۲۶ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است
دنیا کامل بود. مردها میکشتند. مردها می مردند. زنها هم گریه میکردند. برای هم از قصۀ رشادت مردشان میگفتند. از اینکه چقدر دلشان برای بوی جوراب و زخم و زیل زیر زره مردشان تنگ شده. بعد هم ادامه میدادند به زندگی به ریسندگی به بزک کردن توی آبگینه ها. زنها خاک بودند، خاک رستن بودند؛ تن سرد و پوشا و نرم. محال بود که بذری توی سینههاشان نباشد. محال بود که جوانه ندهند ریشه درونشان ندود. دنیا کامل بود آن روزها. واقعاً کامل بود. مردها به خاک میافتادند. تنهاشان توی خاکِ تنِ زنهاشان آرام میگرفت. جوانه میداد ریشه میدواند سبز میشد. نه مثل حالا که همه چیز پژمرده است زرد است خونین است. نه مثل حالا که آدم دوست ندارد دنیا را
ماهونی به رنگ گیسوهایش نه میآید و نه میرود و نه میماند. جور دلپذیری نامرد است. تنها میایستد؛ پشت به کابینتها. نیمرخ؛ زیر نور زردِ هالوژنها. کمی مکث میکند. کمی این پا و آن پا میکند. آنوقت حرفها را میپیچاند و مثل گوله برف، پرت میکند توی صورت آدم
سهم الارث تو آری این است؛ این پنجره های گشوده به تاریکی!
خالی ام؛ مثل بند رختِ حیاط خانهای بی ورثه
اینکه آدم بگوید اهمیتی نمیدهم یک راهی است که نگوید بیزارم و نگوید دلم تنگ است و نگوید به تو احتیاج دارم و نگوید که گریه ام گرفته و هزار حرف دیگر. همین قدر کافی است که بگوید اهمیتی ندارد. آنوقت است که نقش روبروی نمایش ابسوردش شروع میکند به اهمیت دادن. بعد هم آدم سرش را میگذارد روی پای نقش روبرویش. چشمهایش را میبندد و آن چند قطره اشک کنار چشمهایش را هم زورکی میمالد به پای طرف که یعنی نگاه کن، متوجه باش که من دارم گریه میکنم. این گریه ها یعنی خیلی غمگین هستم و اگر تو هم خیلی غمگین بشوی، آنوقت احساس بهتری خواهم داشت. بعد هم وقتی طرف از او میپرسد که دوست داری بغلت کنم؟ شانه بالا بیندازد و همزمان توی دلش بگوید آه بله لطفاً و منتظر بماند که گرمای پوست تن آن نقش دیگر، یکی یکی یخ های اجرای رقت انگیزش را آب کند. اینکه آدم بگوید اهمیتی نمیدهم حرف بی جهتی است. هیچکس به اهمیت ندادنش آنقدری اهمیت نمیدهد که بخواهد مدام آن را بر زبان بیاورد و هر بار تکرارش کند
یکی به این پدسّگ ها بگوید من سرخرود ویلا نمیخواهم. از دم قسط و اینها نمیخواهم. صد بار 11 را فرستاده ام که لغو شود. لغو نمیشود. هر چه سرشماره داشتهاند را بلاک کردهام و توفیری نمیکند. توی اپلیکیشن کوفتی اپراتور هم زدهام که تبلیغاتی ها نیاید. حتی آن غیر تبلیغاتی ها هم نیاید. باز هم وقت و بی وقت صدای دینگ گوشی را بلند میکنند. سابق به آدم سلام میکردند. بعد یاد گرفتند که اول پیامها بنویسند چطوری؟ حالا هم اینطوری شروع میکنند که دلت تنگ نشد؟ به همین راحتی دست و دل آدم را سر صبح میلرزانند. فکرش را بکن! حتی یک سامانه ارسال انبوه هم میتواند سربه سر منِ ساده لوح بگذارد. راستش داشتم پیش خودم فکر میکردم که این شبیه ترین تجربۀ من به بپا داشتن است. توی گذشتهام هیچوقت هیچکسی آنقدرها پیگیر من نبوده. اینطوری بوده که گفته خب رفته یا عه رفته یا کون لقش که رفته. همین و تمام. دیگر اینکه یک گوشهای کمین کند و یکهو از پشت پرچین بیرون بپرد یا با رنو پی کی بیفتد دنبال پیکان من یا پای پنجره ام کشیک بکشد یا دوست دختر بعدیام را با سم بکشد هیچوقت اتفاق نیفتاده. همین است که حالا انگار دارم یک پریشانی جدیدی را تجربه میکنم. یکجور آزار است که بلد نیستم چجوری باید با آن مقابله کنم. یک مزاحمتی است که قلب ندارد روح ندارد اخم و تخم و بلاک سرش نمیشود. حتی نمیشود بگویی باشد! آن دویست متری شش قسطیِ زیباکنار را خریدم. بس است دیگر دست از سرم بردارید یا لااقل پیش خودتان دودوتا چهارتا کنید و به یکی مثل من، پیشنهاد پروتز باسن ندهید