همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۷۴ مطلب با موضوع «اکتاو آبی» ثبت شده است

02:46

خب بذار از اینجا شروع کنم، من یه احمقِ تمام عیارم، یه معذب کنندۀ همیشگی، یه کودک درون زدۀ نابالغ، ساده اس همه چی برام، اونقدری که سخت میکنه سیاه بودنُ سفید بودنُ واسم، الان؟ باورت بشه یا نه دلخورم، حتی برای یکی دو ساعت شکلِ قهر گرفته بودم به خودم ... خیلی خسته بودم خیلی خیلی، لاجون و درمونده بودم .. اونقدری که سرمُ گذاشتم رو میز و خوابم برد، من دشواریِ وظیفه های محول نشدۀ خودم بودم و هستم و خواهم بود انگار ... خودم هم می دونستم وقتی به وجد میام؛ به حرف میافتم، به حرف که میافتم عذاب میدم و ترسیدم، ترسیدم از سیاه و سفید بودنم، نمی خوام و قرار نیست توضیحی بشنوم، فقط دارم یه ته میدم به این مونولوگ که هی! حتی من هم می شنوم، حتی من هم می بینم و اوه که من، پروردگارِ به رسمیت شناختنِ خلوت هام، نمیخوام نخواستم بترسی بترسونمت، برنجی یا برنجونمت، نخواستم دلخورت کرده باشم، کم یا زیاد خندونده باشمت، کمتر و بیشتر گفته باشم و نگفته باشم؛ نشد لابد، الان؟ وقت انگشت کوچیکه اس، بیار جلو، اوردی؟ قولِ قول، قول راستکی، دیگه دست نمیزنم؛ به جعبۀ مداد رنگی هات
يكشنبه ۴ مهر ۱۳۹۵
اکتاو آبی

02:38

من زور زده باشم نرفته باشم از پاییز، نرفته باشم از دستات، دیشب خوابتُ دیدم، آبی خاکستری بود آسمون، از اون صبح های خیلی خیلی زود، صدات کردم؛ بلند، یه دسته سار از سر کاج ها پرید، خواستم بگم تو نخ اون بادبادکی که ترس آسمونُ ازم میگیره، وحشت زمین خوردنُ، نتونستم، نگفتمت، تمام خوابُ معلق موندم تا صبح
جمعه ۲ مهر ۱۳۹۵
اکتاو آبی

02:35

بوی نارنگی، توی کیف مدرسه
پنجشنبه ۱ مهر ۱۳۹۵
اکتاو آبی

02:33

من اعتماد کرده بودم، پس بودم
چهارشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۵
اکتاو آبی

02:29

دست می کرد تو گردنش عیدی در می اورد، نخودچی کیشمش، مفاتیح الجنان، دستمال کاغذی، قبض برق، بعد موسی دست کرده تو گردنش در اورده دیدن برق میزنه گفتن واو! یه عالمه آدم مریدش شدند، خاطرخواه نداشت، پسرخاله های سیبیلوی مامان مثل پرستوها رفته بودند اونور مدیترانه، همون دوره ها بود که مُد شده بود نگاتیو بیست چهارتایی ها رو ببری عکاسی، ده دوازده تا عکس تار و چند تا صورت کج و کوله تحویل بگیری، پیرزنُ با نارنج های تو حیاط سپرده بودن به زمان، بیست چهار ساعته تنها بود، نگاتیو که هیچ، صورت هم نداشت، مثل تهِ نارنگیِ تهِ یخچال مونده بود، هیچی نداشت هیچی، یعنی یادمه مهدکودک بودم که مامان، یدونه از این نیشگون ریزها گرفت ازم که پول عیدی رو برگردونم، از این اسکناس بیست تومنی ها بود؛ تا نخورده، مسلمه که برنگردوندم، لبخند چروکشُ دوست داشتم، عاشقش شدم وقتی واسم پفک خرید، از همون پفک ها که اسم دخترش روش بود، مامان هر بار حرفش می شد می گفت پیرزن پای تا سماور رفتن نداشت، لابد اون یکی خاله ام بوده، بچه بودی قاتیشون کردی، مسلمه که قاتی نکردم، چرا مامان ها انقدر احمقند؟ اون یکی خاله اتُ از خال گندۀ کنار لبش که نمی دونم واقعا چرا یه زمانی بیوتیفول محسوب می شده یادمه، ابدا هم دوستش نداشتم، در واقع هر وقت می دیدمش حملۀ عصبی دست می داد بهم، وحشت داشتم از جوری که می چلوند، این خاله ات بود که دوستش داشتم، واسه شیشه رنگی های رو طاقچه اش، واسه روسری بی حالی که سفتی گرهش چونه اشُ گرد می کرد، واسه اون یه باری که گفتی سرتُ وردار پاش خسته میشه گفتم نه، نارنج ها رو شوت می کردم تو بلوک سیمانی ها، دستمُ مثل ملخ هلیکوپتر می چرخوندم رو سرم که خوردم به ملافۀ بزرگ روی بند، سینه بند کرم کهنه اش داشت اون زیر، با خجالت آفتاب می گرفت، زنگ زدم به مامان گفتم گریه کردن نداره که، آدما میمیرن دیگه، کسی باید واسه مرده ها گریه کنه که خودش نمیره هیچ وقت، احتمالا باید یه جملۀ دیگه در بیارم از گردنم، اونقدرهام که فکر می کردم تسکین نمیده سوگوارُ، مامان نگفت واو؛ وسطِ خاطره های مچالۀ حوصله سر بر، وسط خدا عاقبت تو یکی رو بخیر کنه گفتن هاش، یه انا لله و انا الیه راجعونِ دیگه گفت فقط، یه بی خردیِ تسکین دهنده ای داره مامان، عین مشکین تاژه، بور نمی کنه حرف هاش، همین طوری سیاه و نرم نگه میداره آدمُ وقتِ مصیبت، برعکسِ بابا که خردمندی منزجر کننده ای داشت، یه تشت اسید سولفوریک بود واسه شورت لک گرفتۀ اغماض، هاهاها من عاشق این مثال های نازنینی ام که میزنم، عاشق این نیم خردیِ دلخواهم، مامان قبل از قربون صدقۀ همیشگیش، دوباره یکی از اون فرازهای بالیوودیشُ رو کرد که سر بذاره زمین، خیالش از همه چی راحته، دلش شور منُ میزنه فقط، گفتم باشه باو، چرت نگو فدات شم سلام برسون خدافظ، مصرانه تکرار کرد خدا عاقبت همه رو بخیر کنه و قطع کرد، این دقیقا همون بی خردیه که حرف میزنم ازش، خب اگه قرار بود خدا عاقبت همه رو به خیر کنه جهنم می خواست چیکار؟ اصلا زمینُ خلق کرد واسه چی؟ اینا البته سولفوریک اسیدهای باباس، ژنِ معیوب ضدحال، شورت متعفن استدلال، عاقبت بخیری مثل شب بخیره؛ گواهی نمیخواد، همینطوری الکی دلگرم میکنه آدمُ، دلگرم کننده تر اینه که مجبور نیستم زنگ بزنم به کسی، خصوصا الان که دستمو زدم تو شارژ، دارم تلاش می کنم واسه تَسلّای بعدی، یجوری برق بزنه واسشون که بگن واو، انادر میرکل؛ وی ویل هاگ یو مسیو کقیون
يكشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۵
اکتاو آبی

02:16

یه دوره ای هم بود که نتایجشُ چاپ می کردند، اطلاعات بود؟ یادم نیست، صف می کشیدن ملت، جا میگرفتن عموها پسر دایی ها دختر عمه ها، هویت آدم می شد داوطلب، تهِ آدم می شد کنکور، زیر دست و پا نام و نام خانوادگی خودتُ پیدا می کردی، زیر حروفِ درشتِ الفبا، اون هم نه یک بار که هزار بار، دو هزار بار، چند ده صفحه پشتِ هم؛ با و بی پسوند و پیشوند، لابد همین شد که آخرش، حتی پذیرفته شده های اون سال ها، تک نیفتادن، آسِ دست آخر نشدن، یه مشت ژوکرِ آفتاب سوخته، یه مشت ژوکر لَب و لُپ قرمز تحویل تاریخ داد اون روزنامه ها، توو بی استفاده موندن، اونقدری دست نگرفتشون دنیا، که رنگِ تنشون نپرید، واسه تازه ترها، دست به دست رفته ها و سورِ همه چی زده ها، غلظت رنگشون زور داشت، هنوز؟ هنوز هم زور داره تصدقِ دلخوری هات
سه شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۵
اکتاو آبی

02:13

سرده، مثلِ مردن های صبح جمعه
جمعه ۵ شهریور ۱۳۹۵
اکتاو آبی

02:03

خاموش بودی، مثل ته سیگار
چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۵
اکتاو آبی

01:26

تو مثل همین لا اله الا اللّهِ آخر اذانی
پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
اکتاو آبی

01:19

عشق یعنی بزرگ کردن بچۀ علیلی که آخرش، عمرش قد نمیده به مرگ باباش
سه شنبه ۸ تیر ۱۳۹۵
اکتاو آبی