افتخار هفته؛ کشتن پشه‌ای که چهار بار مرا گزیده. بقدری از پشه ها متنفرم که حاضرم با دست خالی هم آن‌ها را بکشم. کشتن به سبکِ کف زدن. قلق اش هم اینجوریست که پشه باید وسط تشویق بیاید. سابقاً سرچ کردم دیدم این‌هایی که پوستشان اسیدی تر است، مصون ترند. ماهایی که قلیایی تر هستیم را پشه بیشتر میزند. می بینید؟ ترشروها حتی در چیز ساده‌ای مثل این هم، دو متر از ما جلوترند. یک رقابت عجیب و چرندی هم هست بین این‌هایی که پشه زیاد می گزدشان. هرکدام از این قلیایی ها را که می‌بینی تا حرفش پیش می‌آید بی درنگ میگوید که پشه ها هیچ‌کس را به اندازۀ او نیش نمیزنند. حتی ممکن است که کار به قسم و آیه هم بکشد. انگار این هم یکجور موهبت است یا انگار گزیده شدن توسط پشه، فلاکتِ انتلکت هاست که روایت متفاوت یا دست اولش، ممکن است پولیتزر ببرد. خلاصه که یک بار دوبارش ایرادی ندارد؛ ملافه میکشی روی سرت. خودت را شبیه پیراشکی هات داگ لای پتو میپیچی. یک قدری آبلیمو به پوستت میمالی یا توی یک‌کاسه آب جوش، اسپند میریزی و میگذاری پایین تخت. میخواهم بگویم تا این حد مخالف خونریزی هستم. اما پشه هم دیگر نباید لاشی بازی دربیاورد. نباید پیش خودش فکر کند که چون مخالف خشونت و اعمال قدرت هستم میتواند هر گهی که دلش میخواهد بخورد -ولو اگر گهی که میخورد خون خودم باشد- چهار تا جای نیش توی کمتر از نیم ساعت اسمش دیگر گرسنگی نیست، به این میگویند حرص زدن. بدتر اینکه حتی میتواند نشانۀ اضمحلال باشد. یکجور تمنای مرگ؛ مرا بکش، بکش و از این کثافت خلاصم کن. چند بار به شتک خونِ کف دستم نگاه کردم. به لکه سیاهی که وسطش مچاله شده. حالا چی کثافت؟ حالا اگر راست میگویی وز وز کن. مانیفست بده اگر میتوانی! سرخورده باش. نیش بزن. نزن. به درک! دیگر هیچ چیزی دربارۀ تو اهمیتی ندارد. هیچ چیزی از تو باقی نمی‌ماند، جز آن چیزی که از تو به یاد خواهم داشت! اطمینان دارم که ماده بود. توی همان جستجوها فهمیدم که نر این‌ها خون نمی مکد. درِ ماده میمالد و تخم خونخواهی را توی شکمش میکارد و می‌رود پی زندگی خودش. آنوقت این‌ها هم می‌آیند و انتقامش را از ما میگیرند. با لذت و نفرت به پشۀ کف دستم نگاه کردم. همزمان پاشنۀ پایم را هم میساییدم روی فرش که خارشش تسکین پیدا کند. احمق کف پاشنه را زده، لای انگشت را زده، پشت کمر و توی گوشم را زده؛ بدترین انتخاب ها برای خون جاری و سخت ترین قسمت‌ها برای خاراندن. دوست نداشتم دستم را بشورم. دلم میخواست همینطور زل بزنم به مرده اش. مثل کسی که چکمه روی گردن غزال گذاشته، کنج لبم از فتح اخیر کج شده بود. پشه را روی هوا زده بودم؛ یک دستاورد بزرگ برای یک روز معمولی