تمام آخر هفته هایش را می رفت توی بازارچه؛ جلوی قهوه خانه، روی همان چهارپایه می نشست و چای می خورد، اصرار داشت رنگ نعلبکی اش قرمز باشد و قندش را پیش از آن که در دهان بگذارد؛ توی چای بزند، گاهی دفترچه ای را از توی جیب بغل کاپشنِ مشکیِ کوتاهش بیرون می کشید، ایدۀ چند خطی هایش را می نوشت یا شعری که بتازگی تمامش کرده بود را برایم می خواند، بهمن پابلند می کشید و دود، پشت سبیل های پرپشتش حبس می شد، اگر میل مفرط دیگران به ثابت ماندن تصویرش نبود؛ هیچ بدش نمی آمد که گاهی یک نخ عقاب یا یواشکی چند کام سناتور مزه کند، رو به دوربین نمی خندید، کاملا محال بود، چهره ای جدی به خود می گرفت و نگاهش شبیه نگاهِ سگِ گرسنۀ مغمومی به روبرو خیره می ماند، توی تمام عکس ها دست های مشت شده اش را زیر چانه اش گذاشته؛ ژست محتاط یک شاعر، به خانه اش که میرفتی مادرش همیشه آن گوشۀ هال نشسته بود، نماز می خواند، کش چادر نمازش از دور آنقدر سفت به نظر می رسید که گویی دارد کاسۀ سرش را از جا میکَند، یک رَج بیسکوئیت می آورد، دو استکان چای و زیرسیگاری، قندش را توی چای میزد و استکان چای اش را داغ داغ سر می کشید، روی ردیف کتاب های پرشمار کتابخانه اش برگه های آ -چهار می گذاشت، توضیح میداد که اینطوری رنگ کاغذِ کتاب ها عین رنگ دیوارها زرد نمی شود؛ دود سیگار نمی ماسد به کلمه ها، اگر به اندازۀ کافی مشعوف نمی شدی بلند میشد یکی از کتاب ها را می آورد، روبروی صورتت ورق می زد، نشانت می داد و می گفت؛ ببین چقدر سفید مانده! توی شیشه های خالیِ ماءالشعیر چند ساقه پتوس می گذاشت و بعد بطری را تا نیمه از آّب پر میکرد و میگذاشت کنار باقیِ بطری های پشت پنجره، بعد میرفت پشت میز کامپیوترش می نشست، فایل وردش را باز میکرد، اتودها و طرح واره هایش را برایت میخواند و منتظر واکنشت می ماند، هربار سر تکان می دادم که خوب است عالی ست بی نظیر است، هربار می پذیرفت و با لبخندی مشهود کام بعدی را محکم تر می گرفت، بعد هم بلند می شد و از جعبۀ مرجوعی کتاب هایش یک جلد برمیداشت، امضا می کرد و هدیه می داد، چند سالی بی خبر بودم، شنیدم که از مادرش تنها جانمازی مانده که تا مدت ها کسی از وسط هال جمعش نمیکرد، خودش هم دیگر توی هیچ عکسی نبود، آخرین باری که حرف زده بودیم گفته بود می رود، دفترچه شعرش را با پاسپورت عوض کرده بود، توی بازارچه چای خوردیم، زنی زنگ زده بود زنی با صدایی جوان؛ زنی که علاوه بر میل وافرش به شاعران، اقامت هم داشت، جواب تلفنش را داده بود، سیگار کشیدیم و خداحافظی کردیم، دیروز توی جعبه هایی که باید به انبار می رفت، چشمم به کتاب اهدایی اش افتاد، توی اولین صفحه بعد از جلد بعنوان تقدیم نوشته بود؛ آدم باش کوریون! تاریخ هم زده بود، یک خطِ منحنی هم کشیده بود بجای امضاء