تقریبا به همه چیز چسب یک دو سه زده ام، به دکمۀ شکستۀ اسپیس، به لولای کابینت، به سنگِ نمای بالای درِ تراس، به پایه های شکستۀ هدفون، به کفیِ کتونی کهنه ام، به گوشۀ پارۀ توری، به روشویی توالت، به شیشۀ اتاق آسانسور، به پایۀ چوبی تخت، به ترکِ جدارۀ دستگاه اسپرسو، و تقریبا همه چیز هم دارد کار می کند و تقریبا برای هرچیزی وقتی می گویم چهار، دلم هُرّی می ریزد که نکند از هم وا برود، کاف می گوید آن ور که ما هستیم، خیلی باید جنتلمن باشی که از یک تا سه صبر کنی، اضافه می کند که این شاکلۀ دیت گذاشتن و ارتباط گرفتنِ توی سریال ها، همانقدر حقیقت دارد که پوشش خبری و تصویری که از ایران می سازند، محتمل است که کاف دارد زر میزند، به نظر من بخش زیادی از این چیزهایی که دنیا دربارۀ ما می گوید حقیقت دارد و آدم ها فقط وقتی حقیقت را نمی بینند که لنگ در هوا وسطش ایستاده باشند، مثل وقتی که کاف خداحافظی میکند ومن یادم می آید که حقیقتا هیچ علاقه ای به شنیدن الگوریتم جفت گیری در مهد دموکراسی و سبک و سلوک به ارگاسم رسیدن اغیار نداشتم و لیکن وقتی پیش خودم به این فکر کردم که اگر با این آدم هم حرف نزنم، مدت ها می شود که دیگر با کسی حرف نزده ام؛ به این جمع بندی رسیده بودم که هی چهرۀ مشتاق تر به خودم بگیرم و هی سر تکان بدهم و هی آفرین احسنت هزار ماشاء الله به این تجربه ها بگویم و لنگ در هوا وسط معرکه بمانم و فرار نکنم، راستش این روزها - که ماسک ها از صورتها افتاده و کشته ها از پانصد، که مرده هایمان صدتایی شده اند و عین رتبۀ کنکوری ها وقتی دو رقمی می شوند همه سوت و کف و هورایشان بلند می شود، این روزها که برای کرونای نکبت، هفتاد جور واکسن پس انداخته اند و یکی استنشاقی و یکی شیافی و یکی دو دوز و یکی اضطراری و همه با هم و دست در دست هم هیچ گهی نتوانسته اند بخورند و مادرِ طبیعت هم بدون التفات به همۀ تلاش ها دارد مُجدّانه لنگش را هوا میکند- خیلی به این فکر میکنم که بگردم یک نفری را پیدا بکنم که بشود با چسبِ یک دو سه آن را بچسبانم به خودم؛ یک اُبژۀ چرک و کثیف حتی، یک چیزی که بشود برایش از یک تا سه شمرد و با چهار رقم اعشار هم گردش کرد، آن هم نه برای اینکه اگر مثلا کاف نباشد ترس لالمانی بگیرم، یا حتی خیلی هم به این ربط ندارد که احساس میکنم دارم یواش یواش مثل استخر روباز متروکی می شوم که گوشۀ حیاط ویلایی رها شده و توی سینه اش، توپ های پاره و لنگه های دمپایی و ردّ اوره و پوسته های جداشدۀ رنگِ دیواره هاست و یکهو دلهره ای دلشوره ای مثل باد، توی خالیِ سینه ام هو می کشد و سکوت و برگ و خرده های چوب را جارو میکند، توی هوا بلند میکند و لختی بعد دوباره با مشتی دور ریز و چندتا کیسه مچالۀ پلاستیکی و ته ماندۀ ذغال های منقل می آورد پهن میکند توی سینه ام، آنوقت یکی مثل کاف می آید به تو می گوید که تو باید همیشه از آب پر باشی، باید یاد بگیری آن کف روبِ دسته بلند را برداری و کثافات و خاشاکِ کف استخرت را هربار جمع کنی و پشت در بگذاری، کاف اینجایش را دیگر زر نمی زند، حداقل مطمئن نیستم که اینجایش را هم دارد زر میزند یا نه