وحشتناکه. گاهی چنان دقیق و با جزئیات به یاد میارمت که انگار زمان متوقف شده. انگار هنوز اونجام. انگار هنوز همون روزهاست. اونقدر واضح همه چیز در من زنده میشه که قلبم رو مچاله میکنه، دست و دلم رو میلرزونه. این چیزی که میگم خیلی فرق داره با به یاد آوردن. این دقیقاً دوباره توی همون لحظه بودنه. یک چیز عجیب و هولناکیه. هلاکِ قطعی من اصلاً همینه. یجوریه که دقیقاً یادم میاد که چه صدایی از توی کوچه می اومد. کی داشت حرف میزد. زیرنویس تلویزیون چی بود. تندی بوی سیگاری که تازه توی زیرسیگاری مچاله اش کرده بودم چقدر بود. موهات بوی کدوم شامپو رو میداد. چی تنت کرده بودی. چندتا و کدوم ظرف ها توی سینک نشسته مونده بود. کدوم لباس‌ افتاده بود روی کجای کاناپه. قرار بود عصرش بریم کجا و شبش کی بیاد و مزه چی بیاره و الی آخرش. همه چیز مثل یک دژاووی کثافت، یهو واضح و دقیق و قابل لمس میشه؛ اون هم بعد از بیست سال آزگار. گاهی چنان این حضور زنده ات به دلشوره میندازتم که دلم میخواد توی تخت پهلو به پهلو بشم و یجوری رو برگردونم که انگار هنوز هستی هنوز کنارم خوابی. هنوز گذاشتم که همۀ پتو رو کشیده باشی دور خودت. بعد اونوخ محکم بغلت کنم و چشم ببندم و وسط نفس کشیدن ها به شکل نوازش کردن دست هات فکر کنم. آه که من چقدر دوستت داشتم زن! و چه حیف که پاره پاره های تو رو هر بار تیکه تیکه از تن یکی دیگه گدایی کردم و سر همش کردم و یک وهمِ هرزه از پاره های همه آدم‌های بعد از تو بیرون کشیدم که واضح بود که نمیشه بجای تو دوستش داشت. من باید به همین لحظه‌های کوتاه حضورت، به همین دلتنگِی دلهره آورت اکتفا میکردم همه عمر. اما ترس! این ترس از بی طاقت شدن، این ترس همیشگی من از احتمالِ بی‌اختیار شدن، تو رو در من رقیق کرد. خودم رو رقیق کرد. منُ کشت و تو رو کشت و دور و بری هام هم کشت