینم و ساعت ها هاج و واج به واج آرایی نوشته اش، به جنس و جناس نویسنده اش نگاه کنم و کیف کنم، میتونم واسه این آدم کف بزنم، حتی میتونم بهش پیشنهاد بدم که رابطه اش رو رها کنه بیاد بشینه روبروم و فقط بنویسه، تصور حزنِ صورتش، حالت جمع شدن گوشۀ لبش، رمقِ رفتۀ چشم هاش و کسالتِ دستش موقع نوشتن، برام یک فانتزی لذتبخش و احتمالا تا حدودی اروتیکه، لذت بخش تر از کسی که لباس میپوشه کسی که سشوار میکشه و کسی که وسط مهمونی بی هوا بهت چشمک میزنه، دلم میخواد یک بار بهش بگم وای واقعا دوستت دارم! چقدر خالصه همه چیزت؛ خشمت حسادتت سکوتت و از همه مهم تر اندوهت، بنظر من اونی که نوشتن و خشم و عشق و سکوتش رو پیچیده میکنه هیچی از هیچکدومش حالیش نیست، این آدم اون چیزی رو داره که من بهش میگم اصالتِ رنج؛ حتی توی روایتش از سکس از ودکا یا از نیمروی صبح جمعه اش، و چقدر افتضاحه که پارتنرش انقدر فیکه یا دست کم اثری که روی این آدم میذاره انقدر سطحیه، دلم میخواد بهش بگم متاسفم که شیفتۀ یک فیک شدی، تو لیاقتت دست کم یک زندانِ اصیل تر یا حداقل یک دیوارِ مقرّب تر بود، ولی خب بهش نمیگم، این آدم به ملاقاتیِ فیک احتیاج نداره، به همدردیِ نامرغوب احتیاج نداره، این آدم حتی خودش هم نمیدونه که به چی احتیاج داره، واسه همین هم هست که می نویسه و احتمالا واسه همینه که سرش رو میذاره روی شونه ات و بدون این که چیزی ازت بشنوه؛ صدای هق هقش بلند میشه