احساس می کنم بزودی عقلم زائل خواهد شد، مادرم نیامده، تلفن هم نکرده، کسی را لای پتو آوردند و انداختند توی اتاق، هیچ کس جرات نمی کند به او نزدیک شود، در تمام مدتی که سرم پایین است صدا می آید، زن جوان به من نزدیک می شود، صورتش در هم می رود و توی دست هام می نویسد؛ بیهوده، بعد خودش را به پتو می رساند و لای پتو را باز می کند، نمی توانم تشخیص بدهم اما، عریان است و به رنگ خون، وظیفه دارم که نرمۀ گوشش را بفشارم و زیر لب پشت گردنش بخوانم که؛ 
-نور بالاتر آمد، تا بدان جا که بزرگواری اش را دیدم و همان طور بیرون آمدم، اما آب روی دیواره هایم آوار می شد، من کیستم که به زمین تکیه داده ام و بو می کشم؟