راه میره میپرسه چی خوشحالت میکنه. خب مثلاً همین که بوسم کرده باشی. بوس میکنه میگه خب اینکه خوبه نه؟ خوبه؟ چی چیش خوبه؟! خوشحال شدن که کار نداره. سختیش اینه که آدم خوشحال مونده باشه. هی بوس هی بوس هی بوس. بوی تف و بوی خاک و بوی بارون. بوی عطر و بوی تن و چروک روتختی. خب تهش؟ مثل خازن هی پر و خالی میشه آدم. از هر چیز. از همه چیز. از خوشحالی از غم از دلتنگی از دلزدگی. من مرگم اینه که میخوام خالی نشم. حالا از هرچی که هست. مثلاً پر باشم از خشم و پر بمونم. پر باشم از پوچی و پر بمونم. پر باشم از زندگی و پر بمونم. اینه که نمیشه. اینه که نمیتونمش. اینه که رفته رو اعصابم. و گرنه که ما خودمونُ کم خر نکردیم با لب و گونه. کم سر بسر خودمون نذاشتیم با زل زدن به کرک پشت گردن. من دلم میخواد خر بشم و خر بمونم. این اون چیزیه که دلم میخواد. این اون چیزیه که لازمش دارم. بعد اونوخ تنها چیزی که از این حرف‌ها دست میگیره اینه که تو گفتی خوشحالی یعنی خر بودن. نه جانم. بد میری کج میری و شل و پل هم میری. خوشحالی یعنی یه چیزی بودن و همیشه این یه چیزی بودن رو توی خودت داشتن. اینُ ندارمش. توی گاو هم نمی فهمیش