من اینجا هستم. توی یک تصویر. مثل عکسی کهنه توی جیب. تکیه داده‌ام به دیوار. پاهایم را جمع کرده‌ام توی خودم. توی ویلایی که پنجره هایش به سفال های نارنجیِ سقف همسایه باز می‌شود. نگاه کن. تصورم کن و این آخرین عکس‌ها را توی جیبت بگذار. من اینجا هستم. درز کاشی حمام، بوی خزه میدهد. آب به زحمت از دوش سولفاته اش بالا میرود. لابد دوباره پمپ چاه سوخته. یک باریکه آب در تنهایی. صابون عطری و پارگی بند دمپایی. خشک کردن تن با حولۀ نم دار. باز کردن در یخچال و زرد شدن تاریکیِ آشپزخانه. می بینی؟ هیچکس بوته ها را هرس نمی‌کند. هیچ‌کس تو را به صرف چای دعوت نمی‌کند. ناچار شدم که برای خودم در این تصویر، چای بریزم؛ چای از دیشب مانده، طعم تلخ و تند ودکا گرفته. دلم بی دلیل گرفته. یکی از برگ‌های واشنگتونیا بی دلیل زرد شده. تابِ توی حیاط پشتی بی دلیل زنگ زده. باران باریده و سقف بی دلیل نم داده. دلشوره دارم. دلم مثل دریا متلاطم است. دوباره برق رفته. همین چند لحظه پیش. شمع ندارم. نورِ گوشی افتاده گوشۀ هال. شارژ ندارم. دارم. اما فقط به اندازۀ یک آهنگ؛ گریه مون هیچ، خنده مون هیچ، باخته و برنده مون هیچ. صدای رعد و برق و لرز آرام پوست. رطوبت لای پرز فرش. بوی ته سیگارهای توی خالیِ قوطیِ تن ماهی. من اینجا هستم. نگاه کن! ببین! و در آغوشم بکش! این تصویر به صدای پنکه سقفیِ عصر فردا نمیرسد، به بوی مور مور کنندۀ یاسِ روی دیوارها نمیرسد، به توپ بازی سرِ ظهر بچه‌ها توی کوچه‌ها نمیرسد. یک تصویر به من بده. یک عکس که پیش از مرگ توی جیب پیراهنم بگذارم. هیچ‌کسِ عزیزم! ما بسیار زیبا بودیم، حتی در مرگ. درست شبیه شکوفه های سفید بهار نارنج که ریخته باشد پای درخت‌ها. حقیقت داشتیم حتی در ادراک. درست شبیه آن لحظه‌ای که آدم، شستش را توی نرمیِ نارنگی فرو میکند. یک عکس باید باشد. یک سیاه و سفید از تو و من. نوشتن نام ها پشت عکس و تاریخ زدن. آه هیچ‌کسِ عزیزم! چرا فرصت نمیدهی که پیش از فراموش شدن، تو را بخاطر سپرده باشم؟ چرا خیال میکنی که رها کردن من در خیال، چیزی از حقیقت من کم میکند؟ احمقانه است. از چه و با که دارم حرف میزنم. من اینجا هستم؛ رها شده در عکسی بی نام، بی تاریخ.. و خیال میکنم که هنوز هم می‌شود برای تو پلک زد، می‌شود برای تو لب تکان داد. باورم شده که میتوانم دستم را از توی جیب بیرون بیاورم و موهایم را مرتب کنم. تو حتی صدای مرا نمی شنوی. حتی نمیدانی که دارم با تو حرف میزنم. پیش خودم چه فکر میکردم؟ چه کسی صدای عکس‌ها را می‌شنود؟ -هیچکس!