همه چیز اتفاق افتاده و اکنون زمان اتفاق نیفتادنِ چیزهاست

۵۳ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

03:17

میخوام یه فیلم بسازم به اسمِ ترانسفر شاش به دنیاش، ژانرش هم حماسی تخیلیه، داستانش از یه الکترون شروع میشه، یعنی دوربین تو سکانس اول رو الکترونه، مطلقا جلوه هاش ویژه نیست، یعنی تا زمانی که من بتونم یه تهیه کننده برای فیلمی به این اسم پیدا کنم، حتما تکنولوژی به جایی رسیده که دوربین های سینمایی بتونن از برانگیختگی الکترون ها فیلم بگیرن، داخلی _شب _میان مدارِ هستۀ دوم پردازنده، اینجوری گفتم که فاز فیلمنامه بگیردت، الکترونه برانگیخته میشه، کل مدارُ برانگیخته میکنه، پردازنده اش از این پردازنده مهم هاست، مثلا تو نیروگاه مرکزی ویرجینیا؛ بخش تنظیم ولتاژ برق، از این جا به بعدش میشه مثل سیر تکامل آمینو اسید به رضاشاه، طول میکشه توضیح دادنش، حوصله ندارم تایپ کنم، بعدا تو فیلم نامه اش بخونید، خلاصه منفجر میشه همه جا، یه جوری که سفینۀ نجات دهنده هم نتونه لند کنه، روی دو سه تا از دیوارهای فرو ریختۀ در معرضِ دوربین، گرافیتی زدن که نجات دهنده در گور خفته است، بعد چون همه جا منفجر شده اینستاگرام هم دیگه نیست، برق هم نیست که حتی یه سلفی بگیری از خودت و گرافیتی ها، میخوام بگم فیلمه انقدر سیاه و جشنواره ایه، بعدش بازمونده ها یکی یکی پیدا میکنن همدیگه رو، بین بازمونده ها حتما باید یه دافِ به چند نفر پا دهنده وجود داشته باشه تو فیلم؛ گیشه هنوز که هنوزه مهمه برام، یه تمدنِ بدویِ بدون برق و جهیزیه شکل میگیره، رشد میکنه این کلونیِ نوپا، پوستر فیلم باید عکس دافه باشه که سوئیشرت سبز با پیراهن لی تنشه مثلا، نشسته و تکیه داده به دیواری که روش برعکس نوشته نوپا، آرنج دست راستشُ گذاشته رو زانوی چپش، یه کنسرو خالی لوبیا رو مثل سیگار گرفته دستش، کف دست چپشُ گذاشته رو گونۀ راستش و به شونۀ چپش نگاه میکنه، حالا این که سگ هم باشه تو پوستر فیلمم یا نه، جزو چیزهاییه که بعدا بهش فکر میکنم، تمنا میکنم بلند نشین، سالنُ تا پایان فیلم ترک نکنین، ادامه اش اینطوریه که کلونیه بزرگ میشه، اوایل فیلم واحد پولشون مشته، بعد دوست پسرِ اصلیِ اون دافه، قلدرهای فیلممُ با مشت میزنه؛ مدنیتُ حکمفرما میکنه، بعد واحد پولشون میشه غذا، بعد خب طرف می اومده حساب میکرده، اون یکی پولُ می خورده میگفته تو که پول ندادی، دعوا می شده هی، یه مقداری چاشنی طنز هم داره فیلمم، بعدش میشه خون، خب این لایۀ پنهانِ فیلم منه که بخاطرش نخل طلا میبرم، شما مخاطب عادی فقط حق داری واسه آدم هایی که تو فیلم خوش حسابند و جوون مرگ میشن گریه کنی، تا میرسه به شاش، یعنی ارز رایج کلونی میشه شاش، فیلم اشارۀ باریکی داره به خودپردازِ گوشۀ کادر، رو خودپردازه نوشته چینوت، من علاوه بر گیشه دوست دارم منتقدین و مجلات رو هم راضی نگه دارم با این فیلم، و خب شاش هم مثل ریالِ خودمونه، طرف میگه این سیب ها چند؟ اون یکی میگه یه روز شاش، بعد این یکی میگه مرد حسابی داری گرون حساب میکنی ها، بعد سیب فروشه میگه اصلا برو از یکی دیگه بخر، بعد این یکی میگه نه بدش من، بعد شلوارشُ میکشه پایین؛ تا فرداش همون موقع می شاشه به محل کسب یارو، در این بخش از فیلمنامه دارم خیلی زیرکانه و زیر پوستی، مقولۀ تجارت جهانی رو به چالش می کشم، بدون اینکه دولت یا سازمان ملل یا نهادهای امنیتی منُ به چالش بکشن، و خب کلونی بو میگیره، دافه این بار یه تاپ مشکی تنشه؛ با جین زاپ دار، من بشدت روی انتخابِ المان های این فیلمنامه کار کردم، هنرمند باید تو همه چیز شدید باشه، دوست پسر اصلیه میگه اینطوری نمیشه دوستان، هفتۀ قبل سی و دو نفر از ماها بخاطر عفونت از بین رفتن، باید یه فکری کرد، اون پیرمرد سیاهپوسته که خیلی تک پر بوده تمام فیلم، از پشت درخت میاد بیرون و میگه اگه شاش پوله، پس هر کی کمتر خرج کنه پولدارتره، آه از این نقطۀ فیلم، آه از این نقطۀ فیلم، من خودم هربار به اینجاش میرسم اشک تو چشام حلقه میزنه، دوست پسر فرعیه میگه پس از این به بعد هرکی کمتر بشاشه اعتبارش بیشتره، هرکسی هم اندازۀ همون اعتبارش خرید میکنه، همه سر تکون میدن یعنی باشه، دوربین از فراز ملکوت، از بین ابرها میاد روی قلۀ برف گرفتۀ کوه ها، میاد پایین تر، از روی شاخه ها و برگ های مه گرفته میره روی تنۀ درخت ها، مثل توی تماشاچی قدم میزنه، از بین درختا میگذره، نزدیک میشه به جایی که دود سفید نازکی بلند شده ازش، یه فضای باز بزرگ؛ بین درخت ها؛ با یه عالمه آدم مرده، دوربین ثابت میشه، ایستا زل میزنه به کلونی مرده، صدای یه نفس عمیق میاد، دوربین شمرده شمرده زوم میکنه روی یکی از اون درخت های اون دور دورها، یهو مثل برگشتن یه آشنا برمیگرده، هیشکی نیست، نه راوی نه تصویربردار، پس کی داشته فیلم میگرفته تو این صد و نود و هفت دقیقه؟ اینجاست که دیگه چیپس هاتون هم تموم شده، بعضیاتون هم یهو بیدار شدین، بعضیاتون دارین کاپشن تنتون میکنین که تیتراژش که اومد سریعتر بزنین به چاک؛ برین سیگار بکشین، یا از تماس های از دست رفته تون دلجویی کنین، دود سفید یهو فرو میشینه؛ مثل پیرمردی که زده باشی زیرِ عصاش، کف جنگلُ برگهای خیس پر کرده، نم نم داره بارون میباره، دوربین زوم میکنه رو خاکستر هیزم ها، یهو یه صدای آخیششش میاد و فیلم تموم میشه، خوشبختم خوشبختم از این که این شاهکارِ نابخشوده رو، به پایان باز سپردم، خوشبختم، خوشبختم که شاش را به دنیای تو کشاندم، اینا جمله هاییه که قراره تو جشنواره بگم، یه حالتی هم داره صورتم که مثلا من آماده نبودم خدایی، اگه میدونستم قراره بیام پشت میکروفن یه متنی چیزی آماده میکردم قبلش، جایزه رو که گرفتم بر میگردم میام ایران، پاپیونُ که وا کردم زنگ میزنم بهت، شاید هم نه، شاید دوباره نشستم و چهار تا عددُ گذاشتم کنار هم و کوریونُ آپ کردم، ته هنرمند از ته فیلم هم بازتره، کاش این هم پشت میکروفون میگفتم؛ حیف شد، خیلی حیف شد، عیب نداره حالا، بمونه واسه جایزۀ بعدیم
جمعه ۲۳ مهر ۱۳۹۵
رمز چهار تا یک

03:16

شدی اون آدمه که دوستش داره آدم، یهو میره خارج و با همون لبخند برمیگرده، آدم نمی دونه چی گمشده توش؛ چی رو باهاس بگرده و پیدا کنه
جمعه ۲۳ مهر ۱۳۹۵
سیگار، الکل، شیرکاکائو

03:15

به هیس افتادم، مثل شیر گازی که باز مونده باشه، پهن قدم زده باشه اتاقُ، از درز دراور رفته باشه تو، لباس ها رو بو کرده باشه، سرک کشیده باشه از گوشۀ کنار زدۀ پتو، بغل کرده باشه سردِ تنُ، خمیازه کشیده باشه، تکیده داده باشه به دیوارها، صورت چسبونده باشه به شیشه؛ بیرونُ تماشا کرده باشه، سبک قدم زده باشه تا زیر دوش، تا کنار حوله های سفید؛ تا درِ باز شامپو، رفته باشه لای درز دکمه ها؛ دکمه های کنترل، زل زده باشه به اپرای روسی ، هو کشیده باشه و ته سیگارِ کج مونده؛ زمین نخورده باشه ازش، نشسته باشه کف کفپوش، سربِ آگهی روزنامه رو بغل کرده باشه؛ قابِ کج اسب ها رو، پر شده باشه از اتاق، پر شده باشه از خودش، از سفیدِ پشت پرده ها، ترسیده باشه از خودش، برگشته باشه توی لوله ها
جمعه ۲۳ مهر ۱۳۹۵
مزامیر ورشو

03:14

پناه میبرم از پناه بردن، که هیچ بازنده ای را، پناهی برای بردن نیست
جمعه ۲۳ مهر ۱۳۹۵
پاژ

03:13

نشسته بودم داشتم اردک ها رو نگاه میکردم، برگشت گفت من چیزی از دست نمیدم، بعد اون یکی گفت؛ منم چیزی از دست نمیدم، دوباره نگاه کردم به اردک ها، اونا هم هیچی از دست نمیدادن، اصلا همین که حرف نمیزنن، واسه از دست نرفتنشون کافیه، یه موهبتِ به اندازه ای دارن اردک ها، سردشون نمیشه از آب تنی، سینوس شون نمیگیره از پاییز، تهش نوک دماغشون یخ میکنه که اونم میذارنش زیر بالِ خودشون، من تا حالا ندیدم اردک ها به هم بگن اگه تو بری دیگه تخم نمیذارم، یا بگن منم چیزی از دست نمیدم؛ تو اونور تخم بذار من اینور، یعنی فرقی نداره دو زرده باشه یا کلا سفیده؛ اردک ها عادت ندارن رابطه شونُ تخمی کنن، نصفۀ تلخ سیگارُ پرت کردم طرف اون سیاهه، اول فکر کرد غذاست، شلنگ تخته انداخت اومد سمتم، بعد به صرافت افتاد که این هر چی که هست غذا نیست، سرشُ کج کرد و نگاه کرد که داداچ طوقیمُ نیگا؛ سه ساله پاکم، از دست ندهندۀ لطیف تر سر گذاشته روی بال اون یکی، نوکِ دماغش هم یخ زده، خواستم بگم بکنش زیرِ بال خودت؛ یکم اردک باش، نگفتم، بجاش یه سیگار دیگه روشن کردم، نصفۀ تهش هم ننداختم واسه کسی
پنجشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۵
رمز چهار تا یک

03:12

تو مطلقا زیبایی؛ و من مطلقا اشاره ای نمی کنم
پنجشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۵
برزخ مکروه

03:11

پناه می فهمی یعنی چی؟ تکیه دادن و چشم بستن و نفس کشیدن؟ اتفاقا بین کاراکترهای کمدی عاشورا، من صراحتا با یکی مثل ابالفضل راحت ترم، حسینِ این واقعه می دونست، ابالفضلِ این نماد؛ پذیرفت، اون هم نه هر پذیرفتنی؛ پذیرفتن این که توی پردۀ آخر نباشی، اما اونقدر باشی که دانای کل سناریو، پردۀ آخرشُ زنده ببره روی سن، و از اون حیاتی تر این که برای آخرین پرده، دلیل هم داشته باشه، بخش انسانی این آدم-نماد برای من، غیر از شکلِ محترمِ پذیرفتنش، زیباییِ مطلقِ پناه بودنشه، این آدم تیغ نمی فهمه، جراحت نمی فهمه، حتی اون اندازه فرصت نداره که توی پردۀ آخر، سینه سپر کنه روبروی تیر، این نقش محترم اما، یه چیزُ خوب می فهمه؛ تشنگی! در تصور من از جمعیتِ این کمدی، تنها فردیت پابرجاست که دفاعیه نداره؛ در محضر دادگاه نیست، و تنها چیزی که بعد از پذیرفتن ادامه اش میده، بغل کردن نقش های متممه؛ تشنه ها، بچه ها، و چقدر عظیم و چه اندازه هولناکه وقتی کسی، حتی در استعاره های خودش، پذیرفته باشه در پردۀ آخر چیزی نبودنُ، دست افتاده و پا بریده رفته باشه تا تهش؛ پناه بودنُ
سه شنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۵
اکتاو آبی

03:10

کربن
سه شنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۵
سک

03:09

من اگه جای الیاس علوی بودم، یه شعر اینجوری هم میگفتم که از حسین، ظروف یکبار مصرفش می ماند؛ از من ته سیگارهایی که تو را دوست داشتند، فوق العاده ست این آدم، خیلی بهتر از خیلی خوب های منتخب شماها، اونقدر خوبه که من وسط این همه چیزی که یادم رفته و اون همه چیزی که یادم نمیاد، وسط هپروت های فطرسی؛ یادم نرفت اون صدای تو قرآن قرآن قرآنشُ، یاد گرفتم پوست نارنگی رو میذارم تو زیرسیگاری، یعنی یاد که نگرفتم کشفش کردم در حقیقت، کشفش هم که نکردم، کپی دستکاری شده درست کردم از زیرسیگاری های قهوه خوردۀ کافه ها، سیگارُ که خاموش میکنی بوی بخاری میده، بوی همون وقت ها که پوست نارنگی ها رو میذاشتیم رو ارج، یادم باشه بعدا یه یادداشت رادیکال سوسیالیستی بنویسم من باب تظلم خواهی از تعطیلی کارخونۀ ارج، حالا اگه یهو وسطش هم فهمیدم که برو بابا خبرش خیلی قدیمیه یا اصلا تعطیل نشده یا گل ام آفساید بوده، باز هم به روی خودم نمیارم و به شادی پس از گلم ادامه میدم، ظهر دال بیدارم کرد، مصرانه؛ با فشار چند صد ثانیه ای روی شاسی زنگ، دوتا دیگه نذری اورد؛ فسنجون، زرشک پلو با رونِ درشت، چرا مرغ هاتون انقدر عضلانی اند؟ چرا انقدر دور بازو دارن آخه؟ یه شاعرِ واگرا مثل من، که دور بازوش به زحمت اندازۀ کِش دور ظرف نذریه، چطور روش بشه رونشُ به نیش بکشه آخه؟ سوال از اون مهم تر اینکه؛ چرا دست برنمیداره؟ اصلا سر ظهر نذری از کجا پیدا میکنه با اون لبخند شیرازیش؟ اتفاقا جهد و وجدی که من در این شیرازیِ نازنین دیدم، تمام پیش فرض های قومی رو پاک کرده از ذهنم، تو پارکینگ صبح به صبحِ جمعه که من خوابم، سطل کف و اسفنج به دست ماشین میشوره بدون استثناء، خوابم از کجا میدونم؟ خواب به خواب که نمیرم که، میبینم آخرش، همچنان و هنوز یدونه از اون چند تا شیشه یا قوطی یا دست سازشُ هر چند وقت یه بار، یازده و نیم دوازده شب در میزنه و میده، نمی نوشم نمی فهمه، منم نذری میدمش به آر، کش و روبان هم نمیبندم، الان باز چند روزه فاز شیعۀ پیغمبر ورداشته، قفل نذری کرده و چقدر خوبه که کلیدش پیدا نشه، اصلا کلید این قفلُ باید قورت داد، بس که منوی نذریش انتخابیه؛ ئه! نوشابه زرد.. یهو فرداش مشکی میشه مثه پیراهنش، نذری باید سبزی پلو ماهی باشه؛ فرداش سبزی پلو ماهی میاره مث پیرهنش، خب سبزی پلو ماهی مثل پیرهن هیشکی نیست، جز دوست خوبم خوانندۀ مردمی و ورزشکار جواد یساری که فول آلبومشُ محرم به محرم میریزم تو گوشیم، ولی خب اگه نمی گفتم سبزی پلو ماهی میاره مثل پیرهنش، ریتم روایتم خراب میشد، خب خراب بشه که بشه؟ بعد چطوری اون خرابِ رو سیاهِ تو دماغی، رووش بشه بره روضۀ ابی عبداللّه؟ فرمایشاتی می فرمایید مادمازل، فن پیج چاووشی که نیست؛ وبلاگه، اون هم فاخر، اون هم با آموزه های فلسفی و عمیق، بعدش نشستم چندتا از این یادداشت های قدیمی کوریونُ آپ کردم، چون احساس کردم در این روزهای دلگیر، موظفم خیلی دلگیر بنظر برسم اما خب نشد، آدمِ اون نوشته ها رو یادمه، خوبیش اینه که مخاطب اون نوشته ها رو یادم نیست، و فارغ از همۀ این ها، تجریش نارنگیِ نارنجی نداشت، زردهاش هم بوضوح تو آب باطری خوابونده بودند، الان هم چایی ریختم واسه خودم، اگه حدّ فشلِ یادداشت اجازه میداد، الان پنبه هم گذاشته بودم لای انگشت هام؛ داشتم لاک میزدم براتون، زرشک پلو رو گرم کردم و خوردم، درد سوگواری هم پیچید تو احشای داخلیم، یه ساعت و نیمه دارم چایی نبات میخورم روش، حقیقت اینه که ما می میریم که هیئت محل جایزه برده باشه جناب علوی، بپوشم و برم ته سیگار پرت کنم جلوی هیئت ها، یه کم شما سوگواران ترگل ورگل و عمیقا متاثر شده رو دید بزنم و سوژۀ جدید در بیارم ازتون، اجرش هم این باشه که الیاس یه شعر جدید بگه، دال هم دست از سر قیمه اوردن برداره امشب؛ انشاء اللّه
يكشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۵
رمز چهار تا یک

03:08

پژواک می شوی در من، ناچار می کنی که بر توده سنگی، فریاد کرده باشم
يكشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۵
برزخ مکروه