دنیا کامل بود. مردها می‌کشتند. مردها می مردند. زن‌ها هم گریه می‌کردند. برای هم از قصۀ رشادت مردشان می‌گفتند. از اینکه چقدر دلشان برای بوی جوراب و زخم و زیل زیر زره مردشان تنگ شده. بعد هم ادامه میدادند به زندگی به ریسندگی به بزک کردن توی آبگینه ها. زن‌ها خاک بودند، خاک رستن بودند؛ تن سرد و پوشا و نرم. محال بود که بذری توی سینه‌هاشان نباشد. محال بود که جوانه ندهند ریشه درونشان ندود. دنیا کامل بود آن روزها. واقعاً کامل بود. مردها به خاک میافتادند. تن‌هاشان توی خاکِ تنِ زن‌هاشان آرام میگرفت. جوانه میداد ریشه میدواند سبز می‌شد. نه مثل حالا که همه چیز پژمرده است زرد است خونین است. نه مثل حالا که آدم دوست ندارد دنیا را