۷۴ مطلب با موضوع «اکتاو آبی» ثبت شده است
آدم وقتی چیزی را فراموش می کند درست مثل این است که آن چیز هرگز اتفاق نیفتاده باشد، این که گاهی این همه اصرار دارم که به یاد بیاورم یا آن همه میجنگم که فراموش نکنم صرفا بخاطر این است که دلم نمی خواهد که تو؛ هرگز اتفاق نیفتاده باشی
باید برگردم آن تیشرت سبزم را پس بگیرم، برگردم نردههای تراس را رنگ کنم، دو تا پونز رنگی بردارم و گوشۀ باتیک را صاف کنم، برگردم توی آن هارد قرمزِ یک ترا یک خاطرۀ دو ترامادولی پیدا کنم، برگردم بپرسم لحاف رنگ پس داده یا نه ناهارش را خورده یا نه شام دارد یا نه دوباره گریه کرده یا نه، نخ پیدا کنم ببندم پای پنجره که قاشقیهای توی گلدان سر خم نکند، برگردم نایلونهایی که زمستان به دریچههای کولر چسبانده بودم را باز کنم، برگردم تز بدهم که این اتاق اینوری را ول کن برو آن یکی اتاق آنوری، رخت و لباسها را جمع کنم فرو کنم توی کمد، دودوتا چهارتا کنم که کجا کلاس بردارد کجا کلاس بگذارد، باید برگردم و دوباره جوری که نفسش بگیرد بغلش کنم یا یک همچو چیزهای ساده و پیشپاافتادهای؛ چیزهایی که بشود اسمش را هر چیزی گذاشت، بشود هرجوری تفسیرش کرد و به هر تاریخ و گذشتهای ربطش داد، من فکر میکنم این که آدم تکرار خودش باشد عجیب و غریب نیست، اصلا آدم به دنیا میآید که خودش را تکرار کند، آن جایی از زندگی آدم مارک میشود آن جایی نقطۀ اپتیموم زندگیست که آدم ناگهان از تکرار کردن خودش دست بردارد، آن روزها روزهای خرقِ عادت بود؛ وجدِ معصومیتِ ممکن، گرگ تاریکی که در سینه داشتم با نوازش دستی رام شده بود و تصویر اینکه سرانجام دارم بر تاریکی فائق میشوم مرا مجاب کرده بود که بیمحابا بر ادامۀ حضور اصرار داشته باشم؛ زیاد کنترل کنم زیاد محیط و محاط باشم و هکذا، و این اوج بیخردی است نهایت خودخواهی است که آدم نبیند چطور دارد به قیمت به دست آوردن تسلّایش روح و روان یک آدم دیگر را نیست و نابود میکند، آنقدر از چرخۀ تکرار شوندهام بیرون پریده بودم که خودم هم یادم رفت یک جاهایی باید بهرغم تمام حزنی که انتظارت را میکشد دست توی جیبت بگذاری سرت را پایین بیندازی و آرام و بیصدا از زندگی آن که ویرانش کردهای بیرون بزنی، آن روزها هر چه که بوده تمام و کمالش، بخشی از زندگی من بخشی از من بوده؛ تعریف من از حقیقتِ سُکنی، با چشمهایی کاملا باز به آن کلاژِ حضور افتخار میکنم و با هر ارائه و چکیدهای که از آن برجا مانده باشد سرِ جنگ نخواهم داشت و در دورترین مقام و تاریکترینِ روزها، آرزو میکنم که همواره در شریفترینِ مقامها و در روشنترینِ روزهایش باشد
دلم برایش تنگ شده، گرچه میدانم آدم کثافتی ست، با این حال فکر میکنم که حتی آدم های کثافت هم حق دارند کسی را داشته باشند که دلش برای آن ها تنگ شده باشد
یک وویس دارم از همینها که سیو میکند آدم، یک چیز خیلی سادهای میگوید، قبلش سلام میکند، آخرش هم میگوید فلان ساعت، عجیب است که از تعمدِ من برای پاک کردن چیزها و حذف کردن و سوزاندن اسنادی که دال بر حیات من بوده؛ جان سالم بدر برده، چندثانیۀ کوتاه است، چند بسامد بالا و پایین، لحظۀ ناملموس و بسیار کوتاهِ فرو دادن آبِ دهان، سه صدای واضحِ بازدم و آن صدای نامشخصی که شبیه صدای دور آخر ماشین لباسشوییست و در تمام طول وویس، خیلی محو اما با جدّیت جریان دارد و البته آن تصویری که توی ذهنم روی وویس گذاشتهام؛ این که احتمالا هر دو آرنجاش را روی لبۀ اپن گذاشته، اندکی به جلو خم شده، روی پای راستش را به پشتِ ساق پای چپش تکیه داده، بعد گوشی را گرفته توی دست چپش و با انگشت اشارۀ دست راست؛ بهم ریختگی ابروهایش را مرتب کرده
خیلی ربطی به این ندارد که دارد باران می بارد یا هزار و چهارصد دارد تمام میشود یا اینکه انکسارِ نور زردِ چراغ ها، چالهآبها و سنگفرشهای خیابان را هاشور زده بود و سوسوی نئونِ قرمز آن مغازه که دیشب زودتر تعطیل کرده حالم را یکجوری کرده، همیشه وقتی سال به آخرش میرسد یکجورهایی حالم را میگیرد، مینشینم به آدمهایی فکر میکنم که زمانی بودهاند حضور داشتهاند و حالا مشخص نیست کجای دنیا غیبشان زده، به فرمِ خاصی از خنده که توی ذهنم مانده فکر میکنم و یادم نمیآید به کدام چهره تعلق دارد، یک حرکت منحصربفردی یک فرمِ یکتای خرامیدنی می آید توی سرم و اعصابم بهم میریزد که اسم و جایش را از یاد بردهام، یا به این فکر میکنم که مثلا حالا دوسال است فلان خوانندهای که صدایش را بچگیها توی عروسی میشنیدم مرده، فلان آدمی که دوستش دارم هم همین روزهاست که بمیرد، یا آن که چقدر گشتم دنبال نت آن پرفیومی که بیست سال قبل فلان آدم میزده و دستآخر هم پیدایش نکردهام، یا میروم چتها را بالا پایین میکنم، روی آن پایینترینهایش میزنم و با اینکه میدانم آدمِ این گفتگو هنوز در دسترس است؛ دیدن آن آخرین تاریخ و ساعتی که گوشۀ آخرین حرفهاست حالم را میگیرد، یا مثلا یاد فلان مغازه میافتم یاد پاتوقهایی که داشتم یاد جاهایی که حالا یا به کل تعطیل شده است یا جابجا شده و دیگر آن رنگ و بوی سابقش را ندارد، یکی از معدود چیزهای زیبایی که در عبور زمان و حتمیتِ مرگ وجود دارد این است که تمام آن پرسشها تمام آن چیزهایی که راجع به آدم مطرح بوده؛ کمی بعد و بسادگی فراموش خواهد شد، شیوید میگفت تو یک سمتِ تاریک داری کاری هم از دستت بر نمی آید، راستش خودم اینطور فکر نمی کنم، سمتِ تاریک به آن معنا که میگوید ندارم، اما خب خیلی وقتها هم شده که توی تاریکی راه رفتهام؛ گاهی بخاطر این که همۀ چیزهایی که میشد در روشنایی دید را دیده ام، گاهی هم بخاطر اینکه وضوح چیزهایی که زیر صراحتِ نور میبینیم آشفتهام میکند، بعد فکر کردم یادم آمد که همین آدم یک جای دیگر زیر یک همچو بارانی دستم را گرفته بود و گفته بود که تو یک قلب بزرگ داری و همین پدرت را در می آورد یا یک همچو چیزی، مساله اتفاقا این است که تاریکی کمکحالِ من است؛ که پدرم بیشتر از اینها در نیاید، آدمی مثل من خیلی ساده میتواند با دیدن قوری زردِ رویی که گوشۀ باغ افتاده بغض کند یا وقتی ده صبح بیدار میشود و هوای ابریِ پشت پنجره عینِ هفت شب تاریک است؛ به گریه بیافتد، تاریکی یکی از مطهرات است، آدم نمی بیند، نمی فهمد، چای کیسه را توی لیوان آب جوش میاندازد و در حالیکه لیوان را توی هر دو دستش محکم گرفته به قیمت قند فکر می کند و اینکه مثلا دیروز وقتی رفته نیمکیلو قند بردارد چپچپ نگاهش کردهاند
پیشانیام را تکیه دادم به در، دوتا لگد کنترل شده هم کوبیدم پایین در، صدای پایین کشیدن دستگیره آمد، در نیمه باز را رها کرد و رفت سمت پنجره ای که باز گذاشته بود، اتاق سرد بود و بوی کرم پودر میداد، کتابهایش را -تا جاییکه ستونشان فرو نریزد- بی هیچ ترتیبی چیده بود روی هم؛ تکه تکه این گوشه و آن گوشه، روی میز چوبیِ کوچک، فقط کیف لپتاپش مانده بود و دو شاخه پتوسی که توی بطریِ ماءالشعیر گذاشته بود، نشستم روی تخت؛ درست زیر پنجره، به چمدانش نگاه کردم که آن گوشه افتاده بود و با دهانی باز، به ساعت نگاه میکرد
خواستنت مثل برفِ نرم آخر پاییزه، آرومه میشینه محو میشه، سر بلند میکنی میبینی بخار از دودکشِ روبرو بلند شده، پشت پنجره رو مه گرفته، انگاری دارند پنبه میزنن تو قاب آسمون، صدا بلند نمیشه از پرنده ها، پیش خودت تصور میکنی که لابد الان دیگه پرهاشونُ پوش دادن رو شاخه ها، صورتشونُ گذاشتن زیر بالشون و پنجۀ پاهاشون از همیشه سرخ تره، نگاه میکنی میبینی برفه هنوز داره میباره همون جوری نرم و بی وقفه؛ ولی نمیشینه، تهش یه ردّ رطوبت جا میذاره روی برگ ها روی سقف ها روی سیمان دیوارها، دلخوره دلگیره زمین میزنه آدمُ خواستنت؛ ولی هست ولی میدونم که وجود داره یقین دارم که زنده ست.. و همین واسه سر کردن روزهایی که مونده، واسه بالا کشیدن زیپ سوئیشرتت، واسه مشت کردن دست های سردت توی جیب هات، واسه عمیق تر کشیدنِ نفس، طولانی تر کردنِ پُک سیگار و آه از تو گفتن ها کافیه، مثل برفی که بد موقع میباره مثل برفی که جون نشستن نداره مثل برفی که هرچقدر هم دووم بیاره میریم؛ یکی یکی مون میریم و رد خواستن هامون، نمِ محو شدن هامون و آه از تو گفتن هامون هم؛ باهامون میره
من به تو رحم کرده بودم احمق
هر آدمی، یه مثال دیگه از کافی نبودنه