عزیزکم! به دویدن با گریه ادامه بده و اجازه نده که گریستن، تو را از دویدن باز دارد. این تنها چیزیست که حالا به ذهنم میرسد. کمی دلزده هستم. کمی احساس بیهودگی میکنم. کمی بابت چیزی خوشحال هستم. کمی بیحوصله ام. کمی مشتاق رسیدن محمولۀ پست هستم. در حقیقت حالا که دارم می نویسم کمی از هرچیزی هستم. کمی از میز صبحانه، کمی از کتری، کمی از صف نان سنگک، کمی از ابر آسمان، کمی از مردی که با دوچرخه دارد پنجشنبۀ تهران را رکاب میزند، کمی از چک کردن گوشی، کمی از خاراندن باسن، کمی از دلشوره و کمی از دلتنگی. این چند روز فرصت نشد تا چیزی برایت بنویسم -با اینکه سعی داری اطمینان داده باشی که نمیخوانی- ساعت پنج صبح است و استقرای محزون من این است که این آخرین فرصت من، برای تماشای سپیده دم پانزدهم تیرماه امسال است. همین میتواند مرا هلاک کند. همین یادآوری ساده میتواند مرا به گریه بیندازد. ایستادن در گریه؛ این هم بنحوی مشیّت من است. بهت مثل رزین مرا بلعیده. بی حرکت در کهربا ایستاده‌ام و بسیار امّیدوارم به چشم‌های تو، به فراگرفتن چیزی از سرگذشتِ فسیل ها. عزیزکم! به دویدن با گریه ادامه بده و اجازه نده که گریستن، تو را از دویدن باز دارد