همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۲۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

08:20

من در‌محضر تباه خود ایستاده ام
جمعه ۲۰ اسفند ۱۳۹۵
پاژ

08:19

ای، همیشه در استکان آخری
پنجشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۵
برزخ مکروه

08:18

و من در بلند، چون تو را که لبخند می زدم هی، که نشسته بودی و خسته بودی و آسمان سیّارۀ کوچک ات را، ستاره وار پر می کرد آن کسی که من نبود و آخ می کشید هربار سرم در حقارت سِنت های در جیب، ببخشید ولی، چند دلار می شد این گل؟
پنجشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۵
مزامیر ورشو

08:17

مسلما من اشرف مخلوقات نیستم، اما قطعا بی شعورترین ستاره دریایی تاریخ ام، هی دستم هی یکی یکی پاهام قطع میشه، هی کوتاه میام، هی دوباره با ذوق درستش می کنم، سینه صاف میکنم که دیدی؟! دوباره تونستم! درستش کردم خودمُ! اولین بار تو اون کلاس های عصر بود، با بوی ساندویچ های خیار گوجه و نیکمت های سه نفره و تندی لامپ های صدش، با پرچم مثلثی هایی که هیشکی حال نداشت بعد از دهۀ فجر، از در و دیوارها جمعش کنه، بد سنیه واسه این که ستاره دریایی نشونت بدن، بهت بگن ایناهاش! اینُ میبینی؟ وقتی یه جاش کنده میشه میشینه یه گوشه خودشُ ترمیم میکنه، چرا باید اینُ میدونستم؟! چه هلاکی بود که عوضِ گیم اور شدن تو آتاری، دلهره ام بشه آزمون های ورودی؟ که چی؟! فکر کردن به جونوری که معلوم نبود دهن و کونش چه فرقی داره با هم، نه استعداد می خواست نه درخشان بود، من ولی نشستم یه گوشه که رو تخته سبزها با گچ صورتی واسم بنویسن که ستاره ها هم میمیرن، حتی همونایی که چشمک میزنن، یاد گرفتم عوضِ جمع کردن عکس فوتبالیست ها، عوضِ تف زدن به تتو آدامسی ها، بشینم به این فکر کنم که زمینِ زیر پام تو آسمون ها، واسه هیشکی چشمک نمیزنه، خانوم معلمم بهم گفته بود نترس! مرده.. مرده کاری نداره باهات.. من حتی همون موقعش هم داشتم به این فکر میکردم که رژ قهوه ای به هیچ زنی نمیاد، یه نیم ساعت بعدش هم رو تخته گچُ از کمر شکست، با اعتماد بنفسی که بچگی ماها بهش میداد خندید و نوشت که عروس های دریایی هیچ وقت نمیمیرند.. می دونی؟ گاهی دیگه زورم نمیرسه به خودم، وامیستم بالا سر خودم، یه بشکن میزنم که هی! هی! حواست کجاست! پرسیدم می دونی چرا ستاره دریایی ها، اون همه زودتر از ستاره های تو آسمون میمیرن؟ بلندتر بگو؟! آفرین! درسته .. چون غرق میشن زیر آب.. بعدش یهو کلاس کف میزنه برام، بغل دستیم با آرنج میزنه به پهلوم که دمت گرم، سربلندمون کردی! پامیشم از کلاس میرم بیرون، پامُ از لای نرده ها رد میکنم و میشینم رو موزاییک ها، سرمُ می چسبونم به نرده و کفش هامُ یک در میون تاب میدم تو هوا، حواسم هست گوشۀ کاپشنم نگیره جایی، حواسم هست هی سر بلند کنم که اگه اومدن دنبالم زودی پاشم برم، این دفعه ولی میخوام به اولین کسی که اومد دنبالم و شالگردنمُ کیپ کرد دور لب و دهنم، هر چی که یاد گرفتمُ یه جا بگم، میخوام همۀ کلاسُ تعریف کنم واسش، میخوام اونقدی حرف بزنم که دیگه چشامُ تندیِ لامپ های صدش نزنه، میخوام بهش بگم فک کردی چی!؟ فکر کردی اگه ترمیم بشی نمی میری؟! ته تهش میمیری، چشمک بزنی نزنی، برق بزنی تو آسمون ها و برق هم که نزنی؛ باز هم میمیری، میخوای نمیری؟ عروس شو! برو ته ته اقیانوس، همون جا بمون، به هیشکی هم چشمک نزن!
سه شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۵
اکتاو آبی

08:16

پس از تو هر آن که آمد، تکرار ناشیانۀ آغوش تو بود
دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۵
برزخ مکروه

08:15

دستم را چند مرتبه روی حوله می کشم، بعد چند بار حوله را روی صورتم می کشم، دوست دارم خیالم راحت باشد که تمام مولکول های آب را به خورد حوله داده ام، اصلا یکی از چیزهایی که حالم را افتضاح می کند همین خیس بودن حوله هاست، هیچ وقت درست و حسابی خشک نمی شوند، همیشه حداقل چندتا مولکولِ آب لای پرزهاشان می ماند، واقعا وحشتناک است که آدم بفهمد یک مولکولِ آب ممکن است چندین میلیون سال عمر کرده باشد، بعد وقتی آدم خیس می شود، کلی مولکول پیر و چروک با یک مشت خاطرۀ مشکوک و طولانی دراز می کشد روی پوستش؛ برنزه می کند و با نی نازک پلاستیکی، آب توی آناناس ها را مک میزند، متوجهید؟ اوه مسلما نه، شما برای فهمیدن این چیزها بیش از اندازه کسکشید
شنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۵
مزامیر ورشو

08:14

ایکاروس
جمعه ۱۳ اسفند ۱۳۹۵
سک

08:13

من از آدم های این شهر، از ته ماندۀ اعتبار کارت شارژ، از مسافرین محترم ایستگاه پایانی، از گم شدن توی جمعیت، از پله برقی های خالی، از خطی های آخر شب، از ویبرۀ گوشی، از این بهار آخر سال، از تو هم حتی خسته ام هیوا..
چهارشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۵
صحاری

08:12

چرا! چرا؟ چرا حالا که این همه مه شدم برات؛ گم نمیکنی منو؟
سه شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۵
اکتاو آبی

08:11

دنیا را کثافت برداشته، یک مشت الکی موفقِ هول و عجول، آدم آرزو می کند برگردد هزار سال قبل، یک مشت علف خشک پیدا کند بگذارد روی هم، بعد دو تا سنگ بردارد و جرقه درست کند، بعد چند تا شاخه کوچک بگذارد و فوت کند، بعد که آتش گر گرفت چهارتا چوب بزرگتر بیاورد و در حالیکه یک صبح تا غروب سرش فقط به همین کسشعرها گرم بوده، تمام قبیله دور تا دور بایستد و لخت و عور برای توانایی هایی خارق العاده اش هورا بکشد و کف بزند، آدم غیر از این چه می خواهد؟ همیشه به این بخش از حسادت هایم که میرسم، صورتم را می بوسد و می گوید مراقب خودت باش، مراقب خودم باشم؟ چطور مراقب خودم باشم؟ چطور چنین چیزی را از من می خواهد؟ هیچ کس برای من هورا نکشیده، هیچ کس برای من ایستاده کف نمی زند
سه شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۵
فانوس چروک