افتادم پترو، دیوار حاشا بلند بود، زخرف التیام نمی گرفت، متاسفم، از برفی که می بارد، از بارانی که خواهد گرفت، این اما، آخرینِ اشاره های من است برای تو، بی آن که بدانم، دست می کشم، به چراغ سفیدِ کوپۀ قطار، چیزی نهنگ را به ساحل می کشد، چیزی هنوز مضطربم می کند، که اضطراب، شکل صمیمانۀ اضطرار است پترو! چای ریخته بودم، چای از دیشب مانده؛ طعم تلخ و تندِ ودکا گرفته، اجازه دادم نفس بکشد، قیژ لاستیک ها را بشنود، پیش از آن که دکمه های پیراهنم را ببندم، پیش از آن که بگردم، ساعتم را پیدا کنم، ساکس نمی پوشم و گرنه می نوشتم مایا، آف نمی فهمیدم و گرنه نمی نوشت کوفسکی، می فهمی؟ یک روز تمام گریه کردم، یک سال تمام دویدم؛ بی شباهت با پرده ای که الو می گیرد، از میانشان می گذشتم و کلمات، کلمه های من، مثل خون روی دیوارها می ماسید؛ و باور کن که در خون رمز دارم، در سبیل قیطانیِ گوشه کافه ای، مضطرب در کُت می ایستم و کلاغ های بسیاری، در شیار پیشانی ام می میرند، من از صدای فرو ریختن رخ، به سمتی از من که زیبا بود می دویدم، به صدر می رسیدم؛ به اسم اعظم، که گمنامی ست؛ پونتیاک، مودیلیانی و شیشه های شراب ارغوانی، تو از تنظیف خانه می ساختی، از پاره های کتاب زنان برهنه، من اما، اگر در حوض همین خانه می مردم، تمام آسمان را میان سینه می داشتم، و مردم نگاه می کردند، چوب میزدند، می خندیدند و وسایل خانه را می بردند، قاب ها و کفش ها و اسب ها را می بردند، و آهوی عصرگاه، از تعلیقِ راکدِ بسترم می نوشید، و آرام در گوش سردم می گفت؛ زحل اینجاست، شاید، شاید این بار که بر میخاستم، جهان جور دیگری بود، و شوپن پیژامۀ گشادتری می پوشید، نمی دانم، این ها لهجۀ سرنگ است، کسی که زیر شکنجه می میرد، بی لهجه می میرد پترو!